قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه بیستم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۴ نظر

قصۀ ابراهیم و ساره

چون ساره هاجر را به ابراهیم داد ابراهیم را از هاجر اسمعیل آمد. پسری لطیف و بزرگوار، ابراهیم در حبّ وی چنان ببود که از وی هیچ صبر نداشتی. پس ساره را رشک دریافت. ابراهیم را گفت: «من خود او را به تو دادم، بدان شرط که مرا رشک ننمایی. اکنون مرا درین رشک طاقت برسید. وی را از نزد من ببر که هاجر را و بچۀ او را نمی‌توانم دید.»

جبریل آمد و ابراهیم را بُراقی آورد. ایشان را بران نشاند و همی‌برد در بیابان تا به مکه رسید، فرمان آمد که ایشان را آنجا بنه و بازگرد. ابراهیم هاجر و اسمعیل را آنجا که زمزم است بنشاند و بازگشت. هاجر گفت: «ما را فا کی می‌سپاری که اینجا دیّار نیست.» ابراهیم گفت: «فا خدای می‌سپارم.» هاجر گفت: «حَسَبُنا اللهُ وَ نِعمَ الوَکیلُ». چون ابراهیم از دیدار ایشان غایب شد، این دعاها بگفت که درین سورت یاد کرده است.

هاجر پارگسکی آب داشت در مطهره‌ای و پارگکی سیر و شالی، شال را برشاخ درخت مغیلان افگند سایبانی بکرد اسمعیل را، و اسمعیل شیرخواره بود. ابراهیم می‌رفت با دل پرغم و چشم گریان و هرزمان باپس می‌نگریست و می‌گریست از نظر ایشان غایب شد. هاجر تنها آنجا می‌بود تا آبش برسید و از تشنگی شیرش باز ایستاد. زمانی بر صفا می‌شد، به هرسوی می‌نگریست و زمانی بر مروه، کس را نمی‌دید. بانزد اسمعیل می‌آمد. اسمعیل می‌گریست، پس خاموش ببود. پنداشت که هلاک شد. پس زمانی به هوش بازآمد و پای فرازمین می‌زد، چنانکه کار کودک خرد بود. خدای عالی جبریل را فرود تا پری بر زمین زد، آنجا که پای اسمعیل بود، چشمه‌ای آب پدید آمد. هاجر آنجا که بود، آوازی شنود که: «هین ای تشنه!» تا سه بار و کس را نمی‌دید. گفت: «تو کیستی که مرا آواز می‌دهی و من ترا نمی‌بینم؟» گفت: «بیا که خدای ترا آب پدید اورد.» وی بیامد آب دید گفت: «این کراست؟» ندا آمد که این تراست و اسمعیل، بخورید که هم طعامست و هم شراب.

آنگاه قومی از بنی جُرهُم سوی شام می‌شدند از راه بیفتادند در بادیه تشنگی بریشان غالب شد. از دور بنگریستند مرغان دیدند برآن موضوع پرواز می‌کردند. گفتند آب آنجاست. دو تن بفرستادند بیامدند، هاجر را دیدند و اسمعیل را، پرسیدند هاجر را که تو کی‌ای؟ قصّۀ خود بگفت و ایشان را آب داد، آب بخوردند. خوش بود یاران را خبر کردند، همه آنجا آمدند هاجر را گفتند: «اگر ما اینجا آییم با اهل و فرزندان، و چهارپایان اینجا آریم مقیم، مارا ازین آب نصیب کنی تا ما ترا از مال خویش نصیب کنیم؟» گفت کنم. ایشان برفتند و اهل و فرزندان و مواشی آنجا آوردند و هاجر را نکو می‌داشتند تا اسمعیل بزرگ شد. و هر سال ابراهیم از ساره دستوری خواستی به دیدار هاجر و اسمعیل آمدی. بر بُراق چنانکه در «وَ أتَّخِذوُا مِن مَقامِ ابراهیمَ مُصَلّی» گفته آمد.


قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه نوزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۹
  • ۳ نظر

سورۀ ابراهیم

قصۀ ابراهم و ساره

و آن آن بود که ابراهیم را از ساره هیچ فرزند نمی‌آمد. ساره وی را گفت: «دریغ باشد که چتو مردی بی نسل ماند. هاجر را به تو دادم. باشد که ترا از وی فرزندی باشد که از من فرزند نمی‌بود.» ابراهیم را از هاجر اسماعیل آمد. ساره را هاجر ملک جزیره داده بود و سبب آن آن بود که ابراهیم چون هجرت کرد به سوی شام، ساره را با خویشتن همی‌برد. و ساره نیکوترین زنان روی زمین بود. جمال از حوّا به وی میراث بود و از وی به یوسف رسید، آنگاه در جهانیان بپراگند.

