- آقاگل
- سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
دیدار دوم:
داستان تا اینجا پیش رفت که قرار بر این شد تا اسفندیار پیکی پیش رستم بفرستد و او را برای مهمانی خبر کند. ولی زمانی که آفتاب به میان آسمان رسید اسفندیار با پشوتن گفت: «من با رستم کاری ندارم. و فقط برای در بند کردن او به اینجا آمدم و نه میگساری با او." پشوتن به نصیحت شاهزاده جوان پرداخت و گفت: "من از این میترسم که با این تصمیم کار شما دو تن به مشکل برسد." با این حال اسفندیار پیکی به جانب رستم نفرستاد. در همین حال رستم در دربار خود منتظر پیک اسفندیار نشسته بود و وقتی دید که هیچ خبری از پیک اسفندیار نیست خود بر رخش نشست و به سمت هیرمند آمد. وقتی به لب هیرمند رسید اسفندیار را خطاب کرد و گفت: «آیا به نزد تو مهمانی چنین بزرگ به یک دعوت نمیارزید؟ تو با اینکه نشان پدشاهی داری از همان لحظه اول سخنهای من رو ناچیز گرفتی و من رو خرد و کوچک شمردی. و ندونستی که من رستمم. همون کسی که هفت خان رو رد کردم. و پسر خودم رو به خاطر ایران زمین کشتم. و پس از مرگ سیاوش پیش شاه انتقام او رو از سودابه گرفتم. و من امروز از تو خواهش دارم که از خواستهی من دلخور نباشی. و من به خاطر شأن و شوکت تو خواستار دوستی و همنشینی با تو هستم. و دوست ندارم شاهی مثل تو به دست من نابود شود.» اسفندیار در جواب سخنان رستم خندهای کرد و پاسخ داد: «من قصد خودخواهی نداشتم. و از این جهت که تو خسته بودی و راه دراز بود و قصد رنجش تو رو نداشتم پیکی نفرستادم. ولی حالا که آمدی به پیش من بیا و بنشین تا به شادی بگذرونیم. و سخنان تلخ گفتن سودی ندارد.» پس دو پهلوان به پیش هم نشستند و اسفندیار چنین گفت که: « من شنیدهام که پدر تو دیوزاده بوده و هیچ اصل و نسبی نداره و زال رو وقتی که به دنیا اومد به این خاطر که موهای سپید داشت به نشانهی شوم بودن میخواستند بکشند و اون رو در بیابان رها کردند. پس سیمرغ که او رو دید آمد و زال رو بعنوان غذای کودکان خود برد ولی آنقدر زال نحیف و کوچک بود که ارزشی نداشت. پس او در همان لانه سیمرغ بزرگ شد و تن بی ارزشش برهنه بود. و زمانی مردار خوار بود. و سام هنگام پیری پشیمان شد و او رو برهنه به سیستان بازگرداند و بعد به خواطر پادشاهان و بخشش آنها بود که چنین بزرگی یافت.» ( البته داستانی که اسفندیار جهت تحقیر رستم در مورد زال بازگو میکند با اصل داستان متفاوت است.) رستم در جواب اسفندیار چنین گفت که: « ای نامور پهلوان، من میبینم که امروز دیوان با روان تو همراه شدهاند. و سخنان بیمورد میگویی. همه به نیکی آگاه هستند که سام پسر نریمان بود و نریمان بزرگ و پسر گرشاسپ بوده و گرشاسپ در زمان خود پادشاه بزرگی بود. و زال فردی خردمند و با دانش است. و مادرم نیز دختر مهراب بود و مهراب از نوادگان ضحاک است. و من وقتی کیکاووس رو از بند دیو سپید آزاد کردم او سیستان رو به من بخشید. و عهدنامه آن نیز موجود است. و من از آنروز که کمر بستم شاهان در ایران آسوده خاطر بودهاند و در همهی جنگها سرافراز». (رستم در این داستان 500 ساله است!) سپس اسفندیار چنین گفت: « اکنون که من شرح دلاوریهای تو رو شنیدم، تو نیز شرح دلیریهای من رو گوش کن. اولین کاری که کردم این بود که برای گسترش دین بهی کمر بستم. و جنگها کردم. جنگهایی که کس در جهان ندیده بود. و وقتی در گنبدان دژ در بند بودم و تورانیان به ایران حمله بردند با یک حرکت همه زنجیرها رو گسستم و تورانیان رو شکست دادم. و از هفتخوان گذر کردم. و خواهرانم رو از رویینه دژ رهانیدم و انتقام کشته شدن تمام ایرانیان و شاه لهراسب رو از ارجاسب گرفتم. و رویینه دژ همان است که تا قبل از من کسی جرئت نزدیک شدن به اون رو نداشت. و تو که امروز اینچنین سخنرانی میکنی فکر میکنم فراموش کردهای که پیوسته با نیاکانت در خدمت شاهان بودی و این بزرگی و مرتبهای که الان داری هم از بخشش پادشاهان است.»
