سقف آسمان بر سر و ستاره‌ها چه پایین، و آسمان عجب نزدیک!

و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیار به هیچی زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هر چه شعر که از برداشتم خواندم ـ به زمزمه‌ای برای خویش ـ و هر چه دقیق‌تر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید.

و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده! و نه «کسی» و به «میعادی».

و دیدم که «وقت» ‌ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان.

و «میقات» در هر لحظه‌ای، و هر جا و تنها با خویش!

چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری! اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن».

و دانستم که آن زندیق دیگر میهنه‌ای یا بسطامی چه خوش گفت وقتی به آن زائر خانه خدا در دروازه نیشابور گفت که کیسه‌های پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد.

و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیم‌های مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.