در وقت هجرتِ ابراهیم، ملکی بود به جزیرۀ ظَلوم و عَشوم، عادت داشتید که هرزن که عروس خواستندی کرد، شبی نخستین نزدیک وی بایستی برد، اگرش خوش آمدی نگاه داشتی و اگر نیامدی بگذاشتی، و بر راه‌ها رصد نشانده که باج ستدی. و ابراهیم مردی غیور بود، ساره را در صندوق کرده بود و قفلی برافگنده. وهب گوید: ابراهیم بارکشی خریده بود بیست درم. و عشّاران ملک قصد کردند تا صندوق ابراهیم بگشایند. ابراهیم گفت چرا می‌گشایید؟ گفتند تو در صندوق مال نفیس داری تا بنگریم عُشر چند آید. ابراهیم گفت: «شما چنان خواهید برا گیرید و عُشر بستانید. قفل مگشایید.» ایشان حریص‌تر ببودند گفتند درم داری. گفت: «باج درم بستانید.» گفتند دینار داری. گفت: «باج دینار بستانید.» گفتند جواهر داری. گفت: «باج جواهر بستانید.» گفت: «به هرچه خواهید فراگیرید و قفل مگشایید.» ایشان باز نگشتند تا بگشادند. ساره را دیدند با جال وی گفتند: «این جز ملک را نشاید.»

هر دو را نزدیک ملک بردند. ملک گفت: «این دختر ترا کی باشد؟» ابراهیم گفت خواهر من است. ملک گفت: «وی را به من ده تا ترا غنی کنم.» ابراهیم گفت: «این به وی بود. تا وی چه خواهد.» ملک فرمود تا ابراهیم را غایب کردند از پیش وی و بفرمود تا ساره را به گرمابه بردند و به لباس‌های فاخر و عطر بیاراستند و پیش ملک بردند.

ابراهیم از رشک برخویشتن می‌پیچید. خدای تعالی جبریل را فرمود تا پری بر زمین براند. میان ابراهیم و آن ملک همۀ وسایر برگرفت تا ابراهیم به چشم سر می‌دید آن ملک را و ساره را. پس آن ملک قصد ساره کرد. در ساعت به دو چشم کور شد و زلزله در آن سرا افتاد. ملک گفت: «ای زن مگر تو جادویی که این حال بر من چنین درآمد؟» ساره گفت: «من نه جادوام که من عیال آن مردم  و وی دوست خداست. خدای تعالی نگذارد که هیچ حرام به حرم دوست او رسد.» ملک گفت: «پس دعا کن تا  من به جای خویش باز آیم و ترا نیازارم.» ساره دعا کرد. ملک درست شد. بنگریست جمال ساره را دید، صبرش نبود، دیگر بار قصد او کرد، دستش خشک شد. و گویند هفت اندامش خشک شد. گفت: «زنهار ای زن فریادم رس.» ساره گفت: «خصم تو ابراهیم است. فریاد از وی خواه.» گفت تا ابراهیم را درآوردند. گفت زنهار یا ابراهیم. ابراهیم گفت: «این نه به من است. این خداوند من کرده است تا وی چه فرماید.»

به یک روایت جبریل آمد گفت: «یا ابراهیم، خدای می‌گوید تا وی از املاک خویش تمام بیرون نیاید و به تو تسلیم نکند، نگر او را دعا نکنی.» ملک گفت: «همه به تو تسلیم کردم. مرا درست کن تا من از اینجا بروم.» ابراهیم دعا کرد. وی درست گش و آن ولایت را همه به ابراهیم تسلیم کرد.

و دیگر روایت آنست که آن ملک سه بار قصد ساره می‌کرد. هربار دست و پایش خشک می‌شد. دانست هیچیز نیاید. گفت: «ای زن با تو عهد کردم که نیز قصد تو نکنم. مرا دریاب» ابراهیم دعا کرد. وی درست شد. از ابراهیم و ساره بحلی خواست و مر ساره را گفت: «من روی و موی وی را بدیدم. «ها أجرک» گیر این کنیزک مزد تو» هاجر را به وی داد و هاجر خاصّ خازنۀ آن ملک بود، او را دوست داشتید و وی را هاجر ازآن گفتند.


