کنسرت آنلاین موسیقی نواحی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۹
  • ۸ نظر

انجمن موسیقی ایران قرار است از امشب تا یک‌شنبه شب «کنسرت‌ آنلاین موسیقی نواحی» را برگزار کند. اگر اهل موسیقی فولکلور هستید و از شنیدنش لذت می‌برید، پیشنهاد می‌کنم این چند شب را از دست ندهید.



یک: برای بزرگ شدن تصویر روی آن کلیک کنید.

دو: آدرس صفحۀ انجمن موسیقی ایران

سه: بیش از این حرفی نیست.

روزگار عجیبی است آقای پیرلو

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۹
  • ۱۱ نظر

صبح شنبه را با خبر سرمربی‌گری پیرلو شروع کردم. اینکه ساری از یوونتوس اخراج شود یا نه، اینکه قابل حدس بود یا نه، اینکه چه کسی به عنوان سرمربی‌اش انتخاب می‌شد یا نمی‌شد، ابداً ربطی به من نداشت. دلیلی هم نداشت پیگیرش باشم. اما شنیدن خبر سرمربی‌گری آندره پیرلوی معروف و محبوب روزهای دور چیز دیگری بود. تنها تیتری که می‌توانست روی صفحۀ گوشی متوقفم کند. 

خبر سرمربی‌گری پیرلو برایم همزمان شده با خوانش کتاب «می‌اندیشم پس بازی می‌کنم» که نویسنده‌اش خود پیرلوست. همین برایم جالب است و جالب‌تر اینکه فصل نه کتاب با این جمله‌ها آغاز می‌شود: «حتی یک پنی هم روی سرمربی شدن خودم شرط نمی‌بندم. شغلی نیست که جذبش شوم. پر از نگرانی است.»

کتاب سال 2013 به چاپ رسیده. این یعنی هفت سال از چاپش می‌گذرد. هفت سالی که باعث شده تا آندره‌آ پیرلوی بازیکن برسد به آندره‌آ پیرلوی مربی. آنچه برایم جالب توجه است، همین تغییر نگرش صد و هشتاد درجه‌ای پیرلوست. اینکه روزی روزگاری فکرش را هم نمی‌کرده سرمربی شود و حالا شده. حالا قرار است بنشیند روی صندلی مربی‌گری و سر بازیکن‌ها داد بزند. حتی سر بوفنی که روزی هم‌بازی‌اش بوده و یک سال هم از او بزرگتر است. 

توی این پست فوتبال برایم حاشیۀ متن است. آنچه اهمیت دارد، همین تغییر نگرش‌هاست. همین تفاوت دیدگاه‌هایی که به مرور زمان پیش می‌آید و گویا خودمان متوجه‌اش نیستیم. برای خودم زیاد پیش آمده. مطمئنم اگر به سعید هفت سال پیش می‌گفتند هفت سال بعد قرار است به تولید محتوا علاقه‌مند شوی، قرار است به سمت ادبیات بیایی و قرار است کتاب‌فروش باشی، از تعجب روی سرش شاخ سبز می‌شد. مطمئنم سعید هفت سال پیش هم حاضر نبود روی الآن خودش یک پنی هم شرط ببندد. ولی حالا شده. حالا اینجاست و خب باید اعتراف کنم روزگار عجیبی است آقای پیرلو.


زرشک

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۳ مرداد ۹۹
  • ۲۳ نظر

در این روزگار کرونایی از هرچه رنگ و روی تکرار داشته باشد بیزار شده‌ام. از سبک کتاب‌هایی که قبلاً می‌خواندم. از فیلم‌هایی که در حالت عادی دوست داشتم ببینمشان. از غذا و خوردنی‌هایی که روزی مورد علاقه‌ام بودند. حتی از آهنگ‌ها و خواننده‌هایی که تا پیش از این روزها و ساعت‌ها می‌شنیدمشان. 

