۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

خط خطی های یک ذهن خسته!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ مرداد ۹۵
  • ۱۴ نظر

عاشق شده بود.

دخترک هوش از سرش برده بود.

قرارهایشان را گذاشته بودند.

و در همان عصر که چوپانک دروغگو بازیش گرفته بود و فریاد می زد گرگ گرگ! به عقد هم درآمدند!

و از همان شب قوچ ها یک به یک ناپدید شد...


ازدواج باشکوهی بود ازدواج سگ گله با ماده گرگ زیبا!



شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

"حامد عسگری"

نیم پست هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۱۱ نظر

یکی بود، یکی نبود ؛‌غیر از خدا هیچکس نبود.


آن که نمی داند بداند و آن که نخوانده است بخواند که روزی روزگاری چوپانی بود که هر روز گله اش را می برد به چرا و شب برمی گشت به ولایت خودش.[ظن:ولایت غربت،توضیح نگارنده].

یک روز که گله  را برده بود به صحرا، بعد از آنکه خوب گله را چراند و سیر کرد، آن ها را جمع کرد زیر یک سایه درختی و نی هفت بندش را در آورد و بنا کرد به یک حالت سوزناکی نی زدن. همین طور که داشت نی می زد و برای دل خودش غنا می کرد، یک دفعه یک ماری از پشت درخت بیرون آمد به این درازی. [به این درازی:واحد اندازه گیری طول در زمان قدیم بوده است؛ معادل هشت متر و سی سانت، حال یک چیزی کمتر یا بیشتر.]

باری، مار همین طور  آمد و آمد تا پیش چوپان بعد سرش را بلند کرد و با یک لحن دوستانه ای خطاب به چوپان گفت:«سلام مَشدی!» چوپان با بی حالی سرش را بلند کرد و گفت:« و علیک السلام اگر آمده ای مرا نیش بزنی، بهتر است به خودت زحمت ندهی چون در این دوره و زمانه کسی که پیتزا و همبرگر و دود و سرب معلق در هوا را خورده باشد، هیچ نیش و زهری در او کارگر نیست.علاوه بر این، من هم چُپُق می کشم و هم نیش زبان عیالم را تحمل می کنم. بنابراین بی خود به خودت زحمت نده و از همان راهی که آمده  ای، برگرد. »

مار گفت: « ای آدمیزاد، بدان و آگاه باش که من پادشاه تمام مار های جهانم و نامم "سلطان مار" است. آن زمان که قارون با گنج ها و دارایی اش به زیر خاک رفت، من پانصد ساله بودم و رفتم بر سر گنج او نشستم تا کسی نتواند به آن دست پیدا کند.حالا که دیگر پیر شده ام  و دندانهایم ریخته، دیگر علاقه ای به آن گنج ندارم. آمده ام در این بیابان تا اگر کسی بتواند  جواب سوالهایم را بدهد، آن گنج را دو دستی تقدیمش کنم و خودم بروم و به کار و زندگی ام برسم. »

چوپان گفت: « باشد. بپرس»

مار گفت:«آفرین و اما سوال دوم این که آن چیست که پایه و اساسش قوی است ولی خودش ضعیف است؟»

چوپان گفت:« آن، مستضعفان هستند که خودشان وضع خوبی ندارند ولی«بنیاد»شان،ماشاءالله هزار ماشاءالله خیلی قرص و محکم است.»

مار گفت:«مرحبا! سوال سوم این که بیچاره ترین موجود جهان، کدام است؟»

چوپان گفت « مرغ است که هم در عزا سرش را می برند و هم در عروسی.»

مار گفت:« احسنت! سوال چهارم این که آن چیست که اولش قند بود، بعد شکر شد و عاقبت عسل می شود؟»

چوپان گفت:« آن، زبان فارسی است که در دوره خواجه حافظ ،جزو اقلام صادراتی به بنگاله می‌رفت و در دوره مرحوم جمالزاده، شکر شد و با سعی و تلاش فرهنگستان زبان و ادب فارسی تا چند صباح دیگر عسل می شود.»

مار گفت :«مرسی!حالا سوال پنجم و آن این که ...»


*هشت سال بعد:

مار گفت:«زهازه!اما سوال هجده هزارو پانصد و سی و یکم...»

* *‌ *

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم نباید هیچ وقت به سوالات یک مار دراز جواب بدهد چون مارهای دراز معمولا خیلی سوال می کنند.

قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونش نرسید.

 



+ سایت آقای زرویی نصر آباد عزیز، ملانصرالدین معاصر.

جیر جیرک درون...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
  • ۵ نظر

خورشید آرام آرام غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت.تک و تنها در گوشه ای از پارک نشسته بود و به سرمای پیش رو فکر   می کرد.

سرما از از صورت و نوک دست ها و پاهای عقبیش شروع می شد و بعد تمام بدنش رو به کرختی می رفت و در آخر کار، به مغز استخوانش می رسید. و این تازه سر شب بود.

با این جال شب را بسیار دوست داشت، شب برای او معنای دیگری داشت، می توانست با آسودگی خاطر در دل شب سازش را بنوازد. بدون هیچ مزاحمتی.

اما سرما، این سرما! 

حتی سیم های نازک سازش هم یخ می زد و دیگر نوایی از آن ها بگوش نمی رسید.

 کم کمک باران نیز شروع به باریدن کرده بود و بر سرمای هوا می افزود.

