۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود نوشت نگاری» ثبت شده است

برای تمام دوچرخه‌های عالم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹
  • ۲۹ نظر

چهار یا پنج ساله بودم که اولین بار صاحب دوچرخه شدم. بدنۀ دوچرخه را بابا از صاحب‌کارش گرفته بود. بعد کمک‌فنرها را جوشش داده بود، تیوپ و تایر و ترمزی انداخته بود رویش و نوارپیچش کرده بود تا بشود دوچرخه‌ای زردرنگ و بیاوردش خانه. روزهای اول با ترس سوارش می‌شدم و دو طرف لاستیک عقبم کمکی داشتم. بعدها خیلی اتفاقی یاد گرفتم با یک کمکی هم می‌شود سوار دوچرخه شد. یک روز کمکی دوم بالا رفته بود و بابا هم نبود تا بیاوردش پایین و همان روز بود که فهمیدم دیگر نیازی به کمکی هم ندارم

پنج یا شش ساله بودم که اولین بار بدجوری با دوچرخه زمین خوردم. مغازۀ پدربزرگ پایین سراشیبی بود و خانۀ ما بالا. روزها دوچرخه را سوار می‌شدم و حوالی نجاری پدربزرگ بازی می‌کردم. یک روز وقتی رفتم بودم بالای کوچه و با سرعت می‌آمدم پایین، ترمز دوچرخه‌ام نگرفت. ادامه‌اش را یادم نیست. فقط یادم است گریه می‌کردم و روی سیاهی‌های آسفالت پر شده بود از سرخی خون. البته وسط آن جریان سرخ‌رنگ دوتا دندان سفید هم بود.

تا نه، ده سالگی همان دوچرخۀ شمارۀ بیست را داشتم. ربان زرد دورش پوسیده بود، لاستیک‌هایش ساب ‌رفته و برای ترمز گرفتن هم باید پایم را روی زمین می‌کشدم. راستی خانه‌مان هم دیگر بالای سراشیبی نبود. روزبه‌روز قدم بلندتر می‌شد و سوار دوچرخه شدن برایم سخت‌تر. یک روز عصر قید دوچرخه را زدم و رهایش کردم کنج دیوار حیاط. همین شد که به هفته نکشیده دیگر خبری از همان دوچرخۀ زردرنگ با لاستیک‌های ساب‌رفته هم نبود.

چهارده، پانزده سالم بود که وحید دوچرخه‌اش را یک هفته‌ای خانۀ ما جا گذاشت. بیشتر از پنج سال بود سوار دوچرخه نشده بودم. یک روز جرئت به خرج دادم و سوار دوچرخۀ وحید شروع کردم به دور زدن تو حیاط. حیاطمان سنگ‌فرش نبود. چند باری توی پستی‌وبلندی‌های حیاط تعادلم را از دست دادم و کوبیدم به درودیوار خانه. یک‌بار هم رفتم توی باغچه و چیزی نمانده بود با سر بخورم به پاره‌آجرهای حاشیه‌اش. روز سوم یا چهارم جرئتم بیشتر شد و با دوچرخه آمدم بیرون. توی کوچه چند باری رفتم و آمدم، اما همچنان از دور زدن و از سراشیبی‌ها وحشت داشتم. چند ماهی طول کشید تا دوچرخه‌سواری را یاد بگیرم.

پاییز گذشته وقتی بابا تصمیم گرفت دوباره برگردد سمیرم، من تصمیم به ماندن بود. همین شد که پس از بیست و اندی سال از خانواده جدا شدم. روزهای اول جدایی دسترسی نداشتن به ماشین و انجام کارهای خانه سخت‌ترین کار ممکن بود. رفت‌وآمدهای گاه‌وبیگاه با اتوبوس و تاکسی کلافه‌ام می‌کرد. یک روز توی مسیر کتابخانه چشمم افتاد به کیوسک‌های دوچرخه. شانس آوردم گواهینامه‌ام پیشم بود. رفتم و پس از چنددقیقه‌ای معطلی دوچرخه‌ای قرمزرنگ را کرایه کردم. هزار تومان کرایه به‌شرط بازگشت تا قبل از ساعت چهار عصر. عرق‌ریزان، به هر شکل بود خودم را رساندم به مقصد. راستش خوشم آمد. رنگ‌ و بوی گذشته‌های دور را داشت. به خصوص که خیابان‌های کاشان پر است دوچرخه‌های بیست‌وهشت چینی

