از فلفلی تا آتش بدون دود | یادداشت مناسبتی هفتۀ کتابخوانی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ آبان ۹۹
  • ۷ نظر
اینکه فلفلی را کنار آتش بدون دود قرار داده‌ام، خیلی هم بی‌علت نیست. فلفلی اولین کتابی بود که در کانون پرورشی فکری امانت گرفتم. شش سالم بود، اما کم و بیش خواندن را به یاری وحید و زهرا یاد گرفته بودم. بعد از آن سال‌ها کتاب جزئی از زندگی‌ام بود یا لااقل این‌طور فکر می‌کردم. از علاقه‌ام به آتش بدون دود و زنده‌یاد نادر ابراهیمی هم که بارها گفته‌ام. 
خلاصۀ کلام ماجرای اینکه چطور به سراغ کتاب و کتاب‌خوانی آمدم را در یادداشتی به مناسبت هفتۀ کتاب‌خوانی در سایت نشر صاد نوشته‌ام. دعوت می‌کنم یادداشت «از فلفلی تا آتش بدون دود» را در نشر صاد بخوانید.

در ستایش روزانه نویسی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۶ آبان ۹۹
  • ۱۶ نظر
«پنج شش ماه است که می‌خواهم نوشتن این یادداشت‌های روزانه را شروع کنم. شاید نزدیک یک سال از وقتی که نوشتن «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار» را برای سومین‌بار شروع کردم. آن‌وقت مثل مردی بودم که تنگِ نفس دارد و از کوهی بالا می‌رود. تمرین نداشتم و ندارم و نوشتن دیگر از کشتی و جفتک‌چارکش کم‌تر نیست، تمرین می‌خواهد. فکر کردم کم‌ترین فایده‌ی این یادداشت‌ها آن است که ورزشی است. به‌علاوه اگر آدم چشم‌های بینا داشته باشد، بسیار چیزها می‌بیند که سزاوار نوشتن است. اما برای دیدن: باید به فکر آن بود و نوشتن یادداشت خود تمرینی است برای دیدن؛ یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند.» (در حال و هوای جوانی- شاهرخ مسکوب)

حرف اضافه:
چند وقتی می‌شود، شاید همین پنج شش ماه، که دلم می‌خواهد دست به روزانه‌نویسی بزنم. برای همین چند وقت پیش آن بالای وبلاگ صفحه مستقل جدیدی ایجاد کردم با نام «روزانه‌نویسی». در این صفحۀ جدید تلاشم بر ساده و راحت نوشتن است. به قول مسکوب: این دیگر شرحی بر رستم  اسفندیار نیست. پیشامدهای روزانه است. زشت و زیبا و حتی گاهی مبتذل و گذرا. به هرحال چه می‌توان کرد؟ زندگی سرشار از این مبتذلات است. خلاصۀ کلام امیدوارم در این مسیر کم نیاورم و ادامه‌دار باشد.
همین.
حرف اضافۀ دو: نزدیک به دو هفته می‌شد که به وبلاگ سر نزده‌ بودم. خشحالم که سی ستارۀ روشن برای خواندن دارم و کلی کامنت تازه برای جواب دادن. سعی می‌کنم امروز و فردا کامنت‌ها را جواب دهم و یکی یکی این ستاره‌های روشن را هم خاموش کنم. 
ارادتمند.

دیگر حوصله‌مان از این زندگی سر رفته

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲ آبان ۹۹
  • ۲۳ نظر



نمی‌دانم این عکس عکس واقعی سم بارترام هست یا نه. ماجرای بارترام را یکبار همین‌جا گفته‌ام. دروازه‌بان چارلتون که در یک بازی مه‌آلود دست‌هایش را روی کاسه زانوهای گذاشته بوده، چشم تیز کرده بوده که نکند توپی یک‌باره از فضایی مه‌آلود بیاید و او نداند باید چه خاکی به سرش کند. غافل از اینکه داور بازی را بیست‌دقیقه‌ای می‌شود که تعطیل کرده و تمام هم بازیانش تا حالا رسیده‌اند خانه، دوش قبل از خوابشان را گرفته‌اند و نشسته‌اند به چایی خوردن.  

