۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیتنبنتافغغق94958245عابیسقهعصه57431576قفلنتس

  • سعید ‌
  • سه شنبه ۱۳ مرداد ۹۴
  • ۶ نظر

صبح بود و آسمان به روشنی می درخشید و خورشید به نیمه ظهر می رسید و ماه به نیمه شب حجوم می آورد! تابستانی بود سردخیز و باد پاییزی از جانب شمال به شرق می وزید. پسرکی تنها با خویشتن هم سنش به کوره راهی پناه می برد تا دیگر تنها نباشد. و در یادش هلویی بود که قرار بود به هزار هلو تبدیل شود و هیف و صد حیف که نشده بود و درخت هلویی که هرچه بود بود و  نه هلویی داشت و نه سیبی! و باغی که پر بود از گرگ و کفتار و دلفین. و دلفین ها چه موجودات عجیبی اند. هوشی که یک دلفین دارد را برخی آدم ها هم ندارند. خدا را شکر به خاطر استعداد دلفین ها. و استعداد کلمه ای که آزار عجیبی می رساند ما  را و دیگر حیوانات را که استعدادی جز خوردن ندارند. خو ردنی نه سیری پذیر که برای اتمام کار. که بزرگترین تفریح را کار دانسته اند . و چه بسیار بی کارانی که از سر تفریح ول می گردند که بیکار نباشند. و حال آفتاب از جنوب غربی آسمان شمال کشور به شمال شرقی آسمان جنوب کشور رسیده است. کشور و کشور گشایی در تاریخ آدم ها هرچند اهمیت بسیار دارد ولی شیرها چون سلطان بلا منازع جنگل ها هستند هرگز به فکر جنگل گشایی نمی افتند. و یک به یک با حیواناتی از جمله خرگوش و آهو دست دوستی می دهند و چو از حیلت خود فرو می مانند سلسله دوستی می جنبانند و غار نشینی پیشه می کنند و در برخی موارد به دریا پناهنده می شوند. دریایی کرانه ناپدید با روباه های دریایی و مرغان حیله گر و نسل دایناسورهایی که در حال انقراض است!!!! ای کاش منقرض می شدیم و نفت جایمان را می گرفت هزاران سال پیش که ما خیری ندیدیم از آدم ها  و نفت را سودی بس بیشتر بود. و آفتاب جای خود را به ماه تاب جنوب غربی داده است.

و غرب و دنیای غرب و ملخ های خوش پوشش با سوپ کانگورو چه بسیار خوش طعم بود عقرب های سیاه کلیمانجارو. ترسم از این است که عقرب نزند مرا و بکند دوست آنچه عقرب حیا داشت و نکرد. و آفتاب و  ماه تاب تاب نمی آورند آسمان را و فرو می روند در ظلمات روشنایی و در دل تاریکی ها غرق می شوند...



به یاد محمود دولت آبادی

  • سعید ‌
  • شنبه ۱۰ مرداد ۹۴
  • ۱۱ نظر

دهم مرداد، زادروز محمود دولت آبادی بزرگوار:

یکی از زیباترین کتاب ها و رمان های ایرانی که خواندم جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی عزیز بوده است. از دیگر کتاب های خوب دولت آبادی نون نوشتن- سلوک  و گل سرسبدش کلیدر رو می تونم نام ببرم.( متاسفانه هنوز کلیدر رو کامل نخوندم! حیف...)


مرگان به کاری که مشغول می‌شد، چهره‌اش چنان حالی می‌گرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار می‌دمید. نه کسی به خود می‌دید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی می‌گذاشت. شاید برخی زن‌ها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد ‌نمی‌کرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا می‌کردند. روی گشاده‌‌ی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می‌پیچید. طبیعت کار چنین است که می‌خواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمی‌خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند
(۲۱۷)” 


شهاب باران

  • سعید ‌
  • شنبه ۱۰ مرداد ۹۴
  • ۲ نظر

بعد از شنیدن شایعات مطرح شده که شهابی به زمین ایران سقوط کرده، پیش خودم گفتم این آقاگل عزیزمان اگر بود حتما اشاره ای به این پدیده می کرد و نقدی می نوشت بر این شایعات بی اساس!

