- آقاگل
- جمعه ۲۰ شهریور ۹۴
- ۹ نظر
مولانا
مولانا
در یک سالی که در کرمان حضور داشتم دو بار فرصت دست داد که با استاد مرادی کرمانی دیدار داشته باشم. از قضا اولین دیدارمان بسیار دلنشین و دلچسب بود.
شانزده شهریور زادروز تولد خالق قصه های مجید.
خدا حفظ کند ایشان را و رحمت کند روح پاک مهدی آذر یزدی و کیومرث صابری گرام را...
.
نوشته شده در 1-8-93
یکی بود یکی نبود.
آوردهاند که در ولایت غربت پسرکی بود صَفَر نام که به تازگی عزم تحصیلات عالیه نموده بود و در رشته آبیاری گیاهان دریایی دانشگاه مرفهین بی درد شهر چپل آباد پذیرفته شده بود، که گفتهاند ز گهواره تا گور دانش بجوی!
خلاصه اِی خواهرِ گرام و برادرِ عزیز برایتان بگویم از این پسرک که در همان ترم اول دانشگاه وقتی که داشت از آبخوری دانشکده آب مینوشید چشمش به دخترکی افتاد که انگشتش توی بینیاش بود و روی صندلی نشسته بود و جزوه استاد همیخواند، و یک دل نه صد دل عاشق این دخترک شد و رعشه بر بدنش افتاد و قلبش به تپش افتاد و دست و پایش شل شد. و همانجا ولو شد بر کف زمین.( این بنده نگارنده نیز در عنفوان جوانی، یکی دو بار به این حالت دچار شدم. در همین باب شاعر شیرین سخن گوید: «وقتی که اِعوِجاج به من دست میدهد / احساس ازدواج به من دست میدهد.»)
باری، صفر که از خود بیخود شده بود و در عرض یک هفته پنج کیلو لاغر شده بود. از پی دلتنگی و افسردگی عزم وطن کرد و سخن پیش مادرصفر برد و نشست و شروع کرد به خواندن شعرهای سوزناک که:
الا ای دختر انگشت به بینی
الهی مادرت داغت نبینی
و
به خوابگاه بنگرم تنها تو بینم
به سلفها بنگرم تنها تو بینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از انگشت رعنا تو بینم
خلاصه اینقدر شعرهای سوزناک خواند و خواند تا مادر غم پسر بدانست، پس در کنار او زانو زد و نبض پسرک در دست گرفت دفترچه راهنمای انتخاب رشته را بیآورد و یک به یک اسامی رشتهها را بگفت. پسرک چون این بدید رو به جانب مادر کرد که مادر جان من نیز این داستان خواندهام، سودی ندهد. زیرا من او را تنها یک نظر دیدهام و نه رشتهاش دانم و نه دانشکدهاش را.
و چنین شد که پسرک به دانشگاه باز آمد و به پای آن آبخوری که ذکرش برفت آنقدر کشیک بداد و بداد و بداد تا ترم به پایان رسید و چنان که افتد و دانی دخترک پیدایش نشد و موی پسر به پای عشق آبخوری سپید شد. و مشروط همیگشت و اخراج نیزهم.....
ما از این داستان نتیجه میگیریم دانشجوی ترم صِفری نباید عاشق شود. زیرا از قوانین دانشگاه اطلاعی ندارد! چه بسا دخترک دانشجوی میهمان بوده باشد.
شاعر نیز در همین باب گوید:
قبلترها یک چیزهایی فرموده بودند که گویا در خاطر این بنده نگارنده نمانده است. خلاصهاش این است که عاشقی خیلی خطرناکه بخصوص که ترم بوقی هم باشید.
قصه ما به سر رسید صفری به مدرک نرسید!
س.ن: وام گرفته از کتاب غلاغه به خونش نرسید- ابوالفضل زرویی نصرآباد
و جدیدالورود، اندیشمندان علم ادبیات ریشه این کلمه را ترکیبی از دو واژه "جدید" و "ورود" دانستهاند! که هر دو واژه را معنی ایست معین و العجب که چون باهم ترکیب شوند کلمهای جدید و معنای جدیدی به خود گیرند! کتاب فرهنگنامه دانش جویی کلمه "جدیدالورود" را دانش جویانی داند که تازه وارد دانشگاه شدهاند و هیچ نمیدانند و در ترم اول گیج و هاج و واج به نظر میرسند و مدام با خود درگیرند! در افسانه های باستان آن ها را کلوینی یا ترم بوقی نیز نامیده اند. و گفتهاند هفتهای یک بار دلش برای خانواده تنگ شده و به شهر خویش میرود!
