۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آهنگ نگاری» ثبت شده است

لاکیدو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۱ نظر

از دیروز سه بار آمده‌ام سراغ وبلاگ، صفحۀ ارسال مطلب را باز کرده‌ام، چند خط نوشتم و بعد به این خاطر که پست به جای مشخصی نرسیده و نتوانسته‌ام به کلمه‌ها نظم دهم فقط دکمۀ ذخیره را زده‌ام و آمده‌ام بیرون. 

بار اول از بیات ترک گفته بودم و شجریان که با تار مجید درخشانی و نی افشارنیا همراه می‌شود و می‌خواند: «برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را» و آدمی را در یک بی‌زمانی خاصی گرفتار می‌کند که انگار پایش روی زمین  وصل نیست و نه خبری از ننوشتن مطلب برای نشریه است و نه قیمت گوشت و مرغ سر به فلک گذاشته و نه عید با همۀ دردسرهایش در راه. فقط تویی، خانوادۀ کامکار است، مجید درخشانی است و نی افشارنیا همراه آوازی که انگار از آسمان می‌خواند: «می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند، تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را»

بار دوم از محمد تنگسیر نوشتم و جامعۀ یأس‌زده‌ای که بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به قهرمان دارد. قهرمانی که از جنس مردمش باشد. که بلند شود، هستی‌اش را کف دست بگذارد، زیر فشارها کم نیاورد، تسلیم نشود و در جستجوی هویت و امنیت خویش دست به کاری قهرمانانه بزند. قهرمان تنهایی که چشم همۀ مردم جامعه به اوست تا این هویت اجتماعی و فرهنگی از دست رفته را پس بگیرد. 

سوم بار به سراغ ماجرای امروز رفتم و از پیرمرد دکان سلمانی که توی آیینه‌ها تکرار شده بود نوشتم و از هزار تصویری که برای خودش زمزمه می‌کرد: «خوش به حالت تکه سنگ، که نداری دل‌ تنگ» و من وسط همۀ ترس‌هایم از سلمانی‌ها نشسته بودم روی صندلی و فکر می‌کردم بعدش چه؟ بعدش خواننده چه می‌خواهد بخواند؟ خوانندۀ شعر کیست؟ چرا پیرمرد سراغ قطعۀ بعدی نمی‌رود؟ اصلاً چرا باید در یک عصر گرم اسفند ماه، ان هم وقتی بوی بهار همۀ محله را برداشته و صدای بچه‌های پارک محله را بهم ریخته و مغازه‌ات پر از مشتری است، از دل تنگ بخوانی و حسودی کنی به تکه سنگی بی دل. میان رقص قیچی و شانه به این فکر می‌کردم که پیرمرد دلش برای چه چیزی تنگ شده و چرا هربار که «به دل تنگ» می‌رسد، زیرچشمی از توی آیینه‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شود که قاب عکسی قدیمی آویخته و گوشه‌ای از آن سیاه‌رنگ است.

نمی‌فهمم چرا نوشتن اینقدر سخت شده. نمی‌فهمم پس کی قرار است این ذهن آشوب‌طلبم آرام بگیرد و بنشیند یک گوشه. بگذریم از کلمه‌ها. به جایش دو آهنگ زیر را بشنوید که خالی از لطف نیست.

 


دریافت (آواز بیات ترک محمدرضا شجریان)

 

 


دریافت (تکه سنگ عباس قادری)

بی‌همگان

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲ نظر

«بی‌همگان» شرح زندگانی حسینعلی شبانپور است. پیرمرد چوپان، بادیه‌نشین تنها، مردی با صدای خوش که سال‌هاست عاشق است. عاشق نوارهای کاست، عاشق ساز، آواز و تصنیف. می‌گوید صد نوار دارد از شجریان و موسیقی را تنها از راه شنیدن صدای او یاد گرفته. 