آبان بود. تصمیممان را برای خرید دوچرخه گرفته بودیم. انتخابش را گذاشته بودم بر عهدۀ زهرا. رفته بود و وسط دوچرخه‌ها چرخ‌هایش را زده بود و بعد دستش را گذاشته بود روی یکی از دوچرخه‌ها. اسم و مدلش را یادم نیست. فردایش صاحب دو دوچرخه بودیم. شبیه به هم. یکی با قفلی آبی‌رنگ و دوم با قفلی قرمز و  قفلی آبی سهم من بود. شاید اولین قدم برای یک استقلال نسبی.

حالا دوچرخه برایم چیزی بیشتر از یک وسیلۀ تفریحی است. بیشتر راه‌هایم را با دوچرخه می‌روم. بیشتر خریدها را با دوچرخه انجام می‌دهم و حتی یک‌وقت‌هایی که دلم از درودیوار دنیا می‌گیرد، می‌روم سراغ دوچرخه. راستش دیدم لوگوی گوگل دوچرخه‌ای شده. برای همین دلم خواست پستی مناسبتی دربارۀ دوچرخه‌سواری بنویسم.

Earth Day

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱ نظر

 


دریافت

 

صبح همین‌که گوگل را باز کردم، چشمم خورد به زنبور عسلی که نشسته روی گلی زردرنگ و دارد شهدش را می‌مکد. گوگل یک عادت خوبی دارد. اینکه هربار به مناسبت روزهای مهم لوگوی سایتش را تغییر می‌دهد و بعد وقتی روی لوگو کلیک کنی، توضیح می‌دهد که قضیه از چه قرار است و ماجرای این لوگو چیست. همین شد که روی زنبورعسل گوشۀ لوگو کلیک کردم و رسیدم به عبارت «earth day» یا همان «روز زمین». بعد هم از شما چه پنهان، دلم خواست یکی از پست‌های وبلاگ را اختصاص بدهم به زنبورک گوگل و این روز خاص. بیشترش را پیشنهاد می‌کنم خودتان از زبان زنبورک گل‌دوست گوگل بشنوید و بخوانید. تازه آخرش یک بازی بامزه هم دارد. (ممکن است بدون فیلترشکن صفحۀ موردنظر را نبینید.)

 

پ.ن: وقتی به طبیعت اهمیت ندهیم، طبیعت هم به ما اهمیتی نمی‌دهد. همین.

کلوپ، کرونا و باقی قضایا

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۹
  • ۲۷ نظر

«ما متخصص نظر دادن دربارۀ موضوعاتی هستیم که هیچ سررشته‌ای از آن‌ها نداریم.» این تمام حرفی است که در ادامه قصد گفتنش را دارم.