ولی خب من عوام را چه به این نقدها.

من فقط یک شهاب حسینی می شناسم و بس و تیم شاهین را! به همچنین.

البته در سنین طفولیت چند بار در آسمان چیزهایی می دیدم که به یک باره ظاهر و غیب می شدند و نور سفیدی داشتند. پدر بزرگم اون موقع ها می گفت آرزو کن پسر! برآورده می شه.

یک فیلمی هم بود "زیر آسمان شهر" برزو نامی داشت که ستاره شناس بود. اگر یادتون باشه یکی از قسمت هاش دنبال شهابی بودند که افتاده بود روی زمین. مهران غفوریان و فولاد دنبال سنگ بودند چون برزو گفته بود قیمتش خیلی زیاده! حالا دارم به این فکر می کنم اگه مسئولین تکذیب می کنند شاید خودشون به دنبال پیدا کردن سنگ اند! شاید میخواند دست زیاد نشه. شاید از برکات توافق نامه است!

هی... 

خلاصه ما که عوامیم نمی  فهمیم

 ولی اگر آقاگل بود حتما بهتون می گفت که شهاب باران برساوشی در فصل تابستان رخ می ده. و می گفت که شهاب ها اجرام آسمانی هستند که با جو زمین برخورد می کنند و شعله ور می شوند و از بین می روند. و می گفت که شاید دستان کدخدا در کاسه است و می گفت برید در گوگل کلمه aurora plane رو سرچ کنید و مقایسه کنید شکل دود! خروجی از اون رو با تصاویر منتشره در فضای مجازی! و می گفت در همین گوگل سرچ کنید برخورد شهاب در روسیه را، که در سال91 اتفاق افتاد و 1000 زخمی برجای گذاشت و موج انفجار آن باعث خرابی فراوان شد. و می گفت چطور رادارهایی که پهباد به اون کوچکی رو شناسایی می کنند نتوانسته اند شهاب به این بزرگی را ببینند؟ شهابی که به زمین برسد در ابتدا حداقل قطری به اندازه زمین فوتبال داشته!!  و می گفت اگر شهابی هم بوده چطور مردم همیشه در صحنه ما که از غرق شدن و سوختن مردم فیلم می گیرند چرا از این صحنه فیلمی نگرفته اند؟؟؟

و خلاصه که خیلی چیزها و نکته ها می گفت که من عوام بلد نیستم!؟!

پس سقوط نه ببخشید سکوت می کنم در این مورد. من بنده نگارنده نهایت باید بروم و فیلم حوض نقاشی را ببینم و یا دلشکسته را با بازی زیبای شهاب حسینی....




بعدن نوشت: ما نفهمیدیم آخر کی باید تایید کنه کی باید تکذیب کنه؟

انجمن نجوم ایران؟

محمد جواد ظریف؟

فرمانداری روستا و شهر چه میدونم آباد؟

سازمان مدیریت بحران؟

....؟؟؟؟؟


سلام

  • سعید ‌
  • پنجشنبه ۸ مرداد ۹۴
  • ۳ نظر

سلام.

دیروز عصر بود با جمعی از دوستان گرد آمده بودیم و در کوه و دشت و دمن می گشتیم.

آقاگل نازنین نیز با ما بود.

که در میان راه بنده را به گوشه ای کشانیده و در گوشمان پچ پچ کنان فرمود که: " فلانی، تو برای من به منزله مش غلام هستی برای گل آقای مرحوم! با این تفاوت که بعد از من دگر گل آقایی نخواهد بود!"