عکس را این بار داخل توییتر دیدم. به این فکر می‌کنم که چقدر این روزها زندگی‌مان شبیه همین بیست دقیقه سم بارترام است. ما غرق شده‌ایم در فضایی مه‌آلود و هر لحظه در انتظار بلایی هستیم که معلوم نیست از چه نقطه‌ای و با چه شتابی از راه می‌رسد. دریغ از اینکه اصل‌کاری‌ها با خیالی آسوده خوابیده‌اند روی تخت گرم و نرمشان؛ یا اینکه لم داده‌اند کنار بخاری یازده هزار ایران شرق و دارند چایی می‌خورند.

از آن بازی عجیب، جز این عکس(که صحتش هم تأیید نشده) یک اظهارنظر عجیب‌ هم باقی مانده است. بارترام فردای آن مسابقه نامه ای برای هم باشگاهی ها و مدیران باشگاه می نویسد و تصمیم می‌گیرد زین پس هرگز برای چارلتون بازی نکند.

«غم‌انگیز است. من از دروازۀ آن‌ها حراست می‌کردم و آن نامردها مرا پاک از یاد برده بودند. همه‌اش فکر می‌کردم چقدر خوب بازی می‌کنیم! تیم ما همه‌اش در حمله است و بازیکنان چلسی دقیقه‌ای هم فرصت نزدیک شدن به دروازۀ مرا پیدا نمی‌کنند.»

آنچه وضع امروز ما را از سم بارترام هم خراب‌تر می‌کند، همین اظهارنظر چند جمله‌ای است. اینکه او لااقل راه فراری داشته. لااقل توانسته پیش خودش بگوید: «گور بابای فوتبال و چارلتون.» اما ما چه کنیم؟ ما این چند جمله را برای چه کسی بنویسیم؟ اصلاً به فرض که نوشتیم، خب چه کسی برای دروازه‌بانی تنها مانده تره خرد می‌کند؟

چهل و یکم- حمید بابایی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۹
  • ۱۰ نظر

صفرم:

کتابی که در روزجهانی کتاب‌خوانی از نشر صاد هدیه گرفته‌ بودم «راز گاروالا عطرساز» از لیلا امانی بود؛ اما شلوغی‌ همیشگی مهرماه اجازۀ خوانش کتاب را به این بندۀ سراپاتقصیر نداد. از این جهت از آقای صفایی‌نژاد و دیگر اعضای نشر صاد عذرخواهی می‌کنم. با این وجود به پاس این هدیۀ ارزشمند  و برای اینکه ادای دین کوچکی کرده باشم، در ادامۀ پست به معرفی کتاب «چهل و یکم» حمید بابایی می‌پردازم. امیدوارم دوستان در نشر صاد این جسارت و کوتاهی بنده را ببخشند.

چهل و یکم حمید بابایی

چهل و یکم را نخستین بار در همان روزهای اول انتشارش خواندم. وقتی معرفی پر آب ‌و تاب چند نفر از دوستان وبلاگ‌نویس را دیدم، ترغیب شدم به سراغش بروم و ببینم قضیه از چه قرار است. به خصوص اینکه در تمام این معرفی‌ها اشاره‌ای به کتاب تذکرة‌الاولیای عطار شده بود و از اسم کتاب نیز چنین برمی‌آمد که چه از نظر فرم و چه از نظر زبان، روایت چهل و یکم به روایت تذکره نزدیک باشد. 

باب اول: آن راوی کاتب

داستان با یک راوی اول شخص آغاز می‌شود. راوی‌ای که کاتب است، دست‌خط خوشی دارد و از نیک‌نامی صحبت می‌کند که مقامی در حد اولیای الهی دارد و حالا از پس مرگ او، راوی قصد دارد داستان زندگی‌اش را کتابت کند. شروع داستان شروع خوب و پرقدرتی است. آن‌قدر که از همان اول قلابش را به مخاطب گیر بدهد و او را به خواندن صفحه‌های بعدی تشویق کند. 