س.ن: بخش دوم داستان رو به شرط حیات فردا ارسال می‌کنم.

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه پانزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۱ نظر

قصه نوح علیه‌السّلام

یک

 در اخبار است که ابلیس لعنت‌الله از عذاب بترسید. قصد کرد که در کشتی رود. همی‌بود تا آخر چیزی که در آنجا شد خر بود. ابلیس دست در دنبال وی زد و آب غلبه کرد. نوح حمار را گفت: «درآی پیش‌ از آنکه هلاک شوی.» و ابلیس نمی‌گذاشت. نوح گفت: «درآی ای ملعون» حمار را، ابلیس درآمد و در گوشه‌ای بنشستن. نوح ندانست تا آنگه که اهل کشتی را در کشتی راست می‌نشاند ابلیس را دید. گفت: «ترا ای ملعون، کی درین‌ جای آورد؟» گفت تو. نوح گفت: «من ترا کی آوردم؟» گفت: «آنکه که گفتی درآی ای ملعون، ملعون من بودم نه حمار.» نوح گفت: «اگر آن‌وقت گفتم درآی، اکنون می‌گویم بیرون رو.» ابلیس گفت: «من حق را فرمان نبردم، ترا فرمان خواهم برد؟» نوح در وی آویخت. ابلیس گفت: «مرا بگذار که بباشم در کشتی تا ترا نصیحت کنم به چهار چیز.» نوح گفت: «نصیحت تو نخواهم.» جبریل آمد که دست از وی بدار و پند آن ملعون فراپذیر. نوح گفت: «هین. بیار آن پندها چیست؟» ابلیس گفت: «با قوم خویش بگوی که فرمان زنان مکنید و عبرت گیرید به آدم. و حسد مکنید و عبرت گیرید به قابیل. و به درویشان استخفاف مکنید و عبرت گیرید به قوم نوح. و تکبّر مکنید و عبرت گیرید به ابلیس.» نوح این پندها از وی فراپذیرفت و دست از او بداشت.

دو

اهل کشتی از موش به نوح علیه‌السلام بنالیدند که توشۀ ایشان می‌خورد و ایشان توشۀ یک ساله در آن کشتی نهاده بودند. نوح دعا کرد، جبریل علیه‌السلام آمد گفت: «یا نوح، دست به پشت شیر فروآر.» فروآورد و شیر عطسه‌ای بزد. گربه‌ای از بینی او فروآمد و در آن موشان افتاد و شرّ ایشان کفایت کرد. آنگه از شیر بنالیدند که اهل کشتی را می‌رنجاند؛ نوح دعا کرد. خدای تعالی نرمه تبی برشیر افگند تا به خویشتن درماند. از آن‌وقت باز شیر هرگز از تب خالی نبود و اگرنه آنستی یک آدمی را بر روی زمین بنگذاردی. آنگه از رنج أرواث بنالیدند. نوح علیه‌السلام دست به پشت پیل فروآورد. پیل عطسه زد و خوک از بینی او پدید آمد. در آن ارواث افتاد و آن را نیست کرد.

سه

در اخبار است که چون خدای تعالی خواست که قوم نوح را هلاک کند به طوفان، امر کرد به آسمان و زمین که آب ببارید. به یک فرمان زمین آب چنان برآورد که اگر آب آسمان نبودی، آب زمین تا به آسمان بشدی و آب آسمان چنان قوّت کرد که اگر آب زمین پیش آن باز نشدی آب آسمان زمین را بدرانیدی به قوّت خویش. آب زمین و آسمان فراهم رسیدند تا هرکوهی که آن بلندتر بود آب زِبَر آن چهل ارش برگذشت که همۀ اهل زمین هلاک کرد. آنگاه یک فرمان داد زمین را که آب فروخور. همه زمین آب فرو برد مگر زمین کوفه که آب آن دیرتر فروبرد. نوح برآن نفرین کرد، از آنست که همۀ روی زمین به دو گاو کارند و آنجا چهار گاو باید تا کشت کنند.

