۳۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

پیشنهاد فرهنگی آهنگی جمعه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴
  • ۱۵ نظر

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار...

"فریدون جان مشیری"

"صدای استاد محمد رضا شجریان"

"آهنگ استاد یوسف زمانی"

 

 
 

 

س.ن: به شدت بوی بهار رو حس کردم امروز :)

البته بهار برای من هر سال از 17 اسفند شروع می شه و برای تقویم ها از یک فروردین:دی

روزی که در و دیوار همه جا به رنگ آقاگل در میاد^___^

 

جهت پیوستن به کانال آقاگل همه باهم بر روی تصویر زیر کلیک کنیمwink

 

مبارکت باشه دادا دی کاپریو :)

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر

بازگشته یا برخاسته از گور فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو است، فیلمی که همین چند روز پیش در 12بخش مختلف نامزد اسکار بود. و البته که بی نصیب هم نمانده و دی کاپریوی عزیز بالاخره به خاطر بازی در این فیلم و دست و پنجه نرم کردن با یک خرس گریزلی توانست دل هیئت داوران را به رحم آورده و جایزه اسکار بگیرد!

 و همچنین اسکار بهترین کارگردانی نیز به اینیاریتو داده شد!

این بنده نگارنده چیزی از سینما و فیلم سازی نمی دانم ولی چیزی که میدانم این است که وقتی فیلمی در 12بخش نامزد اسکار شده و در چند بخش نیز موفق بوده ولی بهترین فیلم اسکار نبوده! حتما یک جای کارش می لنگد!

درست مثل جایزه سیمرغ خودمان! (البته که اسکار به بزرگی و معروفیت سیمرغ نیست!)

باری، از دید این بنده بیننده بازگشته فیلم زیبایی بود، کارگردانی خوبی داشت و دی کاپریو عزیز در نقشش فوق العاده بود. آنقدر که در کل فیلم چسبیده بودیم به بخاری و باز سردمان بود!

 ولی یک جای کار لنگ میخورد، اینکه فیلم هیچ حسی را به مخاطبش انتقال نمی داد! و فقط سردم شد!

 از گفتن جزئیات پرهیز میکنم تا خودتان فیلم را ببینید و شیرینی دیدنش را حس کنید.

فقط پیشنهاد میکنم قطعا یک فلاسک چایی به همراه داشته باشید!

:)


دیالوگ:

+باد نمیتونه درختی با ریشه های قوی رو شکست بده...



حتی یک قهرمان تو نسل من نیست...

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۲ اسفند ۹۴
  • ۱۶ نظر

 

 

 

 

کسی از ما جهان آرا نمیشه حتی یه قهرمان تو نسل من نیست

هوا انقد آلودست که انگار

نیازی به شیمیایی شدن نیست

ما صبر کردیم واسه فردایی بهتر ما صبر کردیم ولی فردا نمیشه

جهان ما قد خرمشهر هم نیست

کسی اینجا جهان آرا نمیشه

نمی گیره کسی دستای ما رو داریم با چشمه بسته راه میریم

یه عمره که پلکامونو حتی

نمیدونیم باید از کی بگیریم

زیره پامونو خالی کردن اما هنوز اینجا پر از میدون مینه

ببین ویرونه ای که از تو داریم

هنوز زیباترین جای زمینه

فقط یه زخم کهنه باقی.مونده برایه نسلی که ترکش نخورده

برایه نسل من که قهرمانش

زیر رگباری از خاطر مرده

همه رویای ما رو باد برده نشستیم روی مرز بی خیالی

برای ما که سنگری نداریم

فقط مونده همین تفنگ خالی

کسی از ما جهان آرا نمیشه همه روزای ما با قصه سر شد

یه روزی توی تاریخ مینویسن

یه جا این نسل مفقود الثر شد...

 
 

س.ن: همیشه پای یک دوست در میان است! امیدآقای عزییزمون که معرف حضور هستند، هم دانشگاهی اسبق.

این آهنگ به دلایلی بنده رو یاد ایشان میاندازه.smiley

امشب بر حسب اتفاق این آهنگ پیداش شد! به دنبال یک آهنگ دیگه برای دوست دیگری بودم که قلاب دلم به این آهنگ گیر کرد!