و ادامه داد که:

- " فلانی، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ما یک وبلاگ کده ای داریم ویرانه آبادیست دوست داشتنی که چند وقتی است از آن سیر شده ایم! اما باز دلمان نمی آید این طفل نوپا را رها کنیم. و حقیقتا چندی است به کارهای روزانه مان هم نمی رسیم. امروز که تورا بدیدم دلم آرام گرفت و در دل فریاد "اوره کا اوره کا" سر بدادم که آری این همان است و یار در کوزه و ما گرد و جهان می گردد! خلاصه که زحمتی برایت دارم که خود بسی رحمتی است."

زبانم بند آمده بود و استرسی عظیم وجودم را در بر گرفته بود که چه می گوید این پیر دانای ما و رفیق گرمابه و گلستان قدیمی!

- " باری، هر سری زدی به گل خود زده ای و اینهم کلید وبلاگ کده ات"

و در همان آن بصورت آنلاین پای مارا به فضای سایبری باز کرد و دگر هیچ نگفت و سر در گریبان فرو برد و راه در پیش گرفت و رفت به سوی افق های دور!!!!

.

این ها را گفتم تا برسم به این:

از این پس و تا اطلاع ثانوی که آقاگل نازنین ما باز حالش به شود و دماقش چاق شود و کیفش کوک شود ما با اقتدار تمام و با اختیار تام گرداننده این وبلاگ کده ویران خواهیم بود.

8-5-94

دامه برکاته

"بنده نگارنده"

.

بنده نوشت: بیایید یک به یک تبریکاتتان را عرض بنمایید باتشکر.

س.ن:(سعید نوشت)

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۷ مرداد ۹۴
  • ۷ نظر

گاه باید راه سفر بست و رفت.....

گاه باید رفت.

بی مقدمه....

همین!

میروم خسته و افسرده و زار....




س.ن: مشترک مورد نظر تا اطلاع ثانوی در دسترس نخواهد بود.

پیشنهاد فرهنگی آهنگی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۶ مرداد ۹۴
  • ۷ نظر


میگن اسبت رفیق روز جنگه

مو می گویم ازو بهتر تفنگه

سوار بی تفنگ قدرت نداره

سوار وقتی تفنگ داره سواره



تفنگ دسته نقره م را فروختم

برای وی قبای ترمه دوختم

فرستادم، برایم پس فرستاد

تفنگ دسته نقره م؛ داد و بیداد...


شعر : «فایز دشتستانی»

با صدای: استاد شهرام ناظری

 کنسرت: اساتید موسیقی ایران 1368

لینک دانلود آپارات

.

س.ن: فروختن تفنگ دسته نقره که سمبل تمام داشته های عاشق است برای جلب نظر معشوق، و پس زده شدن هدیه از ناحیه معشوق.

نمیدونم هنوز هم کسی پیدا می شه که تفنگ دسته نقره اش رو بفروشه برای جلب نظر یار؟


بر بادرفته....

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۶ مرداد ۹۴
  • ۲ نظر

       دی شیخ با چرا غ    همی گشت گرد شهر

                                                                                                                                                                                 کز دیو و دد ملولم و ....


آه از این نسل...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۵ مرداد ۹۴
  • ۵ نظر

س.ن: دم صبح بیخود و بی جهت در وبلاگ خود می گشتیم!!! رسیدیم به داستانکی قدیمی و بسیار خوشمان آمد:


