- آقاگل
- چهارشنبه ۸ آبان ۹۸
- ۱ نظر
محمد جهانآرا را میدانم که میشناسید. همان ممد مشهور نوحۀ کویتیپور، همان ممدی که نبود تا پیروزی خرمشهر را ببیند و دوشادوش رزمندهها با صدای کویتیپور نوحه بخواند. بگذریم از محمد جهان آرا و برسیم به شروهخوانیهای بخشو. بخشو یا همان جهانبخش کردیزاده، نوحهخوان و شروهخوان بوشهری. ملودی آشنای «ممد نبودی ببینی» که بارها آن را شنیدهایم در اصل ملودیی قدیمی است که ریشه در مراسم عزاداری جنوبیها دارد.
روحی پاک در نوحهها و عزاداریهای جنوب جریان دارد که هیچجای دیگر ندیدهام. از سنج و دمام زدنهاشان بگیر تا نوحهخوانیها. مثل آنجایی که بخشو ایستاده در مرکز دایره، سینهزنها دور تا دورش حلقه زده، با یک دست شال نفر کنار را گرفتهاند و با دست دیگر سینه میزنند. بخشو صدایش را آزاد کرده و میخواند:
«لیلا بگفتا ای شه لب تشنهکامان/ دستم به دامان، آقا الأمان»
و بعد سینهزنها دور میخورند و جواب میدهند:
«رودم به میدان میرود در چنگِ گُرگان
از هجر اکبر مشکل برَم جان
آه و واویلا کو اکبر من
نور دو چشمان تر من»
هربار که صدای بخشو را میشنوم و در ادامه جواب سینهزنها را؛ به روحی فکر میکنم که درون این نوحه است و در نوحههای امروزی نیست. به روحی که در این عزاداری جاری است و در عزاداریهای امروز جاری نمیشود. به روح جاری در صدای بخشو که میتواند لرزه بر وجود شنوندهاش بیاندازد.
+اگر دوست داشتید مستند اربعین ساختۀ ناصر تقوایی را هم ببینید. یک مستند قدیمی است از عزاداری بوشهریها، که بخشو هم در آن از زینب و علی اکبرش میخواند.
دریافت (نسخهای که من دارم، از نسخههای قدیمی است.)
«لیلا بگفتا ای شهِ لبتشنهکامان
دستم به دامان، آقا الأمان
رودم به میدان میرود در چنگِ گُرگان
از هجر اکبر مشکل برَم جان
آه و واویلا کو اکبر من
نور دو چشمان تر من
شبها نخفتم تا سحر پای گهواره
تا تو را کردم هیجده ساله
کردی امیدم ناامید، این بُد خیالت؟
رفتی ز دنیا، شیرم حلالت
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
دارم امیدی از خدا؛ یک بار دیگر
در برم آید نوجوانْ اکبر
گردم به دور قامتش، دستی به گردن
بوسم دو چشمِ شهلای اکبر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
اکبر جوانِ تازهجنگ، اینهمه لشکر
تا کی بیاید در برم بینم
ترسم بمیرم نبینم روی او دیگر،
تا صفِ محشر نوجوان اکبر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
ای زینب محزون بیا، کن تو امدادی
تا بُریم امشب رخت دامادی
اهل حرم گویند سرود، اندر این وادی
از بهر اکبر، تا کنیم شادی
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو، چشمان تر من
«محزون» سر و سینه زند از بهر اکبر
میکند نوحه با دو چشم تر
گردی شفیعش ای جوان در صفِ محشر
از سرِ جرمش بگذرند دیگر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من»
زبان موسیقی چیزی به جز زبانی است که ترانه یا تصنیف به آن زبان سروده شده. برای همین است که وقتی عالیم قاسماف آذربایجانی میخواند، اهمیتی ندارد که ترکی آذربایجانی را بدانی یا ندانی. آنچه تو را به آواز و آواز را به تو پیوند میزند، آن روح موسیقیایی جاری در آهنگ است. دنیای موسیقی زیاد پایبند به مرزهای جغرافیایی نیست. برای همین است که وقتی صحبت از موسیقی دستگاهی و مقامی میشود، بیشتر از اینکه درگیر تفاوتهای موسیقی دستگاهی ایرانی با موسیقی مقامی آذربایجانی یا عربی باشیم، توجهمان به شباهتها و نزدیکیهاست. برای همین است که در زمان شنیدن موسیقی مقامی آذربایجانی، فرقی نمیکند عالیم قاسماف به زبان ترکی برایمان بخواند یا فارسی. فرقی نمیکند که در سماع شمس بخواند یا بیات ترک. مهم آن روح جاری در آواز است که از درون خواننده میجوشد و به جان شنونده مینشیند.
بشنوید از عالیم قاسماف آذربایجانی، یکی از استادهای برجستۀ موسیقی مقامی آذربایجان.
دریافت(خاطره-عالیم قاسماف)
عمر این عشق یک لحظه است و باقی همه خاطره...
عجیبترین آهنگ این هفته: دینگ مارو-محسن شریفیان.