پاها! دیگر حسشان نمی کرد، رطوبت به پوست بدنش نفوذ کرده بود و کرک های پاهای لاغر و نحیفش یخ زده بود. به اطراف نگاهی انداخت، دیگر کسی نبود. به زور خودش را به کنجی کشاند تا از بارش باران در امان باشد.

اما با این حال شب را دوست داشت، شب را و تنهایی های شبانه اش را. می توانست با آسودگی خاطر سازش را بنوازد. اما سرما سراسر وحودش را گرفته بود.

ولی باز هم دوست نداشت که تسلیم شود، تمام تلاشش را به کار گرفت تا بتواند سرما را از خودش دور کند و یک بار دیگر دست به سازش برود.

ناگاه گرمایی خاص از درونش شروع به جوشیدن کرد، تمام وجودش را فرا گرفت و به سرپنجه های دست و پاها رسید.

و آخرین نغمه های درونش را نواخت ...

جیر...

          جیر....

                      جیر....


آقای چوخ بختیار - صمد بهرنگی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۳
  • ۲ نظر

هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، هر بلایی می‌خواهد نازل شود، هر آدمی می‌خواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود. رئیسی خوب است که غیبت او را نادیده بگیرد و تملقهای او را به حساب خدمت صادقانه بگذارد. وزیری خوب است که برای او ترفیع رتبه‌ای و پولی در بیاورد.


زندگی او مثل حوض آرامی ست. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمی‌شود حتی با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا می‌شود و همراه زن و بچه‌اش صبحانه می‌خورد و بعد به اداره‌اش می‌رود.


حتی با بقال و قصاب سر گذر هم سلام و علیک گرم و حسابی می‌کند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بی‌استخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رئیس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کله شقی آنقدر‌ها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رئیس و وزیر در افتاد. برای اینکه او را آدم پست و بی‌شخصیتی ندانند، به جای شرف و کله شقی کلمه زندگی را می‌گذارد که حرف گنده‌ای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچه‌اش را خیلی دوست دارد. همیشه می‌ترسد که مبادا بلایی سر آن‌ها بیاید، یا بی‌سرپرست بمانند. دل مشغولی‌اش این است که نکند با رئیس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آن‌ها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج می‌برد. اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج می‌برد که چرا فلان همکلاسش یک رتبه بالا‌تر از اوست، یا چرا باجناقش خانه دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگ‌ترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری ست از نوع فلوکس واگن، و انتقال به تهران، پایتخت. برای اینکه به آرزویش برسد به خود حق می‌دهد که مجیز مافوقش را بگوید، و وقت زادن زنش به خانه‌اش برود و تحفه‌ای ببرد.


پیش از ازدواجش‌گاه گداری پیاله‌ای می‌هم می‌زد. اما بعد‌ها زنش این را قدغن کرد. از اداره یک راست به خانه‌اش می‌آید. عصر ها‌گاه گاهی همراه زنش به سینما می‌رود. این دو دوستدار سر سخت فیلم‌های ایرانی هستند. می‌گویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پول‌مان را به جیب خارجی‌ها بریزیم؟


زن می‌کوشد مثل هنر پیشه‌های فیلم‌های وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. تو خانه با کفش پاشنه بلند راه می‌رود و شورت طبی به کار می‌برد. بچه‌اش را فارسی یاد داده است فقط. مثل اینکه هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدمهای بی‌سواد و امل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم می‌زنند. و آن پزشکی ست که سر کوچۀ آن‌ها مطب دارد و در همسایگی آن‌ها خانه. همیشه خدا پیش او می‌روند که آقای دکتر سر بچه‌مان درد می‌کند، برایش آسپرین تجویز می‌کنید یا ساریدن؟


یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمی‌خوابند. با اینکه ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان می‌کنند که بچه‌شان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره می‌کنند. می‌خواهند ماشین شخصی بخرند. آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی می‌کند.


سرگرمی‌اش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمی‌کند بعلاوه می‌گوید توی کتاب‌ها افکار ضد و نقیضی بیان می‌شود که به درد نمی‌خورد و ناراحتی فکری تولید می‌کند. اما‌گاه بیگاه یکی از مجله‌های هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مد لباس و آشپزیش استفاده می‌کند و خودش هم جدولش را حل می‌کند. و بعضی گزارشهای مربوط به هنرپیشگان سینما را می‌خواند و برای اینکه سوادش زیاد شود گاهی کتاب‌های ادبی و اجتماعی می‌خواند. مثلاً کتاب‌های جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی ست. هر دوشان هم شنوندۀ پرو پاقرص داستان‌های رادیویی هستند. جمعه‌هاشان اغلب پای رادیو می‌گذرد. هفته‌ای دو بلیت بخت آزمایی هم می‌خرند که برنده جایزه ممتاز شوند.


مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد، حاضر نیست حتی در جزیی‌ترین قسمت آن شک روا دارد. اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه می‌گیرد و نماز می‌خواند. آقای چوخ بختیار را همه می‌شناسند و دیده‌اند. وی در همسایگی من و شما و همه زندگی بی‌دردسری را می‌گذراند و خود را آدم خوشبختی می‌داند.


صمد بهرنگی؛ مجموعۀ مقاله‌ها – انتشارات شمس – چاپ اول ۱۳۴۸ – صص ۲۹۳-۲۹۰