یک: کلوپ و کرونا

روز بازی چلسی-لیورپول، زمانی که آقای مربی برای سومین بار در یک ماه گذشته شکست خورده بود و خسته و بی‌اعصاب روی صندلی نشست مطبوعاتی نشسته بود، خبرنگاری پرسید: «نظر شما دربارۀ ویروس کرونا چیست آقای کلوپ؟» واقعیت این است که عادت کرده‌ایم این سؤال را از هرکسی بپرسیم. مهم نیست پزشک باشد یا پرستار. مهندس باشد یا معدن‌کار، خانه‌نشین باشد یا دانشجو. پیر باشد یا جوان. مهم نیست. ما دوست داریم نظر همه را دربارۀ این ویروس لاکردار و هرچیز دیگری بدانیم و در این میان چه کسانی بهتر از افراد مشهور مثل سرمربی‌ها و بازیکنان دنیای فوتبال؟ کسانی که حرف‌هایشان بازخورد خبری خوبی دارد و مثل بمب در فضای مجازی می‌ترکد؟ خبرنگاری که این سؤال را از کلوپ داشت هم مسلماً به همین بازخورد خبری فکر می‌کرد و منتظر بود تا جمله‌های آقای مربی را ثبت و ضبط کند و بفرستد دفتر خبرگزاری‌اش. همۀ ماجرا تا اینجای کار عادی است. اما پاسخ کلوپ چیزی بود که کمتر کسی انتظار شنیدنش را داشت. او خشم‌آلود رو به خبرنگار کرد و گفت: «می‌دانید. من یک چیز را در این دنیا دوست ندارم. اینکه چرا باید نظر یک مربی فوتبال را دربارۀ چنین موضوع مهمی پرسید؟ نمی‌فهمم. این دیگر چه سؤالی است؟ اینکه من چه نظری داشته باشم، چه اهمیتی دارد؟ مهم نیست آدم‌های مشهور چه پاسخی می‌دهند. باید دربارۀ مسائل درست حرف بزنیم. نه اینکه کسی که هیچ دانشی در این زمینه ندارد، مثل من، شروع به حرف زدن کند. باید کسانی حرف بزنند که در این زمینه متخصص هستند. باید بگویند مردم چه کاری را انجام دهند و چه کاری را نه. بعد همه چیز درست می‌شود. آنها و نه منِ مربی فوتبال. من از سیاست و از ویروس کرونا هیچ سررشته‌ای ندارم. چرا از من باید چنین سؤالی بپرسید؟ من هم به اندازۀ شما نگرانم. شاید هم کمتر، چون نمی‌دانم سطح نگرانی شما چقدر است. اما نظر من مهم نیست.»

دو: باقی قضایا

ما متخصص نظر دادن دربارۀ مسائلی هستیم که هیچ سررشته‌ای از آن‌ها نداریم. حالا یک روز کرونا ویروس است و یک روز سقوط هواپیما و یک روز آلبوم جدید همایون شجریان و یک روز مرگ‌ومیر پرندگان مهاجر میانکاله و یک روز FATF و یک روز جشنوارۀ فیلم فجر و یک روز تفاوت سیستم چهار-چهار-دوی خطی و الماس و یک روز هزار کوفت و زهرمار دیگر.

یک وقت‌هایی پیش خودم فکر می‌کنم این دیگر چه ویروسی است که این فضای گستردۀ اطلاعات به جان ما انداخته؟ چرا باید دربارۀ همه چیز و همه کس بالاخره نظری داشته باشیم؟ و چرا فکر می‌کنیم اگر نظرمان را ابراز نکنیم، امتیاز آن مرحله را از دست می‌دهیم؟ راستش این از سؤال‌های حل نشدۀ ذهن من است. سؤالی که مدت‌هاست دارد خاک می‌خورد و پاسخ درخوری هم برایش پیدا نکرده‌ام. فقط به یک نتیجه رسیده‌ام. اینکه ویار گفتن پیدا کرده‌ایم. دوست داریم حرف بزنیم و دوست داریم نظرمان برای دیگران مهم باشد. حتی اگر تخصص و سررشته‌ای هم نداشته باشیم و حرف‌هایمان بیشتر بلاهتمان را عیان کند.

سه: حکایت در فواید خاموشی

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر. چندان که در محافل دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: «ای پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی.« گفت: »ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.»


نشنیدی که صوفیی می‌کوفت

زیر نعلین خویش میخی چند


آستینش گرفت سرهنگی

که بیا نعل بر ستورم بند

«گلستان سعدی-در فواید خاموشی-حکایت سوم»


پ.ن:

جوانی خردمندی بود که دانش خوبی داشت. اما در هر مجلسی که می‌نشست، کمتر سخن می‌گفت. پدرش گفت تو نیز چیزی بگو پسرجان. پسر گفت می‌ترسم بعد چیزی بپرسند که من آگاه نباشم و شرمسار شوم.