بیش از 20باز از سر شب شنیدمش!laugh

 

امان از این پسرجان!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴
  • ۱۱ نظر

اندراحوالات این خاله پسر گرامی! دی روز رفتیم بازار و چه آتیش هایی که نسوزوندند این یکدانه پسر!

از عشقش به تفنگ بازی و ایستادن دم همه مغازه های اسباب بازی فروشی و ور رفتن با تفنگ ها و حرصی که به ما و مغازه داران گرامی دادند که بگذریم بارها و بارها با شیرین کاری ها و ادا اطفارهایش درحد مرگ ما و رهگذران را خنداندند.

قرار بود برایش یک پیراهن بخریم، بعد هر مغازه ای که می رفتیم در اولین مقدم خوب میگشت و جایی برای نشستن پیدا می کرد! و چنان مینشست که انگار پیرمردی فرتوت پیاده کل جهان را گشته! بعد هر بار مادرجانش لباسی را تنش می کرد کلی نق و نوق میکردند که چرا باز درش میارید؟ مگر مال خودم نیست؟ :/

در زمان راه رفتن همین را بگویم که تلاش بسیاری داشت تا فقط از کف پوش های زرد رنگ وسط خیابان بگذرد! و فکر کنم آدم بزرگ ها هم به وسط و یا رنگ زرد علاقه داشتند! و نتیجتن بارها و بارها به رهگذران برخورد کرد! و دست آخر با یک فریاد اعتراض کرد که "مامانی اینا هی میزنن به من! کلم اوخ میشه! "

و همچنین بارها اعتراض کردند که "مامانی این مردما هی منو نگاه میکنن0_@".

 یکبار چنان داد زد که خانم هایی که از کنارمان میگذشتند تا چند متر آنطرف تر صدای خنده شان می آمد که با چه ذوقی حرف جناب خاله پسر را تکرار میکردند که "میگه مامانی اینا چرا منو نگاه میکنن ..."

در طول مصیر هم چند بار این بنده نگارنده با کف دست هدایتش می کردم تا نرود زیر دست و پا له شود! که با یک فریاد از خجالتمان در آمد "اههه! هی دستتو نزار پشت سر من دادا سعید! و ... (آرایه خودسانسوری دهه نودی ها!) "

در یکی مغازه ها هم رفته بودیم برایش پیراهنی بخریم، صاحب مغازه که جوانکی بود با ادب و خوش رو یک عدد چیپس به این پسرک ما تعارف کرد! و البته بقول قدیمی ها تعارف اومد نیومد داره! و این شد که چیپس مورد نظر را تا زمانی که به زور از مغازه بیرونش نیاوردیم رها نکرد!   (تقریبا فقط خاکه چیپس تهش مونده بود! - توضیح از بنده نگارنده)

از این ها که بگذریم یک جایی سوتیی داد که این بنده نگارنده فقط راهم را گرفتم و رفتم و اصلا به روی خودم نیاوردم که ایشون رو میشناسم! که هرجور برآورد میکنم دیگر بماند آن سوتی وحشتناک چه بود!

.

س.ن: در این چند وقت اگر دیدید وبلاگی از شیرین کاری های "پسرکی با کاپشن قهوه ای و پیرهن قرمز و کفش های کتانی که حدود3-4سال داشت" در بازار نوشته بود بدانید پسرک همان پسرخاله گرام ما بوده! که نمیدانم دیشب سوژه مطلب چند وبلاگ نویس شد! 


شهر اتوبوسی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴
  • ۲۱ نظر

یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه گوسفندا همیشه آرزوشونه صندلی جلو بشینن. این بنده نگارنده هم آرزوی قلبیم بود صندلی جلوی اتوبوس بشینم!

از اتفاق یک بارون خیلی خوب هم می بارید که خیلی خوب بود ^___^

هنوز وقتی به برف پاک کن های اتوبوس فکر میکنم که چطور با یک صدای پر احساس قیج قیج بالا پایین می رفت و  اشک های اتوبوس جان رو پاک میکرد گریه ام می گیره!

اصلا چجوری میشه کسی اینقدر عاشقونه اشک های عشقش رو پاک کنه؟

.

