- آقاگل
- دوشنبه ۹ تیر ۹۹
اولین مرتبهای که یک پدیدۀ نجومی را از نزدیک دیدم و دنیای آسمانها برایم جذاب شد، سال هفتاد و هشت بود. بیست مرداد هفتاد و هشت، روزی که خورشید گرفت و جهان اطرافم چند دقیقهای تاریک و تار شد. یادم است گفته بودند نباید مستقیم به آسمان نگاه کرد. یادم است از یک ماه قبل تنها عینکفروشی محلمان از این عینکهای مخصوص آورده بود و آن زمان قیمت هر عینک سیصد تومان بود. به عبارتی باید پول شش تا بستنی را کنار میگذاشتم تا یک عینک مخصوص بخرم. یادم است تمام ماه را پول جمع کرده بودم تا عینک بخرم و دو روز مانده به بیست مرداد تمام پولی که داشتم را برداشتم و رفتم تا عینکفروشی حیدری. یادم است سه چهار عینک باقیمانده در ویترینش را در آورد و یکی یکی جلوی لامپ مغازه امتحانشان کرد و عاقبت گفت: نه! گفت نه و دنیا روی سرم خراب شد. نه به این معنا که هیچ کدام از عینکهایم سالم نیست و نمیتوانی از آنها استفاده کنی. ولی خب دوست نداشتم تسلیم شوم. دوست نداشتم خورشیدگرفتگی را از دست بدهم. توی اخبار گفته بود مستقیم به خورشید نگاه نکنید. توی کارتون شیروشاه، وقتی بچهشیر کوچک مستقیم به خورشید نگاه کرده بود، چشمهایش موج برداشته بود و چند ساعتی چیزی را نمیدید و همینها مرا ترسانده بود. اخبار گفته بود هرکس به عینک مخصوص دسترسی ندارد، میتواند از یک تشت آب استفاده کند. تشت آب را پر کند و بعد توی سایه بایستد و خورشید را نگاه کند. البته فراموش نکنید هر چند ثانیه چشم از تشت آب بردارید تا چشمهایتان خسته نشود. من هم همینکار را کردم. روزی که خورشید گرفت، تشت آبی را توی ایوان گذاشتم و با مادر و ننه و هرکسی که در خانه بود، نشستیم به تماشای خورشیدگرفتگی. بماند که پیرزنهای محل از یک ماه قبل از افسانهها و از شومی گرفت خورشید گفته بودند و ننه حسابی ترسیده بود و ما نیز هم. هرچه بود، بیستم مرداد هفتاد و هشت با تمام تلخی و شیرینیهای قبل و بعدش در ذهنم ماند. شد یکی از خاطرات دلچسب زندگی. خاطرهای که بعدها مرا با ایزاک آسیموف آشنا کرد و بعدها سبب شد تا عکسها و پوسترهای نجومی جمع کنم و بچسبانم به در و دیوار خانهام. حتی یادم است روی دفترهای سهمیهای را جلد کاغذی گرفته بودیم و بعد روی کاغذها چند عکس از سحابی خرچنگ و منظومۀ قنطورس و صورت فلکی شکارچی چسبانده بودیم. گمانم اگر بگردم دفتر شیمیام را هنوز داشته باشم. با یکی از همین عکسهای نجومی. و بعدها سبب شد هربار به آسمان نگاه کنم و گهگاه که پدیدهای نجومی رخ میدهد، حواسم باشد که از دستش ندهم.
صفرم:
محتوای این پست را بر اساس تجربۀ شخصی مینویسم. ممکن است تجربیات شما نسبت به تجربیات من متفاوت باشد. پس اگر تجربهای موفق یا ناموفقی در زمینۀ خرید کتاب از فروشگاههای اینترنتی دارید، لطفاً برایم بنویسید.
یکم:
خرید از فروشگاههای اینترنتی باب میلم نیست. به شخصه خرید از کتابفروشیهای شهر را ترجیح میدهم. به دو دلیل، اول اینکه دیگر خبری از دستاندازهای ارسال بستۀ پستی و صبر چندروزه نیست. و دوم اینکه هرچند ناچیز، اما به اندازۀ توانم به اقتصاد کتابفروشیهای شهر کمک میکنم.