اگر کسی همین حالا بپرسد چهل و یکم داستان چه کسی است؟ جواب خواهم داد داستان میرعمادِ کاتب! لااقل بخش مهمی از کتاب به روایت زندگی میرعماد اختصاص دارد. میرعمادی که دست برقضا پیشۀ خانوادگی‌اش را رها کرده و به سراغ علم‌آموزی و کتابت رفته است و به واسطۀ خط خوشی که داشته، قرار بوده به میرعماد ثانی بدل شود. میرعمادی که حالا به خاطر دینی که پدرش به حاج حسین بزاز داشته، باید چهل باب از تذکرة‌الاولیای عطار را به خط خوش کتابت کند و برای این کار شبانه به مسجد گوهرشاد می‌رود. میرعمادی که در همین رفت و آمدها با مردی به نام ادریس روبرو می‌شود. ادریسی که گویی قرار است نقش مهمی در داستان داشته باشد و در حقیقت همان نیک‌نامی است که میرعماد در اول کتاب از او نام می‌برد.

باب دوم: آن توبه‌کار نستوه

چهل و یکم لااقل از دید نویسنده نه روایتگر زندگی میرعماد، که روایتگر زندگی ادریس است. در فصل‌های دوم، چهارم، پنجم، هفتم، دهم، دوازدهم، چهاردهم، پانزدهم، هفدهم، هجدهم، بیستم، بیست و دوم، بیست و چهارم و بیست و ششم، راوی دانای کل محدود به ذهن ادریس است که به روایت زندگی او می‌پردازد. اما چیزی که باعث می‌شود من کتاب را روایتگر زندگی میرعماد بدانم و نه ادریس، حجم داستان یا تعداد فصل‌های مرتبط با میرعماد نیست. بلکه همین انتخاب راوی از جانب نویسنده است که این تفکر را در من القاء می‌کند. 

از مزیت‌های راوی اول شخص هم‌ذات پنداری بیشتر مخاطب و همراهی بیشتر او با داستان است. به همین خاطر وقتی داستان از زبان میرعماد روایت می‌شود، سروشکل بهتری دارد و جان‌دارتر به نظر می‌رسد. در حالی که راوی دانای کل بیشتر از اینکه درگیر داستان باشد، قصد دارد حرف خودش را به کرسی بنشاند. راوی دانای کل دست به قضاوت رفتار و کردار ادریس می‌زند، به مانند داستان‌های کلاسیک تمام کشمکش‌های ذهنی او را بیان می‌کند و حتی گاهی اوقات پا را فراتر گذاشته و به شکلی غیرمستقیم خواننده را نصیحت می‌کند. 

همۀ این‌ها سبب شده تا برای من خواننده بخش‌هایی که میرعماد راوی داستان است از جذابیت بیشتری برخوردار باشد. 

 نقدی بر فرم داستان

عصر امروز پیش از اینکه شروع به نوشتن این متن کنم، یک بار دیگر به سراغ چهل و یکم رفتم. این بار کتاب را به شکل متفاوتی خواندم. درواقع فقط به خواندن بخش‌هایی پرداختم که راوی آن میرعماد کاتب است. فرضیه‌ای در ذهنم شکل گرفته بود که قصد داشتم رد یا اثباتش کنم. 

راستش هنوز برایم واضح نشده که چرا نویسنده به سراغ چنین فرمی رفته است؟ و چرا در کنار روایت قصه از زبان اول شخص (میرعماد کاتب)، تصمیم گرفته بخش‌هایی را از زبان یک دانای کل محدود به ذهن ادریس روایت کند؟ 