پس رستم چنین جواب داد که:« تو که پادشاهی عادل هستی مطمئنم میدانی که من بودم که پیوسته پادشاهان رو از جنگها و گرفتاریها نجات دادم. و کاووس را از چنگ دیو سپید آزاد کردم. و تو میدانی که کسی رو نیروی جنگیدن با دیو سپید نبود. و من با گرز خود به مازندران رفتم و طوس و کیکاووس و بسیاری دیگر از پهلوانان ایران رو از بند او آزاد کردم. و اگر من نبودم و کیکاووس در چنگ دیو سپید کشته میشد چطور از خون او سیاووش زاده میشد؟ و چطور کیخسرو به پادشاهی میرسید؟ و چطور او پادشاهی خودش رو به لهراسب پدربزرگ تو میداد؟ و اکنون گشتاسپ پادشاه نبود. و تو نیز شاهزاده نبودی. و امروز اگر من خودم رو کوچک میکنم به این خاطر است که دلم مهر تو بر دلم نشسته و نمیخواهم خون تو به دست من ریخته شود.» پس اسفندیار دست رستم را در دست گرفت و به سختی فشرد. طوری که خونابهی زرد از آن روان شد. و رستم چهره در هم نمیکرد و چیزی نمیگفت. پس اسفندیار گفت: «فردا در روز جنگ خواهی دید که من وقتی سوار بر اسب سیاه میشوم چگونه هستم. و تو رو به زمین خواهم زد و در بند میکنم و به نزد گشتاسپ میبرم و آنگاه از خوبیهای تو پیش او خواهم گفت. و رأی پادشاه رو با تو همراه میکنم و خود به تخت شاهی مینشینم و تو رو به سیستان بازخواهم گرداند. و بعد از آن با تو به مهر و عطوفت رفتار خواهم کرد.» رستم نیز چنین پاسخ داد که: « ای نامور پهلوان اینچنین هم که تصور میکنی نیست. و فردا در میدان نبرد خواهی دید که چه پیش خواهد آمد. و من تو رو مثل پهلوانان دیگری که شکست دادم از کمر میگیرم و از روی اسب به پایین میکشم. و به روی تخت پادشاهی مینشانم و تاج پادشاهی بر سرت میگذارم. و در گنجینهها رو باز میکنم و همراه هم به نزد گشتاسپ خواهیم رفت.» و گفت: «تو پیوسته جان من رو سرزنش میکنی. و اندکی در گفتههای من تأمل نمیکنی. و پیوسته خودت رو به رنج و اندوه میاندازی و در نهایت هم جز بدنامی نتیجهای نخواهی گرفت. اجل تو رو با سپاهیانت به سیستان کشانده تا به دست من کشته شوی و تو باز نمیخواهی حرف من را قبول کنی.»
اسفندیار خروشید و گفت: «یکی از موبدان در قدیم میگفت پیری که فریبکار باشد اگرچه پیروز و دانا باشد احمق است. و تو اکنون رو به حیلهگری آوردی. و میخواهی با حیله خودت رو از حلقه کمند من رها کنی. و هدفت این است که هرکس سخنان تو رو میشنود مرا ناپاک اندیشه و تو را هوشیار و نیکوکار بنامد. و بگویند رستم با مژدهی دعوت و مهمانی به پیش سپهسالار آمد و و او دعوت رستم رو نپذیرفت. و سخنانش رو نشنیده گرفت.» و سپس سخنانی جهت کوچک شمردن رستم بر زبان آورد. و گفت: « دیگر سخنی با تو ندارم. و فردا در میدان نبرد پایان کار ما مشخص خواهد شد.» پس رستم از خیمهگاه بیرون آمد و با خود چنین زمزمه میکرد که: «روزگاری در این خیمهگاه بزرگانی چون کیکاووس و جمشید اقامت داشتند. و اکنون درِ بزرگی و فرخندگی بر این خیمهگاه بسته شده. چونکه نالایقی در آن نشسته است. سخنان رستم به گوش اسفندیار رسید و او بانگ برآورد که ای نابکار، تو از بزرگی کیکاووس و جمشید و کیخسرو سخن میگویی. ولی خودت هم خوب میدانی که شاهی به بزرگی گشتاسپ تا به امروز نبوده. زیرا که او دین بهی رو گسترش داد. درحالی که کاووس به دنبال رفتن به آسمان بود و در دوره او کشور پر از جنگ و خونریزی بود.» پس رستم رفت و اسفندیار خطاب به پشوتن گفت: «اکنون چیزی جز جنگ میان ما حکم نخواهد بود. و من با اینکه مهر رستم رو بر دل دارم ولی نمیتوانم فرمان پادشاه رو نادیده بگیرم زیراکه فرمان پادشاه فرمان ایزد است. و من از این جنگ بیمناکم.» و رستم سوار بر رخش میرفت و با خود میاندیشید که سرانجام این جنگ سراسر ننگ و نام است. اگر تن به بند دهد جز ننگ و خاری نیست. و اگر به اسفندیار آسیبی برساند همه از او انتقاد خواهند کرد و او بدنام خواهد شد. زیرا که با شاهزادهای از ایران جنگ کرده. پس به بارگاه خویش رفت و تا صبح اندیشناک بود.
س.ن:
قدیمترا رسم بود شب یلدا شاهنامه هم میخواندند. پس این قسمت را به مناسبت شب یلدا داشته باشید تا بعد انشالله. البته به شرط حیات.
(چند روزی رو نیستم. )