دوم:
با این وجود، بارها پیش آمده کتاب موردنظرم را کتابفروشیهای شهر نداشتهاند و به ناچار سراغ گزینۀ دوم، یعنی خرید از کتابفروشیهای اینترنتی رفتهام. در خرید از فروشگاههای اینترنتی چند ملاک کلی دارم. اولین و مهمترین ملاکم قطعاً هزینۀ پرداختی است. برخی از سایتهای فروشنده اصرار دارند نسخههای پایانی کتاب را برای فروش بگذارند؛ که در نتیجه قیمت کتاب هم بیشتر خواهد بود. بهترین سایتها از این نظر فروشندههایی هستند که تخفیفهای فصلی خوبی ارائه میدهند و گاهی هم ارسال رایگان دارند. ملاک دوم جامع بودن فروشگاه است. طبیعی است که ترجیح خریدار تهیۀ چند کتاب در کنار هم باشد. نه اینکه یک کتاب را از فلان سایت بخرد و دومی را بهمان سایت. سومین ملاک هم ویژگیها و طرحهای اختصاصی کتابفروشیهاست که گاهی مرا به سمت خرید از آنها میکشاند.
سوم:
سایت کتابیاب یک ابزار خوب برای خرید کتاب آنلاین است. اولین قدمم برای خرید کتاب استفاده از همین سایت است. با جستوجوی اسم کتاب میتوانید فهرست کاملی از فروشندهها و قیمتهایشان را بهصورت یکجا ببینید. جالب اینکه کتابیاب حتی نسخههای الکترونیکی و صوتی کتاب را هم معرفی میکند. با یک مقایسۀ سرانگشتی و چک کردن سایتهای متفاوت میتوانید تصمیم بگیرید از چه سایتی خرید کنید.
چهارم:
فرض کنیم از بین پیشنهادهای کتابیاب به چند سایت مختلف رسیدهاید. از اینجا به بعد دیگر بحث مقایسۀ فروشگاهها و خدماتشان مطرح است. در ادامه اولویتهای خودم و دلایل این اولویتبندیها را میگویم. به امید اینکه به کارتان بخورد.
فروشگاه اینترنتی سیبوک:
در خرید اینترنتی کتاب، سیبوک معمولاً در اولویت انتخابم است. به چند دلیل، اول اینکه بانک کتاب خوبی دارد. دوم هم اینکه اغلب بین ده تا سی درصد تخفیف ارائه میدهد و اغلب کدهای تخفیف فصلی خوبی دارد. ارسال پستی کتابهایشان هم بین ده تا بیست تومان هزینه دارد که اغلب با توجه به تخفیفها جبران میشود. ضمن اینکه اگر نسخههای قدیمی کتابی را داشته باشد، در سایت همان نسخۀ قدیمی در دسترس است. نه نسخههای تازه چاپ شده و گرانتر. از دیگر مزایای خرید از سیبوک، امکان سفارش کتاب است. در یکی دو مورد کتابی را درخواست موجودی زدهام و به محض موجود شدن با پیامک سایت روبرو شدهام. ضمن اینکه ارسال کتابها هم طبق برنامه بوده و کمتر با مشکل روبرو شدهام.
فروشگاه اینترنتی بهانبوک:
از بهانبوک دو سه بار خرید کردهام. یکی از بخشهای ویژۀ بهانبوک، بخش فروش پنجاه درصد تخفیف کتابهای ضربه خورده است. کتابهایی که در حملونقلها و ... کمی (در حد پارگی جلد یا خم شدن چند صفحه مثلاً) آسیب دیدهاند و احتمالاً کسی در یک فروشگاه مایل به خریدش نیست؛ اما به کار خریداران واقعی کتاب میخورد. ازقضا کتابهای خوبی هم در این بخش پنجاه درصد تخفیفش پیدا میشود. نکتۀ دوم مشتری مداری بهانبوک است. در هر بار خرید از سایت، کتابی هم به عنوان هدیه برایم ارسال کردهاند و خب چه کسی است که از کتاب هدیه گرفتن خوشش نیاید؟ ارسال سریع کتابها، بانک جامع کتابها و قیمت پایین برخی نسخهها از دیگر ویژگیهای بهانبوک است. فقط اینکه در همان چند بار خرید پیش آمده کتابی را هم موجود نداشتهاند؛ که در این صورت مبلغ کتاب به صورت کامل در همان بسته پستی برگشت داده شده است.