حکایت میکنند که جوانی را بود جدیدالورود نام که اندر بیابانهای دانشگاه سرگردان بود و راه گم کرده و نه سلف دانست و نه دانشکده مهندسی و نه انتشارات را! و آوردهاند که روزی سراغ ناظم دانشگاه را از انتظامات میگرفت! و روزی به دنبال مدیر بودی جهت حل مشکل انتخاب واحدش! و همچنین گفتهاند وی شبها ساعت نه به بستر رفتی و صبحگاه از خواب برخاستی! و مسواک همی زند و به کلاس همی رود...؟!؟! و ازقضا جمعی از بزرگان دانشگاه جدیدالورودی را از نزدیک دیدهاند که از حضرت استادی طلب مهر صد آفرین کرده! و حتی پای را فراتر نهاده و جهت خروج از کلاس ( گویند شب قبل آب فراوان نوشیده است گویا!) از حضرت استادی با ادای لفظ " آقا" کسب اجازه کرده است ...!؟!.
و دیدهشده جدیدالورودی روی به سلف خواهران برده و گمان نموده سلف مختلط است! و چون انتظامات گوشش را گرفته که "ای سفله این چه کاریست؟" گفته: "صبح بابامو براتون میارم!"
باری، حکایات در باب بوقیها و سوتیهایشان بسیار است و دگر مجال گفتنش نیست، از همین جهت بسنده میکنیم به این چند مورد که گفتهاند: " شنیدن کی بود مانند دیدن! و تا نخوری ندانی و جدیدالورودی از آنچه میبینید به شما نزدیکتر است! "
ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
[ ... ]
ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﻘﻪ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﭼﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﻣﻦ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺨﻢ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻨﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻭﺝ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﺎﯾﯽ
ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﻮﺩ
سهراب سپهری
شعر: ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺁﺏ
عکس: کودک پناهنده سوری غرق شده...
.
هشتک تلگرام وارده
The things I saw on planet earth...
I saw a child inhaling the moon
[...]
I saw a train carrying light
I saw a train carrying religious Jurisprudence—and how heavy it moved
I saw a train carrying politics—and how empty it moved
I saw a train carrying the seeds of lilies and the sound of canaries
And an airplane, thousands of feet high,
You could still see dust on its windshield
Sohrab Sepehri
Poem: Footsteps of Water
Image: Drowned Syrian refugee child
Hashtak telegram Varede
این چند روز و چند هفته گذشته دور تا دور شهر عروسی بود و مردم رو شاد و خوشحال می دیدم و این به خودی خود خیلی خوب بود و من هم به شخصه خوشحال بودم وقتی می دیدم خیلی از این ها هم سن و سال های بنده بودند یا قبل تر هم کلاسی من بوده اند.( در این میون چنتا شام عروسی هم خوردیم که خیلی دلچسب بود! ) همه این ها خیلی خوب بود.
اما این چند مورد بود که خیلی ذهنم رو مشغول کرد!
یکک تفاوت بین بلندگوهای مسجد محل با بلندگوهای ارگ جان حیاط داماد جان!!!
دوک تفاوت بین خواب نیمه روز و خواب شب هنگام!
سهک تفاوت بین ملتی که موقع پخش اذان ظهر معترضند به بلندی صدای همین بلندگوهای مسجد! که مزاحم خواب ایشان است! با مایی که صدای بلندگوی ( ساعت ماعت قلبم آجر سرامیک دیوار نمی خوایم نمی یایم نمیره نمیاد و ...) ایشان خواب شب را از چشمان ما ربوده است!
چارک چه تفاوتی است بین اعتراضات ایشان با اعتراضات ما! چرا ما متهمیم به خشکه مقدسی! و ما متهمیم به خشکه مقدسی باز هم...!
پنجک شادیم
ششک سکوت می کنم ( در واقع مجبورم...) ولی سکوتم از رضایت نیست....
هفتک لوکیشن خونه بقلی کوچه بقلی!
هشتک نظر شما چیست....