- آقاگل
- چهارشنبه ۹ خرداد ۹۷
داشتم به این فکر میکردم که آدمها با خاطرات تلخ و شیرینی که دارند زندهاند؛ و شب را روز و روز را شب میکنند. فرقی هم نمیکند این خاطرات شیرین باشد یا تلخ، با گذشت زمان همان خاطرات تلخ هم رفتهرفته صورت شیرین پیدا میکند. گفتم زمان، زمان هم این وسط نقش مهمی دارد. اصلاً هرچه زمان میگذرد آن خاطرات قدیمی صورت زندهتری پیدا میکنند. شاید برای همین است که پیرمردها و پیرزنها اینقدر از گذشتههایشان خاطره دارند. به هرحال همانطور که گفتم ما با خاطراتمان زندهایم و نوشتن خاطرات هم خالی از لطف نیست. این شد که تصمیم گرفتم یکی از خاطراتم را برایتان بنویسم.
تقریباً سیزده چهارده سال پیش دانشآموز دورۀ راهنمایی بودم. دوران خوشی بود. هر هفته منتظر دوشنبهها بودیم که زنگ ورزش برسد و بتوانیم یک ساعت و نیم فوتبال بازی کنیم. اعتراف میکنم فوتبالیست خوبی نبودم(هنوزهم نیستم). اغلب موقع یارکشی، جزء نفرهای آخری بودم که انتخاب میشد. با اینحال هیچوقت نشد از این ورزش دوست داشتنی دست بکشم. نزدیک روزهای ماه رمضان بود و قرار بود جامی در مدرسه برگزار شود. شور و شوق فراوانی بین بچههای مدرسه بود و هرکسی دنبال این بود تا تیمی برای شرکت در مسابقات جفتوجور کند. من هم خیلی دوست داشتم عضوی از همین تیمها باشم. ولی خب گفتم دیگر اغلب انتخابهای آخر کلاس بودم. چند همکلاسی دیگر هم داشتم که عاشق فوتبال بودند اما موقع بازی که میشد این پایشان از آن پایشان دریبل میخورد. یک روز با همان چند نفر، داخل کلاس نشسته بودیم که محمد پیشنهاد داد خودمان یک تیم بدهیم. او به من نگاه کرد و من به حمید و حمید به آن یکی حمید و درنهایت تصمیم گرفتیم هرچه باداباد. ما هم یک تیم میدهیم. اسم تیم را هم از روی کارتون فوتبالیستها که آن روزها سری جدیدش پخش میشد شاهین گذاشتیم. بعد از اینکه چند روزی در کلاس و مدرسه سوژۀ اول خنده بودیم روز قرعهکشی فرا رسید. آن سال معلمها هم تصمیم گرفته بودند با یک تیم در مسابقات شرکت کنند و از شانس بدی که ما داشتیم همان مسابقۀ اول خوردیم به تیم معلمها. متلک بچهها کم بود؟ معلمها هم تا میتوانستند چپ و راست و بالا و پایین تیکه بارمان میکردند. حق هم داشتند. حتی خودمان هم مطمئن بودیم که شکست خوردنمان قطعی است. به فکر انصراف از مسابقات هم افتاده بودیم. ولی وقتی حمید گفت اگر انصراف دهیم وضع بدتر میشود، دیدیم پر بیراه هم نمیگوید. پس تصمیم گرفتیم هرطوری که شده بازی کنیم. بازیها بعد از اذان و در سالن ورزشی مدرسه برگزار میشد. قرار شد محمد که هیکلیتر از ما پنج نفر بود داخل دروازه بایستد و ما چهار نفر تنها از دروازۀ خودمان دفاع کنیم. علی هم یار تعویضی تیم بود. ولی خب این رسم روزگار است که هرگز طبق خواستههای ما گردش نمیکند. هنوز چند دقیقهای از بازی نگذشته بود که از روی یک شوت گل اول را خوردیم. حمید سر حمید و من سر محمد و محمد سر حمید داد میزد و هرکس دیگری را مقصر میدانست. توپ را که وسط زمین کاشتیم هرکدام ساز خودش را میزد. حمید که کمی از ما بازیش بهتر بود توپ را گرفت و یک تنه به سمت دروازه یورش برد. من جلوتر از حمید منتظر پاسش بودم که توپ لو رفت. تکلیف آن دو نفر دیگر هم که روشن بود. فقط ماند محمد و دروازه و آقای لطفی. آقای لطفی، از آن معلمهای دیلاق و هیکلی بود که با هر قدمش احساس میکردی کل سالن به لرزه در میآید. توپ درست زیر پای آقای لطفی بود و دروازۀ ما را از همان پشت محوطۀ جریمه نشانه رفت. توپ مستقیماً به صورت محمد برخورد کرد و محمد دراز به دراز روی زمین افتاد. از شدت درد کل صورتش سرخ شده بود. تمام تلاشش را میکرد تا جلوی ما اشک نریزد. چند دقیقه آخر نیمۀ اول را محمد از بازی خارج شد و به ناچار من دروازهبان تیم شدم. علی هم که یار تعویضی بود به جای محمد وارد زمین شد. تا بیاید نیمۀ اول تمام شود دو گل دیگر هم خورده بودیم. بین دو نیمه محمد گفت که میتواند به بازی ادامه دهد. میدانستیم اگر بخواهیم فردا سوژه خندۀ مدرسه نباشیم هرطور شده باید یک گل بزنیم. نیمۀ دوم را خوب شروع کردیم. حتی یکی دو بارهم به سمت دروازه شوت زدیم. ولی خب دروازهبانشان معلم ورزشمان بود و گل زدن به او کار حضرت فیل. تقریباً اواخر نیمه بود که توپ به کرنر رفت. من توپ را کاشته بودم تا کرنر را روی دروازه بفرستم. به جز محمد که تقریباً وسط زمین خودمان بود بقیۀ بچهها جلو بودند و منتظر ارسال من. توپ را که فرستادم آقای لطفی با آن قد دیلاقش بالاتر از همه توپ را قاپید و با سرعت تمام به سمت دروازه ما شروع به دویدن کرد. رنگ از رخسارۀ محمد پریده بود. آقای لطفی با توپ میدوید و من پشت سرش به شتاب. محمد هم وقتی دید من هم دارم به سمت توپ میروم دل و جرئت بیشتری پیدا کرد. بیخیال دروازه شد و به سمت آقای لطفی و توپ یورش برد. تقریباً وسط زمین بود که من از پشت و محمد از جلو با جفت پا توپ آقای لطفی را تکل رفتیم. برای یک لحظه همۀ دنیا پیش چشمم تیرهوتار شد. وسط همهمۀ سالن فقط صدای داد و فریاد آقای لطفی را میشنیدم. کمی که گذشت و گیجی از سرم پرید، دیدم آقای لطفی پایش را گرفته و از شدت درد فریاد میکشد. محمد هم کمی آن طرفتر نشسته و پایش را میمالد. بازی نیمه کاره ماند. فردای آن روز آقای لطفی به مدرسه نیامد. پس فردایش هم نیامد. روز سوم ولی سروکلهاش پیدا شد. با پایی که تا زانو توی گچ بود. و دو عصایی که به کمک آنها راه میرفت. تیم ما را به خاطر خشونت از جدول کنار گذاشتند. با اینحال نه تنها سوژۀ خنده نشدیم بلکه به خاطر شکستن پای معلم عربی تا مدتها قهرمان کلاس بودیم.
+نوشته شده برای وبلاگ سخنسرا