روزی مردی صوفی نعلین خودش را در دست گرفته بود و تعمیر می‌کرد. مردی از سران نظام سوار بر اسب از کنار صوفی می‌گذشت و فکر کرد که این مرد باید نعل‌بند باشد. پس ایستاد و گفت: قربان دستت. نعل‌های اسب مرا هم عوض کن.

نوروزنامه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱ فروردين ۹۹
  • ۲۲ نظر

صفرم: راستش صحفۀ وبلاگ رو که باز کردم، نیتم نوشتن دربارۀ اسطوره و زمان مقدس و نوروز بود. اما همین که چند جمله‌ای نوشتم، احساس کردم حرف‌هام زیادی تکراریه. این شد که برگشتم و آرشیو وبلاگ رو نگاه کردم و بعله! پارسال چنین پستی رو نوشته بودم خلاصه که اگر دوست داشتید بخوانیدش: نوروز، زمان مقدس

یکم: امسال نخستین عیدیه که دور از خانواده‌ام. دور از پدر، مادر و برادرها. با اینکه بهمن‌ماه بود که دیدمشان، اما دلم مثل سیر و سرکه برای خانه می‌جوشه. فعلاً روزگارِ قدارِ کج‌مدارِ لاکردار با همه سر لح افتاده و خب من هم یکی از هزارها. چاره‌ای هم نیست. فعلاً همین‌که می‌دانم در سلامت به سر می‌برن برام کافی است. امیدوارم خانوادۀ شما هم سالم و سلامت و برقرار باشند. شما هم سالم و سلامت و برقرار باشید.

دوم: این شعر «نوروز بمانید که ایام شمایید، آغاز شمایید و سرانجام شمایید» از مولانا نیست. این‌قدر توی پیامک‌های تبریک این بیت رو منتشر نکنید. اصلاً دو کلمه خلاقیت داشته باشید. متن خوب بنویسید.

سوم: ساعت برنارد رو یادتونه؟ همون‌که برنارد با زدن دکمه‌اش زمان رو متوقف می‌کرد و دست به هرکاری که دوست داشت می‌زد؟ خب من همیشه دوست داشتم جام جهان‌نمای جمشید رو داشته باشم. خوبه آدم از همون روز سال تحویل بدونه تا یک سال آینده قراره چه اتفاق‌هایی بیفته. لااقل دم به دقیقه سورپرایز نمی‌شه.

«جامی را موبدان و حکیمان برای جمشید ساختند که آن جام را جهان‌نما نام نهادند. هر بار که تحویل حمل شدی؛ آنچه تأثیرات امتحان کواکب بود، همه در جام پیدا شدی و هرچه در اول سال تا تحویل دیگر از حوادث فلک بود در آن جام ظاهر شدی. و پنهان‌ها آشکار می‌گشت و شعبده‌ها به هرحال واقع و ظاهر شدی و جمشید از آن باده می‌خوردی.»

چهارم: حسین علیزاده قطعه‌ای داره به اسم نوروز شصت و دو. تا همین امروز صح فقط با اسم نوروز می‌شناختمش. عجیب این بود که هربار شنیدمش ناخودآگاه یاد جنگ افتادم. یاد یک شادی همزمان شده با بدبختی، با رنج، با گرفتاری. انگار که جشن عروسیت رو وسط میدان جنگ برپا کرده باشی. یک چیزی بین گریه و شادی. برای من نوروز امسال یک همچین نوروزی است. پیشنهاد می‌کنم بشنویدش. (بیان اجازه نداد پخش مستقیم بگذارم! نفهمیدم چرا.)


دریافت


پنجم: حرف‌های تکراری مثل مراقب خودتون باشید، وایتکس و آب ژاول را خیلی توی محلول نریزید، عید دیدنی نرید، دست‌هاتون رو با آب و صابون بشورید و ... رو نمی‌زنم دیگه. می‌دونم که می‌دونید. این آخر سالی حرف دیگری نیست. فقط اینکه سال نوتون جدید باشه.