چهار

در اخبار است که نوح علیه‌اسلام در آنجا به خُفت مانده شده بود، باد جامه از وی باز برد و عورتش پدید آمد. حام آن بدید، بخندید. یافث را بگفت و فرا وی نمود. نوح علیه‌اسلام بیدار شد. بدانست و بر حام نفرین کرد. حام چون به عیال رسید، فرزند آمد او را اسیاه از شومی. آزار پدر همۀ فرزندان حام سیاه و خوار باشند تا دامن قیامت. یافث را گله کرد که پدر برمن دعای بد کرد تا فرزندان من رسوا ببودند. یافث بیامد با نوح بی‌حرمتی کرد. نوح او را مهجور کرد. از آنست که فرزندان وی یأجوج و مأجوجِ مهجور باشند از خلق. و سام را دعاهای نیکو کرد. ازآنکه وی بر حام و یافث انکار کرد، خدای تعالی بروی و فرزندان وی برکت کرد تا همۀ پیغامبران و نیکان از وی باشند. 


أرواث: سرگین، مدفوع، به خُفت مانده شده بود: خوابش برده بود، کنعان، حام، یافث و سام چهار پسر نوح بودند که پسر نخستین به او ایمان نیاورد و در طوفان هلاک شد.

جمبوترین جمبولیلای دنیا

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۷ نظر

 


دریافت

 

اگر فوتبال یکی از خدایان اسطوره‌ای بود، یقیناً این یک دقیقه‌ و سی ثانیه می‌شد آیینی برای بزرگ‌داشتش. آن‌وقت ما باید جمع می‌شدیم توی یک استادیوم بزرگ و نی انبان می‌زدیم و جمبو جمبولیلا می‌خواندیم و روی سکوها می‌رقصیدیم تا خدای فوتبال را برای بازگشت دوباره‌اش یاری کنیم. درست مثل این یک دقیقه ‌و سی ثانیۀ بالا.

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه چهاردهم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۴ نظر

قصۀ هجرت رسول صلی الله

امّ مَعبد زن بود در میان بیابان، او را پسری بود نام او مَعبد. رسول او را پرسید که در میان بیابان چه می‌کنی؟ گفت: «مرا شوهریست رمه‌دار. رمه را دور ببرده‌ است و من با پسر افگار اینجا بمانده‌ام که شل است و مُقعَد برجای بمانده.» رسول گفت ترا هیچ چیزی هست؟ گفت: «مرا این بزی پیرست و لاغر نمی‌تواند رفت با رمه اینجا بمانده.» رسول مر ابوبکر را گفت رضی الله عنه که آن بز را به من آر، بیاورد. رسول دست به پشت او فرو آورد، آن بز شیر آورد. عبدالله بن أُرَیقِط کاسۀ پرشیر بدوشید. آن زن را قرص چند جوین بود، پیش ایشان آورد بخوردند. رسول گفت آن پسر را پیش من آر. او را در گلیمی پیچیده پیش رسول آورد. پیغامبر گف صلیّ الله علیه وسلّم: بسم الله. و دست بدو فرو آورد. پس گفت: «قُم باذن الله.» مَعبد همی برپاخاست درست برفت.


مُقعَد: نشیمنگاه

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه سیزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱ نظر

سورۀ توبه

امیرالمؤمنین علی را رضی‌الله عنه پرسیدند که چرا بر سر این سورت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم ننبشتند؟ گفت: زیرا کلمۀ بسم‌الله زنهاریست و این سورت بی‌زاریست. و بیزاری و زنهاری باهم نباشد.

امّا قصۀ حرب حنین

یک

آن بود که چون رسول صلّی الله علیه وسلّم مکه را فتح کرد خبر به هوازِن بردند که محمد مکه را فتح کرد و دو هزار سوار از مکه به وی پیوست و قصد شما دارد. مهتر ایشان مالک عَوف بود. ایشان را گفت: «یا فوم، ما مانده‌ایم در عرب که زبون محمد نگشته‌ایم، دیگر همه عرب را قهر کرد، بکوشید تا کینۀ عرب از وی بازکشیم.»

دو

مالک عوف قوم‌خویش را گفت: صواب آنست که پیش ازآنکه محمد برما شام خورد ما بر وی چاشت خوریم، و این آخر حربست محمد را با عرب. مردی کنید تا خلق را از وی باز رهانیم و اگر ما بترآئیم خود همه جهان بگرفت و جز ازآن نبود که همه را علف شمشیر کند و زنان و فرزندان ما را اسیر و برده برد و مال‌های ما غارت کند. پس کافران عزم قوی کردند و از جای خویش برفتند و روی به مکه نهادند و زنان و فرزندان خویش را بیاوردند تا زنان و فرزندان از پس مردان بیستند مردان حمیّت(1) ایشان را حرب بهتر کنند. و چهار پیر هر یک را عمر از صدسال افزون رسیده با خود آوردند رأی و تدبیر را.