فرضیه‌ای که به دنبال رد یا اثبات آن بودم، به همین مسئله برمی‌گردد. به اینکه آیا نویسنده از سر ناچاری به سراغ این فرم نیامده؟ آیا اگر نویسنده سعی می‌کرد داستان را از زبان میرعماد جلو ببرد و در کنار همین روایت زندگی میرعماد و حضورش در مسجد گوهرشاد گوشه‌های زندگی ادریس را روایت‌می‌کرد و به شکلی پازل‌مانند آن‌ها را کنار هم می‌چید، داستان سروشکل بهتری نمی‌گرفت؟ 

عصر که داستان را دوباره خواندم، به نظرم رسید که حتی حذف تمام فصل‌های مربوط به ادریس خیلی به داستان ضربه نمی‌زند. نهایت یک سری جزئیاتی دربارۀ زندگی او بی‌جواب می‌ماند که با کمی کوشش بیشتر و به شکلی دیگر می‌شد آن‌ها را وارد داستان کرد.

 البته لازم است ذکر کنم من صرفاً یک خواننده‌ام و صاحب هر اثری نویسندۀ آن است. این نویسنده است که حق دارد به عنوان خالق برای داستانش و چگونگی روایت آن تصمیم بگیرد. 

باری، از دید من خواننده چهل و یکم چند ضعف اصلی دارد و چند ضعف کوچک‌تر. ضعف‌هایی که سبب شده تا به عنوان یک خواننده از خوانش این رمان آنچنان که انتظارش می‌رفت لذت نبرم! از دید منِ خواننده فرم رمان گرفتار یک از هم‌گسیختگی است.‌ این همان چیزی است که منِ خواننده را در همان چند صفحۀ اول از اوج به زمین می‌کوبد و در ادامۀ رمان پس می‌زند؛ که هربار می‌خواهم خودم را در کنار میرعماد ببینم، مرا از او و از داستان دور می‌کند.

ضعف دیگری که به کتاب وارد می‌دانم، زبان آن است. لااقل با توجه به اسم کتاب و فرم اولیۀ آن انتظار داشتم زبان هم تا حدودی به تذکرة‌الاولیا نزدیک باشد. یا نه، لااقل شباهتی به زبان مردم دورۀ پهلوی داشته باشد؛ که صادقانه بگویم تلاش نویسنده برای این کار آنچنان موفق‌آمیز نبود.

سخن پایانی

از اینکه نوشتن بسیار سخت و نفس‌گیر است آگاهم. لااقل در دو سال گذشته هربار دستی به قلم برده‌ و کوششی برای نوشتن کرده‌ام، با جوشش همراه نبوده است. به این قطعیت رسیده‌ام که کار هرکس نیست خرمن کوفتن یا لااقل فعلاً کار من یک نفر نیست. اما به هرحال چیزی که در بالا گفتم، خوانش من از رمان چهل و یکم است. طبیعتاً خوانش دیگران با من تفاوت‌هایی دارد و ممکن است گفته‌های من از دید آن‌ها چندان صحیح نباشد.
 به هرترتیب دربارۀ رمان چهل و یکم سؤال‌های پرتعدادی در ذهنم است که ای کاش می‌شد از خود حمید بابایی گرانقدر این سؤال‌ها را بپرسم. شاید که قدری این ابهام‌ها برایم برطرف شود.

نقدی به جامعه‌ای که سال‌هاست گرفتار نژادپرستی است

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۹
  • ۱۷ نظر

ماجرای عیسی آل‌کثیر را حالا فکر کنم همه بدانند. برای همین لازم نیست شرح دهم که عیسی آل‌کثیر کیست و چرا شش ماه به یکباره محروم شد. با این حال یک سری حرف‌ها هست که باید زد.