همین.

برای مادر، برای خودِ خودِ او

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸
  • ۵ نظر

صبح وقتی روی دورچرخه از بین ماشین‌ها رد می‌شدم به مادر فکر می‌کردم. به این کلمه و مفهومی که همۀ مردم کوچه و خیابان امروز به یادش هستند. یکی برای مادرش شیرینی کشمشی می‌خرد و دیگری عکسی از مادرش را توی صفحۀ مجازی‌اش بازنشر می‌کند و آن یکی تازه شب که می‌شود یادش می‌آید مادری هم داشته و با تماسی سعی می‌کند ادای دینی کرده باشد. انگار که فقط بخواهند باری را از دوششان بردارند. بار ادای دین سالیانه به مادر را. همان زنانی که  365 روز سال را مادرانگی می‌کنند و فقط به اندازۀ یک روز در سال از آن‌ها تجلیل می‌شود. آن هم فقط در حد یک تماس تلفنی، یک کیلو شیرینی کشمشی یا پیامکی کپی پیست شده.

داشتم فکر می‌کردم چرا و چطور مادر بودن را فقط در یک کیلو شیرینی و یک تماس خشک و خالی خلاصه کرده‌ایم؟ مگر نه اینکه مادران، تمام روزهای سال مادرند و به اندازۀ تمام روزهای سال به گردنمان حق دارند و باید مدیونشان باشیم و دست‌بوسشان؟

جلوی مطب دکتر به این فکر کردم که روز مادر برای من خیلی معنایی ندارد. راستش دوست ندارم 365 روز سال را صبر کنم و فقط در یک روز خاص و به اندازۀ یک تماس به مادرم ادای دین کنم. مادرم برای من به اندازۀ تمام این 365 روز ارزش دارد و نه فقط یک روز خاص. اگر هم گاهی یادم می‌رود احوالش را بپرسم، مطمئنم که می‌داند همیشه یک جایی از قلبم و از ذهنم مخصوص دل‌سوزی‌ها، لطف‌ها، چشم‌غره‌ها، محبت‌ها و خودِ خود اوست.

 

 

 

 

دریافت 

 

هم خانی آمده و هم خانی رفته

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۸
  • ۱۰ نظر

می‌گفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»

گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که می‌بینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیده‌ام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت می‌شوم و اعصابم تیزتیزی می‌شود و چند روزی عقربه‌های رفتار و کردارم تنظیم نیست. هر زخمی زمان می‌خواهد تا درمان شود. خان و خان بازی و حاشا کردنش؟ راستش گمان نمی‌کنم راه خوبی برای درمان این زخم‌ها باشد.

همین.


پی‌نوشت: طعم شکست‌های شما را نمی‌دانم. اما برای من طعم شکست هیچ وقت تلخ نبوده. در حقیقت شکست برایم مثل مزۀ سیر می‌ماند توی غذایی که خیلی دوستش داشته باشم. 

عکس؟ مسلماً تزئینی است.