 


دریافت

 

+بی‌همگان

شهری سوخته‌ام، شهری خاموش؛ اما پر از قصه‌های ناگفته...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۶ آذر ۹۷
  • ۱۵ نظر

این روزها که کمتر حرف دارم برای زدن، باز ترجیحم این است که چراغ اینجا را روشن نگه دارم. نتیجه‌اش هم این شده که مدت‌هاست توی این چهاردیواری مجازی یا معرفی کتاب و پست داستانی نوشته‌ام؛ یا نهایتاً آهنگ و کلیپ به اشتراک گذاشته‌ام. درست مثل همین پست، که بهانۀ انتشارش یک قطعۀ بی‌کلام است از «شهر خاموش  کیهان کلهر». نامی که دارد بی‌شباهت به حال این روزهای من نیست. 


دریافت (تنها نخواهم ماند، کیهان کلهر، علی بهرامی‌فرد)

 

::

«پشت دروازه شهری به انتظار ایستاده‌ای، کسی دستت را می‌گیرد و وارد شهر می‌کند. چیزی نمی‌بینی جز سکوت، سکوتی که به سکوتِ گورستان نمی‌ماند، به سکوت نیمه شبِ خستگی هم؛ بلکه سکوتی است که در پشتش اتفاق‌ها با دهان باز خوابیده‌اند.» (ادامه)

صدای ساز مرد چوپان

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۶ آذر ۹۷
  • ۹ نظر

می‌دانی؟ گاهی یک آهنگ‌ به‌قدری برایت زنده است که می‌توانی بویش را احساس کنی، لمسش کنی، ببوسیش و در کنارش قدم بزنی. 



سرزمین خورشید(می‌رسد از دور صدای ساز مرد چوپان)-آلبوم سرزمین خورشید-زنده‌یاد محمدنوری.

دریافت


علی جسر المسیب سیبونی...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷
  • ۱۴ نظر

میحانه میحانه؛ میحانه میحانه

غابَت شَمِسنا الحلو ما جانه

(مگر وقت دیدارمان نبود؟ 

آفتابمان غروب کرد و زیباروی ما نیامد)

حَیِک، حَیِک بابَه حَیِک!

 اَلف رَحمَة علی بِیک

(آفرین به تو! پدر آمرزیده! 

دست مریزاد به تو!)

هَذوله العَذِبونی

هَذوله المَرمُرونی

(این چیزهاست که مرا عذاب می‌دهد

 این چیزهاست که مرا بیچاره کرده!

عَلی جِسرِ المُسَیِب سَیِبونی

عَلی جِسرِ المُسَیِب سَیِبونی

(مرا روی پل مسیب کاشت و نیامد!

مرا روی پل مسیب کاشت و نیامد!)

 

 

دریافت
 

شرح: 

1-«میحانه» اصطلاحی است عامیانه در عراق که به جای جملۀ «ما حان موعدنا» به کار رفته و نشان از خلف وعدۀ معشوق دارد. «میحانه میحانه» از ترانه‌های عامیانۀ این کشور بوده و «ناظم الغزالی» که این ترانه را اجرا کرده، از خواننده‌های شناخته شدۀ موسیقی مقامی عربی است.

2-المسیب نیز پلی است در بغداد، روی رودخانۀ دجله

حکایتی است حکایت نوا و نی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷
  • ۱ نظر

 


دریافت

 

قطعۀ رقص سماع

نی‌نوا-حسین علیزاده

غروب شنبۀ خود را چنین بگذرانیم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
  • ۹ نظر



دریافت 

(Silk Road-Kitaro)

به رهی دیدم برگ خزان پژمر...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۱۸ نظر

می‌گفت شما نسل خیانتکاری هستید. نسلی که حتی به خاطرات نسل قبلش هم رحم نمی‌کند. 