اول: محرومیت عیسی‌ آل‌کثیر به حق بود؟

خیر. به حق نبود. قبلاً هم خوشحالی‌هایی از این دست را در فوتبال دیده‌ بودم. چند سالی است که بحث نژادپرستی در ورزش و به خصوص فوتبال که بینندۀ زیادی دارد، خیلی جدی گرفته می‌شود. زیرا بازخورد رسانه‌ای زیادی را به همراه دارد. مثالش همین حرکت آل‌کثیر. مادربزرگ من هم حالا برایش مهم شده که بداند چرا عیسی را شش ماه محروم کرده‌اند. با همۀ این احوالات، بحث سر این است که میزان جرم و مجازات باید هم‌خوانی داشته باشد. در فوتبال اروپا چند باری این مسئلۀ توهین نژادی اتفاق افتاده است؛ اما سر و ته قضیه با دو سه جلسه محرومیت یا جریمه مالی هم آمده است. اینجاست که محرومیت عیسی آل‌کثیر لااقل از نظر من به حق نیست. شش ماه محرومیت از فوتبال و 10 هزار دلار جریمه مالی تا حالا در دنیای فوتبال سابقه نداشته است.

مسئلۀ بعدی اینکه محرومیت عیسی را درست دو سه ساعت مانده به شروع بازی اعلام کردند. اتفاقی که کل برنامه ریزی یک مربی و یک تیم را برهم می‌زند. این برهم ریختن برنامه‌ها، نتیجه‌اش از دست رفتن تمرکز و احتمالاً باخت تیم است. اگر برگردید و ده دقیقۀ اول بازی پرسپولیس النصر را ببینید، می‌فهمید از چه چیزی حرف می‌زنم. در همان ده دقیقه اول بازیکنان بارها و بارها اشتباه کردند. یکی دو بار می‌توانستیم گل بخوریم و فقط شانس یارمان بود که اتفاق بدی نیفتاد. بعد تازه آرام آرام فهمیدیم که این النصر هم خیلی تیم شاخی نیست.

دو: آیا آل‌کثیر باید جریمه می‌شد؟

اعتقادم این است که بله. عیسی آل‌کثیر به هر حال حرکتی را جلوی دوربین‌های تلوزیونی انجام داده که در دنیای رسانه معنای دوگانه‌ای به همراه دارد. اینکه منظور اصلی‌اش از این نوع خوشحالی چی بوده و اینکه سال‌ها در لیگ برتر خودمان همین خوشحالی را انجام می‌داده، خیلی صورت مسئله را عوض نمی‌کند.

یک مثال عجیب و غریب بزنم. فرض کنید من یک شناگر باشم که سال‌ها در استخر باغمان شنا کرده‌ام. کسی هم نیامده بگوید چرا توی استخر باغ بدون لباس شنا می‌کنی. حالا فرض کنیم من بروم بام شهر کاشان و همان لحظه اول لخت شوم و بپرم توی آب‌نمای بزرگ پارک. خب من هدفم شنا بوده، سال‌ها هم در چیزی شبیه همین آبنمای پارک شنا کرده‌ام. ولی این بار اگر خیلی شانس بیاورم، چند نفر از برادران نیروی انتظامی می‌آیند و مرا کت بسته و به جرم لخت شدن در انظار عمومی تا کلانتری شهر همراهی می‌کنند. دیگر کاری هم ندارند که قبلاً توی استخر خودمان شنا می‌کرده‌ام یا هدفم از لخت شدن چه چیزی بوده.

می‌دانم مثالم کمی عجیب و غریب است؛ اما منظورم این است که وقتی پای قانون به میان می‌آید، این توجیه کردن‌ها باعث تبرئۀ شما نمی‌شود. این توچیهات وقتی پذیرفته است که همراه با یک معذرت‌خواهی باشد. یعنی چه؟ یعنی اینکه رنگ و روی توضیح به خودش بگیرد، نه توجیه. یعنی آقای عیسی‌آلکثیر همزمان با توضیحات باشگاه می‌آمد و به شکلی رسمی می‌گفت که این کار را به خاطر برادرزاده‌اش کرده، منظوری از این حرکت نداشته و اگر کسی به اشتباه منظور دیگری از این حرکت برداشت کرده، از او معذرت می‌خواهد. به همین سادگی 

تعارف که نداریم، قشر فوتبالیست ما اغلب از افراد کم سواد جامعه هستند. طبیعی است که عیسی آل‌کثیر چیزی دربارۀ نژادپرستانه بودن حرکتش نمی‌دانسته. اما وقتی اهالی رسانه و اهالی باشگاه هم منفعلانه از کنار این قضیه رد می‌شوند و به جای اینکه با یک عذرخواهی مشکل را حل کنند، می‌آیند نامۀ چند ده صفحه‌ای و عکس و سند جور می‌کنند برای توجیه، خب معلوم است نتیجه‌اش هم می‌شود این محرومیت شش ماهه. (بماند که باز معتقدم این محرومیت خیلی سنگین است.)