سه

رسول علیه‌السلام چون آن بدید محتشمان مکه را گفت، چون بوسُفیان حرب و صفوان اُمیّه که: «شما بر سربالایی روید، که از جنگ نظاره خوشتر.» دانست که ایشان نو در مسلمانی آمده‌اند و در حرب جدّ نکنند و مبادا که تقصیری کنند در جنگ، مسلمانان را دل بشکند. ایشان را از لشکر جدا کرد و خود روی به مصاف نهاد. رسول علیه‌السلام بر ناقۀ شَهبا(2) نشسته بود و عبّاس عنان او گرفته و علی از پس. لشکر عدو به یک بار حمله کردند. «حملة رجُلٍ واحدً» و بدان یک حمله لشکر اسلام را بشکستند. مسلمانان هزیمت(3) شدند. چنانکه رسول علیه‌السلام بماند با چند کس چون علی و عبّاس و ابوسُفیان بن عبدالمطلب.

چهارشنبه در آن‌وقت که لشکر اسلام برگشتند، مردی بود از لشکر عدو نام او عَنترة بن عمیر مبارز عظیم، چشم بر رسول نهاد و حمله آورد و پنجاه سوار در قفای او. قصد رسول کرد. علی از راست رسول ایستاده بود. وی را زخمی زد. پای او قلم کرد. برگشت حملۀ دیگر آورد و علی ضربت دیگر زد. سر او را از تن جدا کرد و آن سواران می‌کشت تا دو مبارز را بیوگند.(4)

رسول علیه السلام چون دید که یاران به هزیمت شدند، عبّاس را گفت: بر سربالایی شو و آواز ده: «یا أصحابّ البقرة و آل عِمران، أین تفِرّون عن نبیّکم؟» (5) عباس آواز داد. آواز وی تا چهار فرسنگ بشد. لشکر اسلام چون نام رسول خویش شنودند بگریستند و روی بازپس نهادند و به دل باخدای گشتند و مدد ملائکه از آسمان فروآمدند و سکینه به دل‌ها فروآمد و لشکر عدو را در میان آوردند و سر در سر می‌اوگندند به نصرت خدای تا همه را مقهور کردند. رسول گفت: «أنا النّبیُّ لاکَذِب، أنا ابنُ عبدالمطّلب.»

چهار

مالک عوف را بگرفتند و اسیر نزد رسول آوردند. گفت: «چون دیدی نصرت خدای؟» گفت: «ما را لشکری شکست که هرچند کوشیدیم سنان(6) ما به عنان(7) ایشان نمی‌رسید و آن لشکر ملائکه بود.» آنگه مالک مسلمان شد.

پنج

آنگه زنی از بنی سعد نزد رسول آمد گفت: «یا رسول‌الله، من ترا دوست دارم. لکن عوف مرا و قوم مرا به ستم به حرب تو آورد. من از تو بسیار نیکویی دیده‌ام.» رسول گفت تو کیستی؟ آن زن گفت: «من حلیمه‌ام دایۀ تو. نشانت آن باد که من وقتی در پیش تو خطایی کردم، تو هنوز شیرخواره بودی، مرا دندانی بگرفتی. اینک این نشان آن است.» رسول صلّی الله علیه وسلّم او را بشناخت. ردای خویش او را فرو کرد و وی را بدان نشاند و بنواخت و همۀ اهل او را بدو بخشید و او را مال بسیار داد.

پس رسول علیه‌السلام بعد از قسمت غنایم از وادی حُنین بازگشت و روی به حرب طایف نهاد تا طایف را نیز فتح کرد.


حمیّت: پایمردی، شَهبا: مادیانی سفید و سیاه که سفیدی او غالب باشد، هزیمت: پراکنده گشتن لشکر - شکست خوردن، بیوگند:بیفکند، أین تفِرّون عن نبیّکم: کجا می‌گریزید از پیامبرتان؟ ، سنان: سرنیزه، عنان: دهانۀ اسب، 

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه دوازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۶ نظر

قصه دار ندوه

یک

اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث این صابی، یعنی محمد، تا شرّ او کفایت کنیم.» ابلیس گفت: «شاید که این پیر سال‌زدۀ جهان‌دیده و سردوگرم چشیده و هرکسی دیده و هرچیزی شنیده و تجربت‌ها افتاده در میان شما بود؟» گفتند: «مِمَّن‌ الشَّیخ؟» فقال: «أنا شیخ مِن النَّجد.» از آنجاست که ابلیس را شیخ نجدی گویند. گفتند: «دست بدارید تا بیاید که در پیران برکتی بود.» برفتند.

