۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سی سحر سی دقیقه با کتاب» ثبت شده است

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز یازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶
  • ۱۵ نظر

نقل است که بُشر خواست که شبی به خانه در آید. یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. ناگاه بُشر بیامد. چون شوریده‌ای گفت: ای خواهرم! بر بام می‌شوم.

قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود. چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد. بامداد بازآمد، خواهرش گفت: ایستادن را سبب چه بود؟

گفت: در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس‌اند که نام ایشان بُشر است. یکی جهود، و یکی ترسا، و یکی مغ، و مرا نام بُشر است. و به چنین دولتی رسیده، و اسلام یافته. ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم. در حیرت این مانده بودم.

*****


یکی در پیش او گفت: توکلت علی الله.

بشر گفت: بر خدای دروغ می‌گویی. اگر بر او توکل کرده بودی، بدانچه او کند راضی بودی.


*****


بعد از مرگ او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟

گفت: با من عتاب کرد. گفت: در دنیا از من چرا چندین ترسیدی؟ اما علمت ان الکرم صفتی. ندانستی که کرم صفت من است؟


تذکرةالأولیاء 

ذکر بشر حافی رحمة الله علیه


س.ن:

کسی به عنوان پست روز دهم دقت هم نکرد!؟ حالا من پیرمرد شده‌ام و وقت سحر حواسم نبود و عنوان را کپی کردم و اینچنین شد. شما را چه شده بود؟ به همین خاطر بود که حس کردم کسی این‌ بریده‌ها را نمی‌خواند و نوشتنشان چه سود؟ و با این حال گفتم ما قائل به تکلیفیم و نه نتیجه! اگر کسی خواند نوش روحش. و اگر هم نخواند ایرادی نیست.که صلاح خسروان مملکت دانند.

س.ن2:

قدیم‌ترها در همین بیان کافی بود گذاشت را گزاشت بنویسید. همان یک ساعت اول صد نفر تذکر می‌دادند. این پست را تقدیم می‌کنم به بیانی‌های قدیم! باشد که پند گیرید.


ویرایش سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز دهم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۷ نظر

امشب به ذکر ابراهیم ادهم رسیدم، داستانش رو یحتمل می‎دونید. ابراهیم حاکم شهر بلخ بود. و پس از اینکه ترک دنیا کرد یکی از عرفای بزرگ زمان خودش شد. پیشنهاد می‌کنم ذکر ابراهیم ادهم رو به طور کامل بخونید.


نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود.

*****


نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای.

گفت: درویشی را خرند؟

گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.


*****


نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟

گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه



خدایا!


راستی به خاطر صدای ساز جیرجیرک ها ممنون.


خیلی روح نوازند.


#بیت


نی صدرِ وصل خواهم و نی پیشگاهِ قرب

همراهیِ تو یک - دو - سه گامی مرا بس است

وحشی بافقی 

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز نهم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶
  • ۵ نظر

اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باوَرد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب و روز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی.

یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره‌ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.

چون از راه یکسو شد خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه.

مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم!

فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟

گفت: هم آنجا که نهاده‌ای برگیر و برو.

مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. تو ده هزار درم باز می‌دهی؟

فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده‌ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.


****

نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و با هر کسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:

"الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله" (آیه 16-حدید) آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.

تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزتِ فضیل بیرون آمد و گفت: ای فضیل! تاکی تو راهزنی؟ گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم.

فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت!

سراسیمه و کالیو(حیران) و خجل و بی قرار روی به ویرانه‌ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.

یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.

فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد!


تذکرةالأولیاء 

ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه



مناجات رمضانیه:


خدایا 

زندگی من مثل یک چوب کبریته برا روشن کردن چراغ روح

کمکم کن که باد هوس یکباره خاموشش نکنه.



#بیت:

عشق ما را پیِ کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغولِ تماشا نشویم


صائب تبریزی



س.ن:

این پست را نیز با نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به وبلاگ دستان خالی، از این جهت که این مناجات را از پست آخر ایشان وام گرفته‌ام.  


+بابت تأخیر در ارسال هم عذرخواهم. 

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز هشتم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۳ خرداد ۹۶
  • ۱۸ نظر

نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود. همه شب به نماز مشغول بود. گرسنگی از حد بگذشت. کسی به درخانه اندر آمد و کاسه‌ای خوردنی بیاورد. رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد. چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود. گفت: بروم و کوزه‌ای بیاورم و روزه بگشایم. چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود. قصد کرد تا در تاریکی آب باز خورد. کوزه از دستش بیفتاد و بشکست. رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد.

گفت: الهی این چیست که با من بیچاره می‌کنی؟

آوازی شنود که: هان! اگر می‌خواهی تا نعمت جمله دنیا وقف تو کنم، اما اندوه خویش از دلت وابرم. که اندوه و نعمت دنیا هر دو در یک دل جمع نیاید. ای رابعه! تو را مرادی است و ما را مرادی. ما و مراد تو هر دو در یک دل جمع نیاییم!

 

تذکرةالأولیاء 

ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها

 

 

مناجات رمضانیه:

 

خدایا

مرسی که بین بنده‌هات فرقی نمی‌گذاری. 

