شیخنا سعدی در گلستانش صاحب حکایتی است با این روایت:


"ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند.

 صاحبدلی بر او بگذشت و گفت: تو را مشاهره چند است؟ 

گفت: هیچ!

 گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ 

گفت: از بهر خدا می خوانم.

 گفت: از بهر خدا مخوان!


این حکایت گرچه در قرن هفت هجری نگاشته شده اما وصف الحال برخی از ما به ظاهر انقلابیون قرن معاصر هم هست!

مایی که ادعای اسلاممان گوش فلک را هم کر می کند و ضررمان به اسلام به مراتب بیش از نیروهای سازمان یافته داعشی ست! ای کاش لااقل اگر آتش به دین خدا می زدیم به ازای ارزشش این کار را می کردیم. ( همچون سواران یزید ابن معاویه! که روایت است دینشان را به پول فروختند پولی که به حساب امروز بیش از 12میلیارد تومان می شود!) نه اینکه دینمان را ارزان بفروشیم! و از آن طرف هم دنیای آخرتمان را!


هیهات که سال هاست معنای دوغ و دوشاب را قاطی کرده ایم و تیشه به ریشه اسلام زده ایم!

ای کاش، ای کاش، وقتی برچسب انقلابی بودن و مسلمان بودن به خودمان می زنیم حواسمان به رفتارمان به کردارمان به گفتارمان باشد. ای کاش بدانیم توهین و افترا به همان مقدار ناشایست است که زنا و قتل! ای کاش بدانیم درست است که تهمت را راحت می شود زد! و راحت می توان هر جریانی را که مورد پسندت نیست با تهمت خرابش کرد! اما به چه قیمتی؟ ای کاش در زندگی دنیویمان لااقل ضرر نکرده باشیم!

همین.



امضا: نام برده نادمی که تنها دو ساعت خوابید و از صبح آنقدر جواب تلفن داد که نه تنها گوشی اش که گوش هایش هم داغ کرده است! 

شاید موقت!