- آقاگل
- شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
- ۱۵ نظر
نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود، چنانکه یکدیگر میخوردند، غلامی دید در بازار شادمان و خندان. گفت: ای غلام، چه جای خرمی است؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند؟
غلام گفت: مرا چه باک که من بنده کسیام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد. مرا گرسنه نگذارد.
شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت: الهی این غلام به خواجهای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد. تو مالک الملوکی و روزی پذیرفته ما چرا اندوه خوریم؟
*****
نقل است که روزی میرفت. بیگانه ای او را دید. گفت: ای شقیق! شرم نداری که دعوی خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان ماند که، هرکه او را میپرستد و ایمان دارد از بهر روزی دادن، او نعمت پرست است!
شقیق یاران را گفت: این سخن بنویسید که او میگوید بیگانه گفت: چون تو مردی سخن چون منی نویسد؟
گفت: آری! ما چون جوهر یابیم، اگر چه در نجاست افتاده باشد، برگیریم و باک نداریم.
بیگانه گفت: اسلام عرضه کن که دین تواضع است و حق پذیرفتن.
گفت: آری! رسول علیه السلام فرموده است: الحکمة ضاله المومن فاطلبها و لو کان عند الکافر.
تذکرةالأولیاء
میزباناا!
شب عید است، عیدی بندهات را نمیدهی؟
رنگ کاغذ کادویش مهم نیست
ولی لطفاً زیاد بزرگ نباشد
میترسم از اینکه ظرفیتش را نداشته باشم.
مرسی
#بیت
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد!
#حافظ
س.ن:
باری، دیروز بود که کامنت فیزیکدان برتر سید آلبرت کبیر شکرستانی الاصلِ نرسیده به بخارایی را دیدم و گل از گلم شکفت و بهانهای شد تا این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم کنم به صاحبان وبلاگهای: سر الکس آلبرت - خانم آبی تر(امیدوارم اسمتان را درست نوشته باشم) - آسمون آبی - آقا امیدمان (مدیر مسئول) - محسن فراهانی عزیز(پلاک 23) - رفقای قدیمی یادگار و خط خطی های یک شاعر تنها که هر دو به تازگی متآهل شدهاند و آخرین نفر آقای پلاک هفت. که همه مدتهاست نمینویسند و دلم برای نوشتههایشان تنگ شده است. میدانم احتمال اینکه این پست را ببینند کمتر از 1 درصد است. ولی امید دارم که ببینند و بدانند که چقدر دوستشان داشتم. و چقدر دوستشان داشتیم. ان شالله هرجایی هستید موفق و موید و مظفر و منصور باشند.