این آخری مورد ویژه‌ای است. چون رابطۀ من و آهنگ مثل رابطۀ تمام انسان‌های عادی است با قهوه. همان‌طور که قهوه مانع خواب دیگران می‌شود، آهنگ هم جلوی خواب رفتن منِ همیشه خسته را می‌گیرد. حالا نتیجه این شده که پناه آورده‌ام به ساندکلود و خواننده‌های ناشناخته‌اش. هربار کلیدواژه‌ای را بی‌جهت سرچ می‌کنم و بعد هر آهنگی بیاید، می‌گذارم پخش شود. همین. فقط پخش شود و بعد هم برود در امان خدا.  نمی‌دانم این چند روز چقدر آهنگ عربی، ژاپنی، ترکی، آفریقایی، مراکشی، انگلیسی و فلان و بهمان گوش داده‌ام. آهنگ‌هایی که اغلب حتی نمی‌فهمم خوانندۀ بخت برگشته‌اش چه می‌خواند؟ اسمش چیست؟ اهل چه کشوری است؟ برای چه و برای که می‌خواند؟ و احتمالاً خود خواننده هم فکرش را نمی‌کرده دیوانه‌ای از ایران روزی آهنگش را بشنود. این ویروس لعنتی روی همه چیز اثرش را گذاشته. از فوتبال بگیر تا سیاست و اقتصاد و علوم پزشکی. بعد حالا انتظار داشته باشم که روی سبک آهنگ‌های من اثری نگذاشته باشد؟ 

زمان

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹
  • ۱۲ نظر


این عکس رو مدت زیادیه که دارم. بیشتر از شش ماه. شاید هم بیشتر. روزهای اولی که پیداش کرده بودم، برای مدت زیادی تصویر دسکتاپ لپتاپم بود. هرروز نگاهش می‌کردم. همون روزی که سر از اینستا درآورده بودم و وسط آشفته‌بازار اینستا پیداش کرده بودم، اسمش رو گذاشتم «دروازه‌ها سخن می‌گویند.» ولی از چی؟ و از کجا؟ تا امروز بارها بهش خیره شدم تا ببینم پشت این چهرۀ زنگ زده، پشت این رنگ‌های پوسته شده و ریخته، پشت این چهرۀ زخمی چه چیزی پنهان شده؟ چه داستان‌ها و چه ماجرایی؟ 

احتمالاً باید عکس یک دروازه باشه گوشۀ یک پارک کهنه. پارکی که سال‌هاست گوشۀ یک محله جا خوش کرده. پارکی که آدم‌های بسیاری رو به چشم دیده. نسل به نسل آدم‌ها رفتن و اومدن و باز روز از نو و روزی از نو. و این دروازه، روزی روزگاری احتمالاً کسی آمده و توی زمین بازی پارک نصبش کرده و رفته. همین. بدون اینکه فکر کنه قراره چه بلایی سر این دروازه بخت‌برگشته بیاد. مثلاً اگر عمری حدوداً بیست ساله داشته باشه، یعنی لااقل بازی دو نسل رو از نزدیک دیده و لمس کرده. جنس توپ‌ها عوض شده، آدم‌ها هم. اما این دروازه همچنان ثابت مونده و از جاش تکون هم نخورده. به عبارتی ممکنه نسل اولی که توی این زمین بازی می‌کرده، پدر یا مادر نسلی باشه که این روزها به میله‌های تمام فلزی دروازه و به این زمین فوتبال پناه میاره.

همۀ این‌ها رو گفتم، تا برسم به اینکه این دروازه و این زخم‌های کهنۀ نقش شده بر پیکرش برای من تعریفی از مفهوم زمانه. زمانی که می‌گذره و خواه ناخواه ردپاش رو روی تیرک‌های تمام فلزی این دروازه جای می‌گذاره. 

نخوندی هم نخوندی؛ نموندی هم نموندی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۰ مرداد ۹۹
  • ۱۵ نظر

آدم‌ها روحیات متفاوتی دارن. برای همین هرکسی برای به دست آوردن انرژی از دست رفته‌اش، دست به کار یا کارهای متفاوتی می‌زنه. برای من خلوت و سکوت یک چنین حکمی رو داره. الان بیشتر از بیست و چهار ساعته که تنها نشسته‌ام توی خونه. جز صدای کولر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسه. از صبح به چیزهای متفاوتی فکر کردم. به آینده، به گذشته، به آدم‌هایی که روزگاری بودن و حالا مدتی می‌شه که نیستن. به روزهایی که پیش رو دارم و به کارهایی که باید انجامشون بدم. 