فروشگاه اینترنتی آدینهبوک:
از آدینهبوک تنها یکبار خرید کردهام. آنهم به صورت اتفاقی دنبال کتاب غلط ننویسیم بودم و رسیدم به سایت آدینهبوک. بعد قیمت کتاب توجهام را جلب کرد. کمی بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم سایت آدینهبوک بخش جدیدی برای فروش کتابهای دستدوم راهاندازی کرده است. اینطور شد که کتاب ابوالحسن نجفی عزیز را از آدینهبوک فقط با نه هزار تومان خریدم. البته تعداد کتابهای دستدومش زیاد نیست و کتابهای ایدهآلی هم در آن وجود ندارد؛ اما بههرحال در این خرید تجربۀ خوبی با آدینهبوک داشتم.
فروشگاه اینترنتی ساربوک:
کتابفروشی ساربوک در همین شهر کاشان است. طبیعی است که تا حالا از ساربوک خرید اینترنتی نداشتهام؛ اما یک ویژگی خاص در ساربوک هست که باعث شده تا آن را در این فهرست قرار دهم. آن هم تخفیفهای فصلی خوب و البته ارسال کتاب رایگان برای تمامی شهرهاست. بماند که بانک کتاب قویای به اندازۀ کتابفروشیهای مرکز کشور ندارد؛ ولی برای دیگر شهرها کتابفروشی خوبی است.
پنجم:
در بین پیشنهادهای اراده شده در سایت کتابیاب، چند سایت دیگر هم هست که خب من دل خوشی از آنها ندارم. اولینش سایت شهرکتاب آنلاین است. از شهرکتاب دل خوشی ندارم چون در اغلب موارد نسخههای جدید کتاب را برای فروش دارد؛ که در نتیجه قیمت بالاتری دارند. تا حالا هم ندیدهام روی قیمت اصلی کتاب تخفیفی در نظر بگیرند. اگرچه بانک کتاب جامعی دارند. از سایتهای فردابوک، مرکز تبادل کتاب و کتابراه هم یکی دو بار خواستم کتابی بخرم و دست از پا درازتر برگشتهام. نداشتن رابط کاربری خوب و ارائه ندادن خدمات مناسب باعث این دلزدگی از سایتهای نامبرده شده است. اگر به خرید نسخههای الکترونیکی یا صوتی هم علاقهدارید، میتوانید سراغ طاقچه، فیدیبو، آوانامه یا آدیولیب بروید.
ششم:
این راهنما حاصل تجربیات شخصی نگارنده از خرید اینترنتی کتاب بود و دوست دارم تجربیات شما را هم در این مورد بخوانم.
اگر هنوز دل و حوصلۀ نگاه به آسمان شب را دارید و اگر به درد شببیداری دچار بودید، امشب حدود ساعت سه و چهار، همنشینی دو سیارۀ مشتری و زحل را در کنار ماه به تماشا بنشینید.
خلاصه گفتم بگم نگید نگفت.
.
بعداً نوشت:
اینجاست که حافظ میگه: «میل ما سوی وصال و قصد او سوی فراق.» هرشب این موقع ماه میاومد توی پنجرهها؛ اما امشب ابره.
چهار یا پنج ساله بودم که اولین بار صاحب دوچرخه شدم. بدنۀ دوچرخه را بابا از صاحبکارش گرفته بود. بعد کمکفنرها را جوشش داده بود، تیوپ و تایر و ترمزی انداخته بود رویش و نوارپیچش کرده بود تا بشود دوچرخهای زردرنگ و بیاوردش خانه. روزهای اول با ترس سوارش میشدم و دو طرف لاستیک عقبم کمکی داشتم. بعدها خیلی اتفاقی یاد گرفتم با یک کمکی هم میشود سوار دوچرخه شد. یک روز کمکی دوم بالا رفته بود و بابا هم نبود تا بیاوردش پایین و همان روز بود که فهمیدم دیگر نیازی به کمکی هم ندارم.