دو

ابوالبَختری بن هشام گفت: «صواب آنست که ما خانه‌ای استوار کنیم و آن را یک روزن بگذاریم و وی را در آن خانه کنیم و قوت وی را بدان روزن می‌درافگنیم تا خلق او را نه‌ بینند تا از وی باز رهیم تا مرگ.» دیگران گفتند این صواب است. شیخ نجدی را گفتند: «تو چه گویی درین رأی؟» شیخ گفت: «من دخیل‌ام در میان شما، رای رای شماست لکن مرا این صواب نیاید. زیرا که محمد تنها نیست و به نفس خویش مردی مردست و نیز او را اهل بیت بزرگست چون بنی‌هاشم. ایشان خاموش نباشند. لابل که با وی یارگردند، اکنون بر وی‌اند. آنگاه با وی باشند و بتر بود.» گفتند: «چنانست که شیخ نجدی گفت.» 

سه

عمرو بن هشام گفت: «صواب آنست که ما او را بر اشتری نشانیم و استوار ببندیم و از مکه برانیم تا مگر به قبیله‌ای افتد از حربیان قریش، وی را آنجا هلاک کنند تا ایشان کشته باشند وی را.» گفتند این صوابست. شیخ نجدی را گفتند: «چه گویی در این تدبیر ای بصیر؟» شیخ گفت: «این صواب نیست. زیرا که وی مردیست شیرین‌سخن و خوب‌لقا و فرینبده. می‌بینید که خلق را چون از راه می‌برد زود. گر وی به قبایل عرب افتد جز آن نباشد که ایشان را بفریبد و با خویشتن یار کند و به مظاهرة ایشان برشما خروج کند. آنگه ازآنچه می‌رسید درآن افتید.» گفتند: «چنانست که شیخ نجدی گفت.»

چهار

بوجهل گفت: «صواب آنست که از هر اهل بیتی از قریش یک تن برخیزد و تیغ برگیرد و به یک‌بار قصد او کنند او را بکشند. بنی هاشم از همۀ قریش قصاص نتواند خواست. گر دیت خواهند من دیت او را به تمامی بدهم.» دیگران گفتند این عین صوابست. شیخ نجدی را گفتند: «چه گویی درین تدبیر؟» گفت: «هدا هوالصواب بعینه.» براین عهد برفتند. 

شبانگاه به در سرای رسول آمدند. تیغ‌ها کشیده، چهل مرد در کمین بنشستند. جبریل آمد رسول را خبر کرد، رسول علی را برجای خویش بخوابانید و خود در شب برفت و ابوبکر را آگاه کرد که چنین قصدی کردند به من. آز آنجا به هجرت برفت.

و تمامی قصۀ هجرت در سورة التّوبه گفته آید ان‌شاءالله، و آن گروه که به دار ندوه مکر کردند هلاکت رسول را، همه به بدر کشته شدند.


اعوَرِ: یک‌چشم، خوب‌لقا: هم‌نشین خوب، مظاهرة: همنشینی-پشتیبانی، دیت: دیه

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه یازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۷ نظر

فریشتگان گفتند: «بارخدایا، این آدمیان در زمین بدین خردی خواهند بود یا مه ازین گردند؟» خدای تعالی گفت: «لابل من ایشان را کالبدهای بزرگ گردانم.» 

فریشتگان گفتند: «یارب، درین زمین چگونه گنجند بعد ما، که اکنون بدین خردی روی زمین ازیشان پر برامده؟» خدای گفت عزّوجلّ: «فریشتگان من، من به‌دانم که ایشان را چون باید داشت در زمین. ایشان را جمله در زمین فرو نیاریم. لابل من ایشان را به چهار گروه دارم. گروهی را در اصلاب پدران و گروهی را در ارحام مادران و گروهی بر روی زمین و گروهی در زیر زمین.»

فریشتگان گفتند: «بارخدایا، چون ایشان مرگ و دفن خود معاینه می‌بینند ایشان را عیش چگونه خوش بود؟» خدای گفت عزّوجلّ: «من غفلت بر دل ایشان پوشم. چنانکه قرابت خویش را بدست خویش در خاک کنند و بازگردند وی را فراموش کنند.»