سه: و اما حرکت چِندش سلبریتی‌ها

من یک چیزی را این وسط درست متوجه نمی‌شوم. بازیکن ما یک اشتباهی مرتکب شده، بعد تیم مقابل هم از این اشتباه استفاده یا سوء‌استفاده کرده و باعث محرومیتش شده است. خب تا اینجای کار ما طلبکاریم و می‌توانیم اعتراض کنیم که چرا بازیکنمان دو ساعت قبل از بازی محرومیت شده؟ حق هم به طور کامل با ماست. ولی یک بار بروید گزارش بازی را گوش کنید. صحبت‌های مجری برنامه را بشنوید. بازیکنمان به خاطر توهین نژادی محروم شده، بعد این‌ها از اول تا آخرش باز دارند به یک قومیت دیگری توهین‌ می‌کنند. یکی با «آل کثیف» گفتن نمک می‌ریزد و یکی دیگر چیزی نمانده که وارد بحث‌های خواهر و مادری شود.

فردای بازی هم مثلاً روزنامۀ گل تیتر می‌زند «آل‌کثیف!». درک این فضای نژادپرستانه لااقل در رسانه‌های رسمی کشور برایم باورنکردنی است. در فضای مجازی و توییتر و اینستاگرام هوادار ممکن است از روی احساسات یک سری چیزهایی بگوید. اما در رسانۀ رسمی کشور؟ این را کجای دلمان بگذاریم؟ بماند که برخی از نویسندگان این روزنامه‌ها همان هوادارهای زرد و افراطی چند سال قبل هستند و به زور افزایش فالوور راهشان را به فضای رسانه هم باز کرده‌اند.

از اینکه بگذریم، کمترین انتظارم پس از همۀ جار و جنجال‌ها این بود که کمی فضای مسموم اطرافمان اصلاح شود یا لااقل کمی به این مسئله فکر کنیم و درباره‌اش حرف بزنیم. ولی خی برای ما ایرانی‌ها نژادپرستی یک چیزی است توی آمریکا و فقط در ظلم به سیاهان امریکا خلاصه می‌شود. این‌طوری می‌شود که بازیکنمان به خاطر توهین نژادی شش ماه از فوتبال محروم شده، بعد یک مشت سلبریتی می‌آیند به سبک همان بازیکن پست و استوری منتشر می‌کنند! یا للعجب! واقعیتش این بخش از ماجرا دیگر برایم هیچ جوره قابل درک نیست.

البته از حق نگذریم، انتظار من هم زیادی است. در فضایی که همه به دنبال لایک و کیلو کیلو فالوور می‌دوند، طبیعی است که گذاشتن یک عکس و استوری این شکلی لایک‌خورش بیشتر باشد تا نوشتن یک پست انتقادی یا تشویق به اصلاح رفتارمان.

بگذریم. راستش اگر کاره‌ای بودم مشت مشت این سلبریتی‌ها را می‌ریختم توی هونگ برقی تا لااقل دلم برای چند لحظه‌ای خنک شود. متأسفانه اما نه هونگ داریم و نه من کاره‌ای هستم.


پ.ن: راستش می‌خواستم عکسی از این سلبریتی‌ها را هم به پست ضمیمه کنم که دیدم خیلی کار عاقلانه‌ای نیست. خودتان به‌طبع عکس‌هایشان را دیده‌اید.


