«....دیگر عقلش به جایی نمی‌رسید به طرف میدان مَدیسون و خانه‌اش یعنی نیمکت به راه افتاد. اما سر یک پیچ ناگهان ایستاد. این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

یاد اولین باری که زمستانش را در زندان سپری کرده بود. درست برگ‌ریزان شش سال پیش بود. پس از مرگ اربابش جایی را نداشت که برود. باران سر تا پایش را خیس خیس کرده بود. تصمیم گرفت برای فرار از باران به کلیسای روستا پناه ببرد. روحانی کلیسا او را به خوبی می‌شناخت. اربابش رابطۀ خوبی با کلیسا نداشت. هرگز پایش به درون کلیسا باز نشده بود. او نیز نوکر همان ارباب بود. این شد که پدرروحانی به تلافی کینۀ قدیمی‌اش دادوبیداد راه انداخت، و چند دقیقه بعد، این کلانتر ویتسل بود که به همراه سوپی از در کلیسا خارج می‌شد. فردای آن روز برای اولین بار او را به زندان نیویورک فرستادند. مدت‌ها بود که  یک دست غذای درست و حسابی نخورده بود. پیش خود گفت:«پسر!زندان عجب نعمتی است.» زمستان که تمام شد آزادش کردند. دیگر اما میلی برای بازگشت به روستا نداشت. صدای موسیقی هنوز می‌آمد. چیزی از درون گرمش کرد. بدنش گُر گرفته بود. پیش خود گفت:«ارزش یکبار امتحان کردن را دارد.» در چوبی کلیسا نیمه‌باز بود. برای اینکه توجه کسی به لباس‌های کهنه‌اش جلب نشود، به آرامی داخل کلیسا خزید و در همان ردیف آخر، لابه‌لای جمعیت نشست. مراسم که تمام شد و کلیسا کمی خلوت‌تر شد؛ به سمت پدرروحانی رفت. روحانی کلیسا پیرمردی بود با ظاهری شکسته و صورتی که حالت مهربانانه‌ای داشت. در چند قدمی پدرروحانی بود که نگاهشان به‌هم گره خورد. ظاهر آن چشم‌ها، آن گوی‌های درشت و آبی رنگ. نه؛ آن چشم‌ها چیزی نبود که بشود به راحتی فراموش کرد. ترس تمام وجود پیرمرد را فرا گرفت. «انتقام! حتماً برای انتقام آمده است. خدایا، این من بودم که به ناحق او را به زندان فرستادم.» سوپی لبخندی بر لب داشت و به سمت پدر روحانی می‌آمد. فاصله هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. پیرمرد از ترس فریادی کشید، چرخید و خواست تا خودش را از دست انتقام‌گیرنده‌اش نجات دهد. اما پاهایش درهم پیچید و با سر برروی زمین افتاد. سوپی خم شد و برای کمک دستش را دراز کرد. پیرمرد اما بلند فریاد می‌کشید و از وحشت دست‌وپا می‌زد. چند نفری که هنوز در کلیسا حضور داشتند سوپی را از پدرروحانی دور کردند. 

تمام. چند دقیقه بعد دستبندی به دست، همراه پلیسی از کلیسای قدیمی شهر بیرون آمد. هفتۀ بعد دادگاه تشکیل شد و این‌بار به او اطمینان دادند که تا ده سال آینده خیالش از بابت زمستان راحت خواهد بود.

تمرین هفتۀ دوم سحن‌سرا