روزهای عجیبیه. از یک طرف سر خودم  رو به عمد شلوغ می‌کنم که به چیزی فکر نکنم و از یک طرف هربار دوست دارم پل بزنم به گذشته و آینده. انگار گربه‌ای باشم گیر کرده در یک جعبۀ کفش. تا وقتی در این جعبه باز نشه، معلوم نیست این گربه زنده است یا مرده. با این حال خوشحالم که این مدت کم نیاوردم. گذروندم به هر شکلی بوده. رد شدم از بالا و پایین‌های زندگی و حالا اینجام. اینجایی که الان هستم، ممکنه یک نقطه شروع خوب باشه. ممکنه، اگر خودم گند نزنم بهش. دارم به روزهایی فکر می‌کنم که دوست دارم زودتر از راه برسه. دوست دارم کارها بر وفق مرادم پیش بره. لاقال برای چند ماه. برای چند ماه چی میشه اگر همه چیز زندگی بر وفق مراد من باشه؟ چی میشه اگر این روزهای پیش‌رو، همون روزهای بار دگر روزگار چون شکر آید باشه؟ نمی‌دونم راستش. 

درسته که ترجیح می‌دم این شکلی باشه و چالش جدی‌ای توی این چند وقت نداشته باشم، اما خودم خوب می‌دونم که امکانش نیست. می‌دونم که قرار نیست آسون باشه. می‌دونم که هرروزی که می‌گذره، این جاده پیچ و خمش بیشتر می‌شه و فراز و نشیب‌هاش تندتر. 

بگذریم. اصلاً چرا دارم اینا رو اینجا می‌گم؟ بازهم نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که دلم می‌خواد یک مدت بی‌خیال از هر چیزی اینجا بنویسم. چرت و پرت بنویسم. ذهنم رو هرچی توش هست بریزم بیرون. خلوتش کنم. ساکتش کنم و بعد ادامه بدم. همین و بس. چیز زیادی نیست. 

یکی دو ساعت دیگه این سکوت تموم میشه و دوباره دنیا پر میشه از شلوغی. اون موقع منم و هفتۀ تازه‌ای که توی راهه. منم و این نقطۀ شروع جدید. شروعی که امیدوارم بهش گند نزنم.

.

پ.ن: فکر کنم لازمه بگم قرار نیست از این کلمه‌ها چیزی در بیاد. از این به بعد هر مطلبی که با این عنوان بنویسم، بی‌محتواترین پست‌های این وبلاگه. خلاصه که همین.

ما

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۹ مرداد ۹۹
  • ۱۰ نظر

معروفه که از یک جایی به بعد هوادار و باشگاه طوری به هم پیوند می‌خورن که به هیچ شکلی نمی‌شه از هم جداشون کرد. به عبارتی دیگه از یک جایی به بعد، هوادار وقتی می‌خواد از تیمش حرف بزنه، دیگه نمی‌گه میلان. دیگه نمی‌گه چلسی. دیگه از منچستر حرف نمی‌زنه. بلکه به شکل مستقیم از ضمیر ما استفاده می‌کنه. میگه: «ما حقمون قهرمانی بود.» میگه: «ما چهارده بازی آخر رو کولاک کردیم.» میگه: «تیم ما خوب نبود، قبول. اما نه اون‌قدر بد که این‌طور شکست بخوریم.» و خب این شمایی که باید بفهمی منظور از ما کدوم تیمه.

برای من این ضمیر «ما» گره خورده به میلان. هروقت می‌خوام از میلان حرف بزنم، ناخودآگاه دوست دارم از ما استفاده کنم. برام مهم نیست که میلان یک تیم ایتالیایه و من توی یک کشور عجیب و غریب به اسم ایران زندگی می‌کنم. حتی یک وقت‌هایی عمداً دوست دارم فکر کنم ایتالیایی‌ها چقدر شبیه ما ایرانی‌ها هستن. براش کلی دلیل و منطق هم میارم البته. فقط برای اینکه بیشتر خودم رو به اون مای اول شخص بچسبونم.

