نبرد اول:

چون روز بر دمید رستم به همراه سپاهیان خود به لب هیرمند آمد و به آنها گفت در همین سوی رودخانه منتظر باشید و هرآنچه شد با دشمن درگیر نشوید و سر جنگ نداشته باشید. پس به پیش اسفندیار رفت و او را برای جنگ آماده دید. بار دیگر از در دوستی در آمد و به نصیحت او پرداخت. ولی اسفندیار چنین پاسخ داد که: «امروز دیگر نوبت جنگ است. پس سخن گزاف مگوی و از من نخواه که تن به خواسته‌ی اهریمن دهم.» پس رستم گفت: «اکنون که چنین است پس بدان که این جنگ تنها میان من و توست. و نه سپاهیان ما. پس سربازانت را بگوی که دست از جنگ برکشند. و ما دو تن با یکدیگر به جنگ می‌پردازیم.»

پس دو پهلوان به روی تپه مرتفعی رفتند و به جنگ مشغول شدند. جنگ تا جایی پیش رفت که گرز و شمشیر و نیزه هر دو پهلوان در هم شکسته بود. و تن هر دو خسته شده بود. از آن سوی وقتی جنگ به درازا کشید زواره برادر رستم بر جان او بیم‌ناک شد پس سپاهیان رستم را به حرکت در آورد تا به سپاه اسفندیار رسید. فرامرز پسر رستم وقتی با سپاه اسفندیار روبرو شد سخنان تندی بر زبان راند و خشم نوش‌آذر فرزند اسفندیار را برانگیخت. نوش‌آذر رو به آن دو کرد و گفت: پهلوانان مغرور سر از فرمان پادشاه خویش می‌پیچند. و ما امروز دستور جنگ نداریم. ولی اگر شما به ناحق بخواهید به جنگ بیایید خواهید دید که سرانجام جنگ چه خواهد بود. زواره دستور حمله به سپاهیان اسفندیار را صادر کرد. "الوای" که یکی از سرداران سپاه رستم بود به سمت نوش‌آذر حمله برد و در طی یک زد و خورد کشته شد. زواره روی به نوش‌آذر کرد و گفت کنون الوای را کشتی ولی بدان من کسی چون او را مرد جنگی نمی‌دانم. پس به سمت نوش‌آذر رفت. و در پی یک جنگ تن‌به‌تن نوش آذر بر زمین غلطید و کشته شد. مهرنوش فرزند دیگر اسفندیار برآشفته به سمت سپاهیان رستم حمله برد و با فرامرز فرزند رستم درگیر شد. جنگ دو پهلوان جوان به طول انجامید ولی در نهایت فرامرز پشت مهرنوش را به زمین رسانید و او را کشت. بهمن فرزند دیگر اسفندیار خبر این جنگ و کشته شدن پسران را به پدر رسانید. این خبر خشم اسفندیار را برانگیخت. رو به رستم کرد و گفت: «ای حیله‌گر مگر نه اینکه گفتی جنگی میان دو سپاه نخواهد بود. پس کنون بنگر که پسران من در جنگ با سپاهیان تو کشته شده‌اند.» رستم اظهار بی‌اطلاعی کرد و گفت: « من بر سر عهد خود بودم. و اکنون فرزندم و برادرم را به خاطر مرگ فرزندانت دست بسته به تو تسلیم می‌کنم.» اسفندیار گفت:« این از مرام پادشاهان به دور است. و گرفتن جان دیگران جان دو فرزند مرا برنخواهد گرداند.» سپس دو پهولوان به جنگ با تیرکمان پرداختند. اسفندیار تیرانداز ماهری بود و با هر تیری که به جنب رستم می‌افکند زخمی به او و اسبش می‌رسید. رستم وقتی شرایط را چنین دید از رخش به پایین آمد. و به بالای کوه گریخت. و رخش زخمی به جانب هیرمند بازگشت. اسفندیار وقتی دید جوی خون از تن رستم روان شده و چنین از جنگ می‌گریزد رو به رستم چنین گفت: «این رسم روزگار است، روزی همچون پیل باشی و روزی چون روباهی حیله‌گر به سوراخی بگریزی. و امروز روزگار تو به سر آمده. اگر خود تسلیم شوی من تو را دست بسته به پیش پادشاه خواهم برد و امان خواهم داد.» رستم که چاره‌ای نمی‌دید در جواب گفت: «دیگر اکنون آفتاب به پایین دشت رسیده و جای نبرد نیست. پس مرا امان بده تا به درگاه خویش روم. و فردا به اینجا باز خواهم گشت. و آنگاه هرآنچه تو گویی همان کنیم.» اسفندیار به رستم امان داد. و رستم زخمی و با تنی خسته به دربار خویش بازگشت. اسفندیار نیز پس از جنگ با رستم به بالین فرزندان تیره‌بخت خویش رفت. مدتی بر بالین آن دو گریست. تن آن دو را در تابوتی از زر گذاشت و به همراه پیکی به جانب پدر خویش فرستاد و گفت او را بگوی که: «این است ثمره‌ی سرزنش و توبیخ تو و سرانجام رأی تو در جنگ با رستم. و این تازه هنوز اول راه است. و خدا داند که زین پس چه خواهد شد.»

پرده‌ی اول، پرده‌ی دوم، پرده‌ی سوم