برای خدایان احتمالی فوتبال

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۲ مهر ۹۹
  • ۲۲ نظر

به بازی امروز خوش‌بین نیستم؛ اما در فوتبال چیزی سخت‌تر و هولناک‌تر از شکست هم وجود دارد. امید به پیروزی، حتی وقتی می‌دانید شانس کمی برای برد دارید. اگر فوتبال از خدایان اسطوره‌ای بود، امشب جمع می‌شدیم گرد یک آتش بزرگ، بعد تمام این نود دقیقه را گرد آتش می‌رقصیدیم و هلهله می‌کردیم. به امید اینکه خدای فوتبال لااقل یک امشب یاری‌مان کند.


مفهومی به نام لحظه

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۶ مهر ۹۹
  • ۱۳ نظر

یک شبانه روز بیست وچهار ساعت است و یک مسابقۀ فوتبال نود دقیقه طول می‌کشد. زمانی که اینجا از آن حرف می‌زنیم، همان زمان خطی است. همانی که از آینده به حال می‌رسد و بعد به گذشته تبدیل می‌شود. نقطه مقابل این زمان خطی اما یک مفهوم زمانی دیگر هم داریم که یورگن کلوپ اسمش را می‌گذارد لحظه. فوتبال برای یورگن کلوپ خلق لحظه‌هاست. تیمش را نود دقیقه به زمین می‌فرستد تا در یک صدم ثانیه لحظه‌ای را خلق کند. لحظه‌ای که انگار زمین و زمان متوقف می‌شود. در حقیقت گویی که زمان خطی از حرکت می‌ایستد، تمام روزمرگی‌های انسانی دور ریخته می‌شود و فقط و فقط همان چیزی اهمیت پیدا می‌کند که وسط زمین سبز رخ داده است. 

این مقدمه را گفتم تا برسم به بازی امشب پرسپولیس با السد قطر. ده دقیقه از بازی گذشته بود که سراغ بازی رفتم. ده دقیقۀ اول را به خاطر فراموش‌کاری از دست داده بودم. راستش یادم نبود بازی ساعت پنج و ده دقیقه است یا پنج و نیم. باری، از وقتی نشستم پای بازی فقط تیمم را می‌دیدم که عقب نشسته، بازیکن‌های حریف را زیر نظر دارد و با منطق و حوصله از دروازه‌اش دفاع می‌کند. راستش اغلب هوادارهای فوتبال از بازی دفاعی خوششان نمی‌آید. بیشتر ترجیح می‌دهند تیمشان سراسر حمله باشد. نقطه مقابل این احساسات اما یک تفکر منطقی است. تفکر منطقی می‌گوید وقتی شما لااقل روی کاغذ تیم ضعیف‌تری هستی، باید شیوۀ بازی خودت را عوض کنی. باید با حوصله بازی کنی و به جای اینکه بی‌جهت در زمین بدوی و تلاش کنی، احازه دهی تا حریف جلو بیاید و خسته شود. بعد همین خستگی نسبی کم کم اثر خودش را روی بازی هم می‌گذارد. آن وقت نوبت تو است که در یک لحظه ضربۀ اصلی را وارد کنی و تمام. 

با همۀ این احوالات هواداری چیز عجیبی است. به خصوص وقتی تیمت بازی داشته باشد، فقط دنبال این هستی که یا به گل برسی یا اینکه دق و دلت را سر بازیکنی که خوب بازی نمی‌کند خالی کنی. در حقیقت بیشتر از اینکه درگیر نوع بازی و سیستم بازی و این‌طور چیزها باشی، ترجیح می‌دهی خودت را درگیر احساسات کنی. به همین خاطر هم بود که از دقیقۀ ده تا دقیقۀ هفتاد فقط بازی را تماشا می‌کردم و گاهی فحشی زیر لب می‌دادم و گهگاه هم داد و هواری راه می‌انداختم. 

از دقیقۀ هفتاد به بعد اما وضع کمی فرق کرد. دقیقۀ هفتاد به بعد می‌شد خستگی را توی بازیکنان هر دو تیم دید. همین باعث شده بود استرس و هیجانم بالاتر هم برود. هر توپی که در رفت و آمد بود، تن و بدنم را می‌لرزاند. مانده بودم این‌هایی که توی زمین هستند و این‌هایی که کنار زمین داد و فریاد می‌کنند، چطور این بار استرس را به دوش می‌کشند. 