کُرد به کمر!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸
  • ۲۳ نظر
مادر کلیپی فرستاده بود از این روزهای سمیرم. از این روزها که شهر در سرما و برف فرو رفته و بالاترین دمایش وسط ظهر هم چندین درجه زیر صفر است. در شهر برای این هوا اصطلاحی داریم به نام «کرد به کمر» که بارها از پدربزرگ شنیده بودمش. توی کلیپی که مادر فرستاده هم، آقای خبرنگار به سراغ مردها و پیرمردهای شهر(شهر ما زن و پیرزن ندارد به گمانم.) رفته و یکی یکی پرسیده این کرد به کمر چیست و یعنی چه؟ اغلبشان را می‌شناختم و برایم جالب بود که هیچ‌کدامشان اصل ماجرا را نمی‌گوید. بعید می‌دانم بلد نباشند. احتمالاً همینکه دوربین و میکروفون صداوسیما را دیده‌اند، دست‌وپایشان لرزیده و حافظه‌شان به یک‌باره پاک شده است. لااقل من دوست دارم به این‌ شکل فکر کنم. اگر هیچ‌کدام ماجرای کردی که به کوه و کمر زد را ندانند که فاجعه است.
و اما ماجرای کرد به کمر. اصل ماجرا را یادم نیست از خود پدربزرگ شنیده‌ام یا کس دیگری. هرچه هست، می‌دانم قدیمی‌ها کمتر با تقویم شمسی سروکار داشته‌اند. شغلشان بیشتر کشاورزی بوده و ایام سال را هم به واسطۀ همین شغلشان می‌شناخته‌اند. «چِلِه بزرگه»، «چِلِه کوچیکه»، «قُوس» و همین «کُرد به کَمَر» از فصل‌بندی‌های معروف قدیم بوده. مثلاً شروع قوس، از نظر زمانی، همان اوایل آذر است و وقتی بوده که دیگر کشاورزها از کار کشاورزی خلاص می‌شده‌اند. در حقیقت این سرمای هوا بوده که مجبورشان می‌کرده دست از فعالیت بکشند و لااقل تا آخر چله بزرگه خانه‌نشین شوند. شروع چله بزرگه، همان شروع زمستان است. همان شب چلۀ معروف. سردترین روزهای سال هم کرد به کمر است؛ که از حدود هفدهم دی ماه شروع می‌شود و به روایتی نه روز ادامه پیدا می‌کند. روزهایی که همه چیز یخ می‌زند و طول قندیل‌های یخ، زیر غارها و آبشارها گاهی به چند متر می‌رسد. بعد هم که نوبت چله کوچیکه است و آب شدن برف‌ها و تمام شدن عصر یخ‌بندان.
دربارۀ داستان کرد به کمر هم، می‌گویند آن روزگار قدیم، پسری بوده به نام کرد یا کردی. پسری که با مادر پیرش زندگی می‌کرده و کمی عقلش پاره‌سنگ برمی‌داشته. مادرش هم یک چرخ ریسندگی داشته و پشم گوسفند می‌ریسیده و می‌فروخته و به این شکل زندگی را می‌گذرانده‌اند. از قضا سر سیاهۀ زمستان، وسط این همه برف و سرما، پسرک از خانه می‌زند بیرون و گم و گور می‌شود. مادر که از دوری فرزند داشته دق‌مرگ می‌شده، بیخیال نصیحت‌های مردم می‌شود و یک‌روز صبح شولایی روی شانه می‌اندازد و می‌زند به کوه. از وسط برف و بوران می‌رود تا می‌رسد به دهانۀ یک غار. از سرما پناه می‌برد به غار و می‌بیند پسرش هم توی غار است و سرتاپایش یخ زده. تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد این است که شولا را روی دوش پسر می‌اندازد و چرخ ریسندگی‌ را آتش می‌زند تا یخ کردی آب شود. از قضا با دعای مادر آتش نیرو می‌گیرد و یخ‌های پسر شروع می‌کنند به آب شدن. جان ذره ذره به بدن کردی برمی‌گردد و خون در بدنش جریان می‌یابد.
روزی که مادر دست کردی را می‌گیرد و به شهر برمی‌گردد، نه روز از گم شدنشان می‌گذشته و دیگر کسی امیدی به بازگشت مادر و پسر نداشته. همین می‌شود که مردم این نه روز را کرد به کمر اسم می‌گذارند. روزهایی که سرما سخت سوزان است. سه روز اول این نه روز را کرد به کوه و کمر می‌زند. سه روز میانی‌اش، مادر برای نجات فرزند می‌رود و چرخ ریسندگی‌اش را آتش می‌زند. سه روز پایانی هم مادر و فرزند از کوه پایین می‌آیند و به خانه برمی‌گردند.
خلاصه اگر می‌بینید این روزها هوا خیلی سرد شده، برای این است که کرد به کمر زده. باید صبر کنیم تا پیرزن ریسنده با پسرش از کوه پایین بیایند و خورشید دوباره خودی نشان بدهد. بلکه کمی یخمان آب شد.