بگذریم. از «ما و میلان» می‌گفتم. از یک سالی که گذشت. شروع این فصل برای ما شروع خوبی نبود. همه چیز با اخراج مربی و بازیکن سابق و اومدن یک مربی جدید شروع شد. آقای گتوزو با کلی ناامیدی ول کرد و رفت و بعد این جامپائولو بود که جایگزینش شد. اول فصل کلی امید و آرزو داشتیم. فکر می‌کردیم جامپائولو و تفکراتش می‌تونه ما رو به چیزی که سال‌هاست ازش دور موندیم برسونه. ولی زندگی همیشه اون طوری پیش نمی‌ره که دوست داریم. همین شد که به هفتمین مسابقۀ فصل نرسیده، آقای مربی وسایلش رو جمع کرد و قدم زنان از دفتر تیم رفت که رفت. جایگزینی جامپائولو با استفانو پیولی روزهای اول مسخره به نظر می‌رسید. نه فقط من که خوش‌بین‌ترین هوادارمون هم امیدی به پیولی نداشت. مربی‌ای که روزی روزگاری از تیم رقیب اخراج شده بود و حالا یک‌باره سروکله‌اش توی تیم ما پیدا شده بود. روزهای اول و هفته‌های اول کفری بودم و فقط فحش می‌دادم.  از اون سمت هم سیستم مدیریت باشگاه هرروز یک الم‌شنگه تازه راه می‌انداخت. همه چیز حسابی درهم بود. نیم فصل که رسید، صحبت از بازگشت زلاتان شد. اون روزها که روزهای خوبی برای خودمم نبود، فکر می‌کردم، این لعنتی که هر یک ماه یک بار مصدوم می‌شه و اصلاً خیلی بتونه بازی کنه، ده دقیقه، بیست دقیقه توی هر بازیه. حیف نیست این همه پول رو خرج این کنیم؟ بعد سروکلۀ یک مشت جوون دیگه هم پیدا شد. از سائلمیکرز گرفته تا بن ناصر که حتی اسمشون رو هم به سختی بلد بودم. حرصم می‌گرفت از این سبک بازیکن خریدن و از این شکل بازی. خودم کم دردوسر داشتم؟ باید حرص و جوش اینا رو هم می‌خوردم. کم کم باور کرده بودم که امسال هم سال ما نیست. مثل همۀ این سال‌هایی که گذشت. گندش بزنن.

ولی خب. زندگیه دیگه. به قولی همین‌طور که هر لحظه‌اش پیچ و خم داره، ملغمه‌ای از شادی و غصه و غم هم هست. خلاصه یهویی کرۀ زمین چرخید و همزمان باهاش روزگار ما هم کم و بیش یک چرخی به خودش داد. وسط اون همه شایعه‌بازار تغییر مربی، وسط بیم و امید اومدن یا نیومدن رانگنیک با اون فامیلی سختش، این آقای پیولی بود که شد نوح را کشتیبان. بردن یووه، بردن لاتزیو، رسیدن به سهمیۀ اروپا، پیش رفتن تا پای فینال حذفی و بردهای امیدبخش این روزها، همه و همه باعث شد تا این فصل عجیب و غریب با یک پایان نسبتاً خوب به اتمام برسه.(باز درست مثل این روزهای من.) حداقلش اینه که می‌تونیم امید داشته باشیم به شروع فصل بعد. به روزهای در راه. به تک تک دقیقه‌هایی که باید جون بکنیم و کار کنیم اگر دلمون می‌خواد یک سال بعد دوباره سرمون پایین نباشه.

هفتۀ پیش وقتی دو هیچ از بولونیا جلو بودیم و یهو وسط دو نیمه خبر تمدید قرارداد پیولی اومد، وقتی خبر رسید دیگه رانگنیکی در کار نیست، پیش خودم فکر کردم بابا عجب آدمیه این آقای استفانو پیولی! فکر کن، از همون روز اول که پاش رو گذاشت تو باشگاه، بهش گفتن: «استاد! قراردادت شش ماهه است. گرفتی؟ بعد از این شش ماه هم راهت رو می‌کشی و میری. اوکی؟» و بعد هنوز به یک ماه نکشیده، تمام روزنامه‌ها و سایت‌ها حرف از اومدن رالف رانگنیک بود. بعد هنوز فصل تمام نشده، همه از قطعی شدن اومدن رانگنیک می‌گفتن و قراردادی که امضاء شده و بازیکن‌هایی که در راه اومدن به میلان هستن. راستش من اگر بودم، احتمالاً همون دو سه هفتۀ اول کار رو ول می‌کردم و می‌رفتم. به مدیر تیم هم می‌گفتم: «برو به جهنم عوضی. برو با همون رانگنیکت خوش باش.» ولی خب، خوشبختانه پیولی خیلی شباهتی به من نداشت. همین شد که موند. موند و سرنوشتش رو خودش بازتعریف کرد. تو روزهایی که حرف از رفتنش بود، اون بدون غر زدن کارش رو می‌کرد. همین شد که کم کم با بردهای امیدبخشش اعتماد باشگاه رو به دست آورد. البته توی این مسیر مهره‌های خوبی هم داشت. ولی کیه ندونه همین مهره‌ها بدون اون هیچ کاری از دستشون برنمی‌اومد و برنیومده بود. هیچ‌کس فکرش رو هم نمی‌کرد جناب استفانو پیولی، یک مربی همیشه شکست‌خورده، یک‌باره از راه برسه و بشه نجات دهندۀ این میلان درهم شکسته. رسیدن پیولی به میلان و کنار هم قرار گرفتن این دوتا انگار یک توفیق اجباری بود. توفیقی که هر دو طرف ازش سود کردن. از یک طرف پیولی خودش رو به همه ثابت کرد و از طرفی هم این ما هستیم که داریم یک فصل بد رو به خوبی تموم می‌کنیم. و باز می‌رسم به اینکه چقدر روزگار این «من» و این «ما» شبیه به هم شده. 