از لحظه و خلق لحظه‌ها می‌گفتم. راستش خیلی وقت‌ها که فوتبال می‌بینیم، به دنبال همین لحظه‌ها هستیم. لحظه‌های سرنوشت ساز. چیزهایی مثل اشتباه دروازه‌بان حریف، لغزیدن پای یک بازیکن، کرنری که در شلوغی‌های محوطۀ جریمه وارد گل می‌شود و اتفاق‌هایی از این دست که فقط در چند ثانیه یا بهتر است بگویم در یک لحظه اتفاق می‌افتند. ما اهالی سرزمین فوتبال تمام این نود دقیقه را به جان می‌خریم، فقط و فقط برای دیدن و لمس کردن آن یک لحظه. آن تک لحظۀ ناب. سرمستی حاصل از این لحظه‌های خاص نه از نوع سرمستی دیونسیوسی که از نوع دیگری است. نوعی که نمی‌توانم با کلمه توصیفش کنم. انگار که جهان برای چند لحظه متوقف شده باشد. بعد تمام انرژی مثبت‌های جهان در قالب یک پرتو کیهانی سرازیر شده باشد سمت تو و آن زمین سبز. انگار که وسط گرمای پنجاه درجه‌ای تابستان نوشابه زمزم سر بکشی یا مثلاً درست وقتی که انتظارش را نداری، پیامک بانک برایت بیاید. 

دقیقۀ هشتادونه بازی امروز درست یکی از همین لحظه‌ها بود. یک چیزی که دربارۀ این لحظه‌ها وجود دارد، این است که اگر اهل فوتبال باشی، درست سر‌به‌زنگاه بوی این لحظه‌ها را می‌شنوی. درست مثل این حیوان‌هایی که چند ثانیه پیش از وقوع زلزله دست به کار می‌شوند، من هم درست وقتی توپ به کرنر رفته بود، یک چیزی در درونم شروع کرد به جوش زدن. به قل قل کردن. انگار می‌دانستم که این همان لحظۀ ناب است. همان لحظه‌ای که بعد از آن باید پیرهن از تن در آورد. دور ستون خانه چرخید. داد و هوار راه انداخت و جلوی نگاه متعجب حاضران در خانه بالا و پایین پرید. 

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۴ مهر ۹۹
  • ۱۱ نظر

شش ماه پیش هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، اول یک دل سیر دلم برای خانه و خانواده تنگ می‌شد. بعد وقتی نیم ساعتی را زیر پتو می‌ماندم و با چشمان باز در و دیوار را نگاه می‌کردم، پیش خودم می‌گفتم چه می‌شود کرد؟ شاید همین روزها این ویروس لعنتی رخت بربندد.

حالا در نخستین روزهای پاییز نیم ساعتی می‌شود که با چشمان باز در و دیوار را نگاه کرده‌ام. این بار اما صدای نفس‌های تک تکشان را به وضوح می‌شنوم. صدای خر و پف‌های بابا، صدای نفس‌های سنگین امید و صدای نفس‌‌های آرام مامان. دارم تمام این دقیقه‌های آخر بودنشان را ذخیره می‌کنم. دارم به این فکر می‌کنم که اگر تلخی آن روزهای فراق نبود، شیرینی روزهای وصال این‌چنین زیر زبانم مزه نمی‌کرد. اگر کمی شانس بیاورم، هنوز نیم ساعتی تا بیدار شدن بابا مانده.

.

پ.ن: دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای چالش جدید رادیوبلاگی‌هاست. چالشی که اجازه می‌دهد چند کلمه‌ای را به شیرینی‌ها و دل‌خوشی‌های زندگی فکر کنیم. 

 از پرندۀ سفید، ماه بالای سر تنهایی است و آرزوهای نجیب دعوت می‌کنم که ادامه دهندۀ چالش باشند.