پنج یا شش ساله بودم که اولین بار بدجوری با دوچرخه زمین خوردم. مغازۀ پدربزرگ پایین سراشیبی بود و خانۀ ما بالا. روزها دوچرخه را سوار میشدم و حوالی نجاری پدربزرگ بازی میکردم. یک روز وقتی رفتم بودم بالای کوچه و با سرعت میآمدم پایین، ترمز دوچرخهام نگرفت. ادامهاش را یادم نیست. فقط یادم است گریه میکردم و روی سیاهیهای آسفالت پر شده بود از سرخی خون. البته وسط آن جریان سرخرنگ دوتا دندان سفید هم بود.
تا نه، ده سالگی همان دوچرخۀ شمارۀ بیست را داشتم. ربان زرد دورش پوسیده بود، لاستیکهایش ساب رفته و برای ترمز گرفتن هم باید پایم را روی زمین میکشدم. راستی خانهمان هم دیگر بالای سراشیبی نبود. روزبهروز قدم بلندتر میشد و سوار دوچرخه شدن برایم سختتر. یک روز عصر قید دوچرخه را زدم و رهایش کردم کنج دیوار حیاط. همین شد که به هفته نکشیده دیگر خبری از همان دوچرخۀ زردرنگ با لاستیکهای سابرفته هم نبود.
چهارده، پانزده سالم بود که وحید دوچرخهاش را یک هفتهای خانۀ ما جا گذاشت. بیشتر از پنج سال بود سوار دوچرخه نشده بودم. یک روز جرئت به خرج دادم و سوار دوچرخۀ وحید شروع کردم به دور زدن تو حیاط. حیاطمان سنگفرش نبود. چند باری توی پستیوبلندیهای حیاط تعادلم را از دست دادم و کوبیدم به درودیوار خانه. یکبار هم رفتم توی باغچه و چیزی نمانده بود با سر بخورم به پارهآجرهای حاشیهاش. روز سوم یا چهارم جرئتم بیشتر شد و با دوچرخه آمدم بیرون. توی کوچه چند باری رفتم و آمدم، اما همچنان از دور زدن و از سراشیبیها وحشت داشتم. چند ماهی طول کشید تا دوچرخهسواری را یاد بگیرم.
پاییز گذشته وقتی بابا تصمیم گرفت دوباره برگردد سمیرم، من تصمیم به ماندن بود. همین شد که پس از بیست و اندی سال از خانواده جدا شدم. روزهای اول جدایی دسترسی نداشتن به ماشین و انجام کارهای خانه سختترین کار ممکن بود. رفتوآمدهای گاهوبیگاه با اتوبوس و تاکسی کلافهام میکرد. یک روز توی مسیر کتابخانه چشمم افتاد به کیوسکهای دوچرخه. شانس آوردم گواهینامهام پیشم بود. رفتم و پس از چنددقیقهای معطلی دوچرخهای قرمزرنگ را کرایه کردم. هزار تومان کرایه بهشرط بازگشت تا قبل از ساعت چهار عصر. عرقریزان، به هر شکل بود خودم را رساندم به مقصد. راستش خوشم آمد. رنگ و بوی گذشتههای دور را داشت. به خصوص که خیابانهای کاشان پر است دوچرخههای بیستوهشت چینی.
آبان بود. تصمیممان را برای خرید دوچرخه گرفته بودیم. انتخابش را گذاشته بودم بر عهدۀ زهرا. رفته بود و وسط دوچرخهها چرخهایش را زده بود و بعد دستش را گذاشته بود روی یکی از دوچرخهها. اسم و مدلش را یادم نیست. فردایش صاحب دو دوچرخه بودیم. شبیه به هم. یکی با قفلی آبیرنگ و دوم با قفلی قرمز و قفلی آبی سهم من بود. شاید اولین قدم برای یک استقلال نسبی.
حالا دوچرخه برایم چیزی بیشتر از یک وسیلۀ تفریحی است. بیشتر راههایم را با دوچرخه میروم. بیشتر خریدها را با دوچرخه انجام میدهم و حتی یکوقتهایی که دلم از درودیوار دنیا میگیرد، میروم سراغ دوچرخه. راستش دیدم لوگوی گوگل دوچرخهای شده. برای همین دلم خواست پستی مناسبتی دربارۀ دوچرخهسواری بنویسم.