و حالا بلاگردون

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹

در آیات و روایات است که: 

بلاگردون را چو دریابید دُر یابید.

حالا بازهم میل خودتون رفقا.

برای این شادمانه مشت‌های گره کرده

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۴ مرداد ۹۹
  • ۱۳ نظر


«به لبخندهای تکراری این روزها نگاه نکنید؛ به این جام‌های پی‌در پی، به این شادمانه مشت‌های گره کرده که انگار از هم باز نمی‌شوند. پرسپولیس برای رسیدن به این صبح ظفر، از شب تیره ظلمت گذشته است. رفقای لبخند به کنار، اما شرکای اندوه همه آن محنت‌ها را با بند بند وجودشان حس کرده‌اند. از دعواهای کریه مالکیتی در اوایل دهه هشتاد تا تیمی که باید با علیرضا محمد و سامان آقازمانی و علی‌عسکر و فشنگچی به مصاف رحمتی و منتظری و نکونام و جباری و مجیدی می‌رفت. رقبا با قهقهه برایش دست گرفته بودند: «تو لیگ برتر بمان»، حالا اما همان‌ها حکومت را کارگردان سریال جام‌های پرسپولیس می‌دانند. خنده‌دار نیست؟ در همین دولت که به حمایت از سرخ‌ها متهم می‌شود، پرسپولیس دوازده مدیرعامل عوض کرده و سیزدهمی هم در راه است. منتقمی و سیاسی و رسول‌پناه را جمع کنید، معدل بگیرید، ببینید یک مدیر مدرسه شش‌کلاسه از این‌ها در می‌آید؟ در همین دولت شب آخرین بازی خانگی پرسپولیس در لیگ سیزدهم رقم قرارداد بازیکنان افشا شد و قهرمانی قریب‌الوقوع را به فنا داد. پرسپولیس در همین دولت به تنها تیم تاریخ فوتبال تبدیل شد که در یک روز دو سرمربی سر تمرین داشت؛ علی دایی این طرف معرکه گرفته بود و حمید درخشان آن طرف عکس یادگاری می‌انداخت؛ جدال گواردیولا و یورگن کلوپ، بر نعش تیمی که آرامش برایش حرام بود! پرسپولیس زخمی، از این روزگار خفت و خست جان به در برده و به اینجا رسیده؛ حالا از کدام حمایت، کدام حکومت حرف می‌زنید؟ صد البته تعجبی هم ندارد؛ وقتی نوکسیه‌ها و کهنه‌کینه‌ها حتی تحمل اسم «پرسپولیس» را ندارند و به سجل مردمی‌ترین تیم مملکت چنگ می‌اندازند، پناه بردن به دامان دروغ و دغل چندان مایه شگفتی نیست. با این همه اما کاش بدانید ارزش این تیم بالاتر از تمام جام‌ها و دام‌هاست. پرسپولیس بزرگترین برند جمعیتی ایران است؛ چتری یکدست بر فراز میلیون‌ها تن که داوطلبانه عشق‌شان را برگزیده‌اند، علقه و الفتی که ربطی به زادگاه و قوم و قبیله ندارد و در شناسنامه و ثبت احوال درج نیست، اما خیل عظیمی از مردمان فارس و لر و کرد و ترک و بلوچ، کودک و جوان و پیر، مرد و زن را جانانه به هم متصل می‌کند. غریبه‌هایی از برادر نزدیک‌تر، همدل و هم‌نجوا. از معدود غنایم ارزشمند اتحاد و همگرایی، در جامعه‌ای به شدت واگرا و تفرقه‌زده. ارزش پرسپولیس در این‌هاست. خلعت اولین پوکر قهرمانی، بی‌گمان تنی برازنده‌تر از این نخواهد جست. گوارا باد.»

::

مرسی آقای «رسول بهروش» عزیز.

شرح عکس: عکسی مناسب‌تر از عکس بالا برای این لحظه‌ها و روزها سراغ ندارم.