این چند جمله را مرد رهگذری می‌گفت که چند روز پیش سوار ماشینم شد. مرد ساکی همراهش بود و با پای پیاده پیش می‌رفت. هربار که ماشینی از کنارش می‌گذشت برمی‌گشت و به پشت سرش نگاهی می‌انداخت. نزدیکش که رسیدم سرعتم را کم کردم و کنارش ایستادم. پرسیدم کجا می‌خواهد برود و اگر مسیرش می‌خورد تا یک جایی برسانمش. عرق از پیشانی پهنش سرازیر شده بود و صدای هن و هن نفس‌هایش را می‌شد از داخل ماشین هم شنید. نگاهی به داخل ماشین و ظاهر من انداخت و بعد در را باز کرد و نشست. ساک آبی‌رنگش را گذاشت جلوی پایش و دستی داد و با یک سلام و علیک شروع کرد به گله از اینکه چقدر هنوز هوا گرم است و مسیر اینجا چرا هیچ تاکسی‌ای ندارد و مجبور شده است سر ظهری مزاحم من شود.

گفت چند روزی مهمان دخترش بوده و حالا می‌خواهد برود ترمینال و برگردد شهر خودشان. ضبط ماشین روشن بود و می‌خواند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود» 

گفت:«اینو یه خانوم دیگه‌ایم نخوانده؟» 

-«چرا. فکر کنم مرضیه. ایرح بسطامی هم البته خوانده و یکی دو نفر دیگر هم خواندن تا جایی که یادمه.» 

-«ای برگ ستمدیدۀ پاییزی، آخر تو زگلشن ز چه بگریزی» 

آهی کشید و گفت:«می‌دونی من چقدر با آهنگ خاطره دارم؟ یه ضبط صوت داشتیم و چندتا کاست. یکی از کاستا همین خانمی بود که گفتی. گفتی کی؟» جواب دادم:«مرضیه.»

 -«آره همین مرضیه. موقع غروب که می‌شد خانمم چایی می‌ریخت و می‌آورد. بعد همین کاست رو می‌ذاشت و مرضیه شروع می‌کرد به خوندن. نمی‌دونستم چرا اینقدر دوست داره این کاست رو. ولی چون اون دوست داشت منم دوستش داشتم.» لبخندی ساده تحویلش دادم و میدان را پیچیدم سمت راست.

-«روزی تو هم‌آغوش گلی بودی، دیوانه و مدهوش گلی بودی.» 

-«همین، مرضیه‌اش رو نداری بذاری؟»

-«نه. حالا مگه این بد می‌خونه؟» 

-«بد نمی‌خونه. ولی یاد خاطره‌هام افتادم. دلم برا اون روزا تنگ شد.» 

گفتم:«خدابیامرزدشون. ببخشید دیگه.» و بلندگوی ماشین گفت:«آه خار غمش در دل بنشاندم، در ره او جان بفشاندم»

-«نسل شما خیلی خیانت کاره. حتی به خاطرات نسل قبلشم رحم نمی‌کنه. چرا وقتی اون خانم. گفتی اسمش چی بود؟» 

-«مرضیه.» 

-«چرا وقتی مرضیه به اون خوبی...»

-«ای عاشق شیدا، دلدادۀ رسوا، گویمت چرا فسرده‌ام.»

احساس کردم بغضی پیچید توی گلویش. باید همین‌جا پیاده‌اش می‌کردم. او باید می‌رفت سمت راست و من مسیرم سمت چپ میدان بود. ولی این‌طور وقت‌ها راهنمای ماشین از مغز آدم قرمان نمی‌گیرد. این بود که راهنمای ماشین پیچید سمت راست و ضبط ماشین ادامه داد:«رفت آن گل پاک از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بی‌جان» و مرد دیگر تا آخر راه هیچ نگفت. هیچ نگفت و من هم از ترس دیدن اشک‌های مردی که لااقل دوبرابرم سن داشت هیچ نگفتم و تنها راندم تا ترمینال. راندم تا ترمینال و بلندگوها تا آخر داد زدند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زما...»


+نوشته شده برای رادیوبلاگی‌ها و اولین آهنگ نوانگار

صمیمانه دعوت می‌کنم از خورشید و سجل برای نوشتن این پست.