کفِ جفت پا چسبیده به بخاری آرلوکس ده‌هزاری ـ که سابقا حرارتش از جیگر زلیخا بیشتر بود و لکن امروز از پی بیست سال مداومت و مجاهدت مستمر جهت گرمایش کانون خانواده، دیگه آتیشش قوتی نداره و فی‌الواقع بردا و سلاما ـ مشغول تورق و تفحص مقاله‌‌ اسلامی ندوشن بودم، که ناگهان نفیر و ناله زنگ خونه بلند شد. رفتیم دم در و دیدیم اونچه نباس می‌دیدیم: 
دختربچه ‌همسایه دوتا نون می‌خواست. صرفِ نون خواستن که نقلی نیست. همسایه واسه همسایه باس جون بده اصلا. لکن صحبت چیز دیگه‌ای‌ست. دختربچه‌ای که روروئکش همین باهار پارسال جمع شده، با یه کفش پاشنه بلند و مبالغ هنگفتی سرخاب سفیدآب، به خیال خودش در هیبت یه اَبَرداف، ابراز و اظهار وجود کرده... سوای وجوه ظاهری، طنازی و غمازیِ انحصاریِ زنان مشرقی، چنان در حرکات و سکناتش نمود داشت که ما تف تحیر انداختیم بر زمین و هرچی دو دوتا کردیم‌ و جوانب امور رو سنجیدیم، دیدیم این شیوه و عشوه ابدا مقتضای این سن و سال نیست... توی چشماش برق شرارت هِلِن هویدا بود. 
صدالبت سرتاسر این ثانیه‌ها سخن عارف عالی‌مقام ـ خرقانی ـ بیخ گوش‌مون آویزون بود و به‌مثابه‌ زنگوله‌ای تذکار می‌داد: 
هرکه بر این سرا آید نانش دهید و از ایمان و آرایش و ریخت و قیافه و کذا نپرسید. آن‌کس که در درگاه ایزدی به جان ارزد، بر خوان صدرالمتوهمین به نان نیرزد؟! ارزد نوکرتم. ارزد. 
لذاست که دویدیم و سه چاهار تا نون با ارائه‌ احترام آوردیم، لکن خواستیم از باب تنبیه و تمشیت، دوتا بخوابونیم پسِ گردنش و بگیم:
عموجون، آدم وقتی نون می‌خواد، صاف و ساده و استاندارد می‌ره می‌گه نون می‌خوام. ادا و اطوار نداره دیگه. تو که امروز تو سنین صغارت اینطوری، ای بسا فردا کانّه هلن اسباب تباهی دولت و ملتی بشی و آتیش فاجعه برافروزی... حالا هلن هم که نشدی، می‌شی یکی از این بانوانی که توی دانشگاه با پایین و بالا کردن فرکانس صدا در سنگر وجودی اساتید رسوب و رسوخ و رخنه می‌کنن و مملکت وجودشون رو فتح می‌کنن و از حل تمرین دو نمره‌ای، شیش نمره می‌گیرن و تاریخ امتحان پس و پیش می‌کنن و نهایتا با همین ترفندا، ماکس می‌شن و نمره رو نمودار نمی‌ره و ما می‌ریم به ورطه‌ مخوف تباهی.
لکن دیدیم بچه که این چیزا حالی‌اش نیست. از طرفی شانس هم نداریم. یکی بزنیم پس کله‌اش، صدتا دوربین زمینی و ماهواره‌ای عکس‌مون رو برمی‌داره و لاجرم به جرم و جور کودک‌آزاری و هتک و هدم مرزهای شریعت مبین اسلامی و اصول اولیه‌ انسانی، دهن‌مون رو آره. در حالی که داداشت پیش از ـ گلاب به روتون ـ آموختن جیشِ ارادی، مفهوم محرم و نامحرم رو یاد گرفته و براش نهادینه شده از همون دوران کهتری. 
القصه سپردیمش به امون خدا و برگشتیم خونه و دوباره کف جفت پا رو چسبوندیم به بخاری. لکن عمیقن فرورفتیم به فکر: 
افتراقات فکری، فرهنگی نسل دیروز و امروز. 
:بخش دوم
ساعت سه نصفه شب، آداپتور می‌کوبیدیم تو برق، ماریو رو به یه سرانجامی برسونیم و اون پرنسسه که بچه‌های محل می‌گفتن، بیبینیم. حالا اصلا طرف قَدِ یه بندانگشت بود و بقچه‌پیچ. لکن باز هم ما در اعماق وجودمون نادم بودیم که نباس به نامحرم نیگا می‌کردیم و چرا پرده‌های حیا رو دریدیم. صیغه توبه می‌خوندیم آقا.
حالا طرف خیره شده به زن مردم، به‌ش می‌گی عموجون کار خوبی نیست. اندکی غض بصر. باقالی میاد واسه ما نظریه زیبایی‌شناسی کانت و ارسطو میگه. درد ایناست.
بچه‌‌تر از حالا بودیم. پنج شیش سال و اینا. تو عروسیا آقام می‌گفتن برو زنونه مادرت رو صدا بزن بگو بیا. ما به غرورمون بر می‌خورد رفاقتی. عمرا نمی‌رفتیم. همه‌ وعده‌های فریبنده رو رد می‌کردیم. نقطه ضعف‌مون میکرو و ماریو بود. آقام می‌گفت برو مادرت رو صدا بزن، برات میکرو می‌خرم. می‌گفتم: اگر سگا رو در دست راست و میکرو رو با شیش‌تا فیلم سی‌و‌دو لب، در دست چپم بذارین، هیهات اگه این ننگ رو بپذیرم. حالا باس طرف رو با چَک و لگد از زنونه بندازی بیرون (اگه تفکیکی در کار باشه البت) که: عمو جون، خرسی شدی واسه خودت. قَدَّوی و پَهنوی دوتا و نیمِ الانِ ما.
از خود اول دبسّان تا خودِ خودِ دانش‌گاه، یه ضرب رفتیم. اصلا خونواده نفهمید ما کی بزرگ شدیم. خدا به سر شاهده یه دیکته به ما نگفتن. خودمون درس رو حفظ می‌کردیم. پطروس با اون عظمتش رو از بر بودیم. معلم سر کلاس، یه خط می‌گفت ما تا ته رفته بودیم.
حالا یه لشگر زرهی باس بشینن بچه رو کنترل کنن که یه املا بنویسه. همه درگیرن.
پیکان جوانانِ چل و دو گوجه‌ای فول‌اسپرت تو محل بود، تَسُرُّ الناظرین. عروس. ما اسم پیکان تو خونه نمی‌آوردیم که یه وخ خونواده نمی‌تونن ماشین بخرن، معذب نشن. حالا طرف تجدیدی شهریور رو پاس کرده می‌گه: پرادو می‌خوام. زهرمار و پرادو می‌خوام. پنداری توپ سه پوسّه‌اس.