س.ن: دانشمندها متوجه شده اند که غذای زیاد و پرخوری باعث از کار افتادن مغز انسان میشود!(مثال متن بالا!) با تشکر از خاله جان. خب این چی بود دادی خوردیم دلدرد گرفتیم! :دی


خورشید آبی :)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۹ اسفند ۹۴
  • ۷ نظر




دعوتید به کانال آقاگل :)

تنها کافیست روی تصویر زیر کلیک رنجه کنید.


                                                                    

ازکویر تا کویر...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر

دیروز همزمان با حماسه سیاسی ملت این بنده نگارنده بنا به قولی که خدمت حضرت استادی داده بودیم عازم دیار کریمان شدیم! ساعت حدود پنج عصر بود که شهر خودمان را به مقصد اصفهان ترک کردیم و پس از ان مسافرتی 10ساعته را از اصفهان به مقصد کرمان پیش گرفتیم!

فضای اتوبوس بخصوص زمانی که مسیر های طولانی تری در پیش دارید شبیه یک جامعه انسانی کوچک هست چیزی که من اسمش را یک شهر اتوبوسی می گذارم.

باری، یکی از عشقولانه ترین سفرهایی بود که داشتم! البته این بنده نگارنده صرفا دانای کل این داستان هستم و قهرمانان داستان زن و شوهری بودند با طفلی که شاید به زور سنش به یک سال می رسید. صندلی کنار دست من بودند، مادر و پدری جوان که شاید هم سن و سال های این بنده نگارنده بودند. طفل از همان ابتدای سفر در خواب بود. تا میانه های راه، ساعت از نیمه شب گذشته بود که طفل دوست داشتنی سفر از خوابخوش برخواسته و ندای اوه اوه (صدای گریه!-توضیح از بنده نگارنده) سر بداد! و این در  مادر که بخوبی مشهود بود تجربه ای در امر بچه داری ندارند! هر کاری می کردند تا بچه شان آرام گیرد! ازشیر خشک و تعویض پوشک بچه در وسط اتوبوس گرفته تا آخرین راهکار پدرانه! که الحق دوست داشتنی ترین خاطره سفرم بود!

پدرجان که بیقراری طفل و درماندگی خود را در آرام کردن وی دید کت خود را از تن در آورده و گره محکمی به آن زد! یک طرف دست جناب پدرجان و طرف دیگر به دست مادر گرام! و طفل داستان در میان ^___^

 پدر در رکاب اتوبوس (رکاب قسمتی در میانه اتوبوس که در دارد!) و مادر در میانه اتوبوس و طفلی که با این حرکت به آرامی به خواب رفت! ^___^

چقدر این صحنه را دوست داشتم، و چقدر تا خود صبح به این مهر و محبت پدرانه و مادرانه فکر کردم، و به اینکه گاه خردی از یاد میبریم و درشتی میکنیم...

.

س.ن:

حال بعد از روزی که در کرمان سپری شد، بار دیگر عازم اصفهانم و از آنجا پیش به سوی شهر کاشان! و دیدار با فرزند معنوی و تنی چند از دوستان دوران کارشناسیمان.

:)

تا امشب در این شهر کوچک اتوبوسی چه پیش آید.

بچه ها آقاگل!!!

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۷ اسفند ۹۴
  • ۱۲ نظر


س.ن: ویژه نامه بچه ها آقاگل!

 (یادش بخیر بچه ها گل آقا چه خوب بود...)

نقاشی این بنده نگارنده هم مثل دست خطش اصلا تعریفی نداره البته! حتی همین گاو بالارو نیم ساعت تمام سعی کردم بکشم و موفق نشدم!

بحث بچه شد، واقعیت اینه بنده یک بچه معنوی دارم. ^___^

 پسر خاله جانمان که هر وقت شهرستان باشند در کل مامان باباشون رو یادشون میره! :)



ایشون با کلیپ شعری که در زیر می خوانند! :)


دریافت



س.ن: هفته درخت کاری نزدیک است. در این بحبوحه سیاست بیایید درخت بکاریم بلکه هوا تازه شود.

پیرامون تازه شدن هوا این پست رو هم ببینید:


انتخابات از دید کودکان معصوم ایران