آهنگی برآمده از آیین و اسطورههای هرمزگان. آیین زار. آهنگی که از باورهای مردم جنوب به موجودات افسانهای دریا میاد. میگن وقتی باد دریا جسم و روان کسی رو تسخیر کنه، تنها راه درمان اون فرد همین آیین زاره. برپایی مراسم زار همراه با ساز و آوازه. آوازهایی که معنا و مفهوم خاصی ندارن و مثل وردهای جادویی فقط خونده میشن.
سرچ کنین. صفحۀ ویکیپدیاش رو بخونید و تصاویرش رو ببینید. آیین جالبیه. به خصوص اینکه ظاهراً هنوز هم برگزار میشه.
نمیدونم به خود کلمۀ بهار ربط داره یا چی؛ ولی کرم گوشترین(فکر میکنم کرم گوش رو جولیک میگفت) و پرتکرارشوندهترین آهنگهای ویژه بهار برای من دو تصنیف «بهار دلکش» و «بهار دلنشین» بوده.
از دیروز سه بار آمدهام سراغ وبلاگ، صفحۀ ارسال مطلب را باز کردهام، چند خط نوشتم و بعد به این خاطر که پست به جای مشخصی نرسیده و نتوانستهام به کلمهها نظم دهم فقط دکمۀ ذخیره را زدهام و آمدهام بیرون.
بار اول از بیات ترک گفته بودم و شجریان که با تار مجید درخشانی و نی افشارنیا همراه میشود و میخواند: «برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را» و آدمی را در یک بیزمانی خاصی گرفتار میکند که انگار پایش روی زمین وصل نیست و نه خبری از ننوشتن مطلب برای نشریه است و نه قیمت گوشت و مرغ سر به فلک گذاشته و نه عید با همۀ دردسرهایش در راه. فقط تویی، خانوادۀ کامکار است، مجید درخشانی است و نی افشارنیا همراه آوازی که انگار از آسمان میخواند: «می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند، تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را»
بار دوم از محمد تنگسیر نوشتم و جامعۀ یأسزدهای که بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به قهرمان دارد. قهرمانی که از جنس مردمش باشد. که بلند شود، هستیاش را کف دست بگذارد، زیر فشارها کم نیاورد، تسلیم نشود و در جستجوی هویت و امنیت خویش دست به کاری قهرمانانه بزند. قهرمان تنهایی که چشم همۀ مردم جامعه به اوست تا این هویت اجتماعی و فرهنگی از دست رفته را پس بگیرد.
سوم بار به سراغ ماجرای امروز رفتم و از پیرمرد دکان سلمانی که توی آیینهها تکرار شده بود نوشتم و از هزار تصویری که برای خودش زمزمه میکرد: «خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل تنگ» و من وسط همۀ ترسهایم از سلمانیها نشسته بودم روی صندلی و فکر میکردم بعدش چه؟ بعدش خواننده چه میخواهد بخواند؟ خوانندۀ شعر کیست؟ چرا پیرمرد سراغ قطعۀ بعدی نمیرود؟ اصلاً چرا باید در یک عصر گرم اسفند ماه، ان هم وقتی بوی بهار همۀ محله را برداشته و صدای بچههای پارک محله را بهم ریخته و مغازهات پر از مشتری است، از دل تنگ بخوانی و حسودی کنی به تکه سنگی بی دل. میان رقص قیچی و شانه به این فکر میکردم که پیرمرد دلش برای چه چیزی تنگ شده و چرا هربار که «به دل تنگ» میرسد، زیرچشمی از توی آیینهها به گوشهای خیره میشود که قاب عکسی قدیمی آویخته و گوشهای از آن سیاهرنگ است.
نمیفهمم چرا نوشتن اینقدر سخت شده. نمیفهمم پس کی قرار است این ذهن آشوبطلبم آرام بگیرد و بنشیند یک گوشه. بگذریم از کلمهها. به جایش دو آهنگ زیر را بشنوید که خالی از لطف نیست.
دریافت (آواز بیات ترک محمدرضا شجریان)
دریافت (تکه سنگ عباس قادری)
این روزها که کمتر حرف دارم برای زدن، باز ترجیحم این است که چراغ اینجا را روشن نگه دارم. نتیجهاش هم این شده که مدتهاست توی این چهاردیواری مجازی یا معرفی کتاب و پست داستانی نوشتهام؛ یا نهایتاً آهنگ و کلیپ به اشتراک گذاشتهام. درست مثل همین پست، که بهانۀ انتشارش یک قطعۀ بیکلام است از «شهر خاموش کیهان کلهر». نامی که دارد بیشباهت به حال این روزهای من نیست.
دریافت (تنها نخواهم ماند، کیهان کلهر، علی بهرامیفرد)
::
«پشت دروازه شهری به انتظار ایستادهای، کسی دستت را میگیرد و وارد شهر میکند. چیزی نمیبینی جز سکوت، سکوتی که به سکوتِ گورستان نمیماند، به سکوت نیمه شبِ خستگی هم؛ بلکه سکوتی است که در پشتش اتفاقها با دهان باز خوابیدهاند.» (ادامه)