عمده دعوای ما تو دهه‌ اول زندگی با آقام سر این بود که چایی رو با دو تا قند بخوریم یا سه تا. یا وقتی اتو می‌کشیم، دستمون رو بذاریم رو پریز و از برق بکشیم که پریز به فنا نره. راهنمایی، تو اوج بحران‌های بلوغ، روشن بودن کولر عمده چالشِ بین نسلی ما شد تا هم‌الان.
:: 
از شرق دور تا غرب وحشی، از زلاندنو تا اسکاندیناوی، شما از هر اهل دل عاقل بالغ باکرامتی بپرسی می‌گه پای بچه نباس زودتر از موعد به دنیای کثیف بزرگترا باز بشه. لکن حالا می‌بینی بچه چارساله تبلت دست گرفته و آخرین تحولات بازار بورس رو پی‌گیری می‌کنه و از سقوط ارز و افت اوراق بهادار و غیره به‌شدت ابراز تاسف می‌کنه و ایضن آه و ناله. من می‌دونم، شما هم می‌دونی که مسئله منحصر در بورس نیست و... بگذریم. 
مجموعه‌ای از این عوامل دست به دست هم داده تا فقیر هرچی در فقره‌ی خُلقیات و جزئیات و رفتار و کردار این نسل و نوگلان شکفته‌ این عصر ریزتر می‌شه، حتمیت و قطعیتش هم بیشتر بشه که: ما نه به دست آمریکا، نه اسرائیل، نه سبزا، نه ارزشی، نه ریزشی... که به دست این نسل نابود می‌شیم.
تمت.
::
احمد ملکوتی‌خواه، ماهنامه «سه‌نقطه»