#یاددار_هشت_آذر_نود_و_هشت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ آذر ۹۸
  • ۱۱ نظر

تلوزیون چهارده اینچ ال‌جی را گذاشته‌ایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو می‌کند و گرمایش را پخش می‌کند توی خانه. خاله‌ها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشسته‌اند و چشم‌شان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچه‌ها هم خودمان را آن لالوها هل داده‌ایم. همه چشم دوخته‌ایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی می‌گوید امیدی نیست و استرالیا قوی‌تر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا می‌خوریم. کوچک‌تر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمک‌های رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.

تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازه‌هایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ می‌دویم. بازیکن‌ها توی زمین می‌دوند و دایی یک بند فحش می‌دهد. من فقط حواسم به آدمک‌های رنگی است و احتمالاً به بلوط‌ها که کی می‌پزد. دایی می‌پرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «تمام شد.» راستش نمی‌فهمم چه چیزی تمام شده. فقط می‌بینم که آدم‌های زردپوش‌ تصویر خوشحالند و آن‌هایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد می‌زنند. همه چیز همین‌طور می‌گذرد، تا نوبت به بلوط‌ها می‌رسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی می‌ریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفته‌ایم. 

دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. این‌بار بازیکن‌ها جای خودشان را باهم عوض کرده‌اند. ایرانی‌ها رفته‌اند سمت دیوار و زردها سمت در. همین‌که بازی شروع می‌شود دوباره ناله‌های دایی و فحش‌هایش می‌رود هوا. این‌طرف از خاله‌ها هم گاهی صدایی بلند می‌شود و با هرتوپی که می‌آید روی دروازۀ ایرانی‌ها، دادی می‌زنند. توپ دوباره می‌رود توی دروازه و زردها می‌پرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشسته‌اند به تعریف. من و وحید نشسته‌ایم کنار بخاری و هنوز چشم دوخته‌ایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همین‌طور رگباری غر می‌زنند و چایی می‌خورند. بابا و عمو هم آمده‌اند. رضا هم آمده و همه حلقه زده‌اند دور تلوزیون.

تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زده‌ایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خنده‌ام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقک‌ها. دروازه‌بان ایران آدامس می‌جود و لبخند می‌زند. بعدها می‌فهمم مردی که آن وسط پشتک می‌زد و دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها می‌فهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.

دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یک‌باره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی می‌گفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد می‌کشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره می‌رود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این می‌ترسم که نکند این‌بار دروازه‌بان توپ را بگیرد؟

از زیرلب حرف زدن‌ها و سرپا ایستادن بقیه، می‌فهمم که موضوع مهمی است. می‌فهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط می‌گوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمی‌فهمم چرا، ولی شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد می‌زنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل می‌شود. قاب تصویر می‌رود روی داور. همه با هم می‌پریم بالا. سروصدایمان احتمالاً می‌رود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه‌ هم می‌آید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانی‌ها با پرچم رنگی دور زمین می‌دوند و ما دور اتاق مادربزرگ.

بعدها می‌فهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه این‌قدر خوشحال بودیم. بعدها علاقه‌ام به عابدزاده ده برابر می‌شود. بعدها بیشتر اهل فوتبال می‌شوم و فوتبال می‌شود جزئی از زندگی روزمره‌ام. بعدها عکس‌ تمام دروازه‌بان‌ها را جمع می‌کنم و وقت‌های دلتنگی‌ می‌روم سراغشان. بعدها می‌رسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را می‌نویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر می‌کنم که چرا دیگر نمی‌شود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعی‌مان مدت‌هاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادی‌های جمعی‌ای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یک‌بار دیگر در تمام سال‌های باقی‌مانده؟

نمی‌فهمم.