عند مرامی و معرفت، عند لطافتی و بخشش. 

خدایا فلواقع عند رفاقتی و بس.

دمت گرم.

 

#بیت

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از او سخت می‌هراسی نیست

فاضل نظری


دریافت(یک مگ و نیم)

 

 

س.ن:

تقدیم کردن یک پست شاید زیاد مرسوم نباشد، با اینحال این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به یکی از بهترین دوستان مجازیم، مهربآنو (خانه من) وبلاگی که دیگر در بین ما نیست و تعطیل شد. فاطمه خانم، امیدوارم هرجایی هستید و در هر حال، ایام  به کامت باشه و شاد و خوشحال و سرحال باشید.

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۲ خرداد ۹۶
  • ۱۸ نظر

و گفت: اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری آخرت!


***

و گفت: همه چیز اندر دو چیز یافتم یکی مرا و یکی نه مرا. آنکه مراست اگر بسیار از آن بگریزم هم سوی من آید و آنکه نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم!


****

و گفت: تو در روزگاری افتاده ای که به قول از فعل راضی شده اند و به علم از عمل خرسند گشته اند. پس تو در میان بدترین مردمان و بدترین روزگار مانده ای.


#تذکرة_الأولیاء 

ذکر ابوحازم مکی رحمة الله علیه




مناجات رمضانیه:


خدایا!

خودت به کسی که دوستش دارم بگو

که من دلم نمی‌خواست خلق بشوم

و فقط و فقط برای اینکه او تنها نباشد

قبول کردم که بیایم دنیا

تا شاید دوستم داشته باشد


#بیت

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم 

از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست ندانم!


سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز ششم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۹۶
  • ۱۴ نظر

و کسی از وی پرسید: چگونه‌ای؟

گفت: چگونه باشد کسی که عمرش می‌کاهد و گناهش می‌افزاید؟

و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدای را در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدای را می‌شناسی؟

ساعتی خاموش سر فرو افگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.


تذکرةالأولیاء

ذکر محمدبن واسع رحمة الله علیه


***


نقل است که روزی حسن برحبیب آمد به زیارت. حبیب دو قرص جوین و پاره‌ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت. سائلی به درآمد. حبیب آن دو قرص و نمک بدو داد. حسن همچنان بماند. گفت: ای حبیب! تو مردی شایسته‌ای. اگر پاره‌ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی. پاره‌ای به سائل بایست داد و پاره‌ای به مهمان.

حبیب هیچ نگفت. ساعتی بود غلامی می‌آمد و خوانی بر سرنهاده بود و بره‌ای بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد. چون حسن پاره‌ای بریان بخورد، حبیب گفت: ای استاد! تو نیک مردی. اگر تو پاره‌ای یقین داشتی به بودی با علمِ یقین باید.


تذکرةالأولیاء

ذکر حبیب عجمی رحمة الله علیه



س.ن:

این پست رو در نهایت احترام تقدیم می‌کنم به خانم ام اسی خوشبخت؛ به این خاطر که دیروز روز جهانی ام اس بود. و ایشون به من و شما و خیلی‌های دیگه چیزهای زیادی در این مورد یاد دادند و ثابت کردند که با ام اس هم می‌شه خوشحال بود. امیدوارم همیشه همیشه موفق و موید و مظفر و منصور باشید. پست رو به سبک خودتون تموم می‌کنم: "ایام به کام."


سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
  • ۱۰ نظر

نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره می‌کرد.

مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده، گروهی می‌سوختند، و گروهی می‌جستند. گروهی رخت می‌کشانیدند و مالک می‌گفت: "نجا المخفون و هلک المثقلون(سبک باران رستگارند و سنگین باران در هلاکت.) چنین خواهد بود روز قیامت."


تذکرةالأولیاء

ذکر مالک دینار رحمة الله علیه


سحرگاه پنجم


مناجات رمضانیه‌های سال قبل که یادتان هست؟ دلم برایشان تنگ شد و نتیجه شد این:


الهی!


من مثل آن بت‌پرست نیستم


که اگر تو را نداشته باشم


خدای سنگ و چوبی داشته باشم!


من اگر تو را نداشته باشم، هیچ ندارم...


🌠بیت:

با

خیالش

وقت خود

خوش کرده‌ام...


+عبید زاکانی


سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶
  • ۱۳ نظر

نقل است که یکبار به جنازه‌ای* رفت. چون مرده را در گور نهادند و خاک فرو کرده بودند، حسن بر سر آن خاک بنشست و چندانی بدان خاک فرو گریست که خاک گل شد. 

پس گفت: ای مردمان! اول و آخر لحد است. آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة. چه می‌نازید به عالمی که آخرش این است؟ یعنی گور! و چون نمی‌ترسید از عالمی که اولش این است؟ یعنی گور! اول و آخر شما این است اهل غفلت! کار اول و آخر بسازید! 

تا جماعتی که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یک رنگ شدند.


***

و گفت: گوسفند از آدمی آگاهتر است از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای از مراد خویش باز نمی‌دارد.



تذکرةالأولیاء

ذکر حسن بصری رحمه الله علیه

روز چهارم



به جنازه ای رفت*= منظور همان تشییع جنازه است!