- آقاگل
- جمعه ۹ خرداد ۹۹
- ۱۹ نظر
اگر دوست داشتید بیاید کمی از روزهاتون بگید. از اینکه چه کارا میکنید، روزهای زندگیتون چطور میگذره و حال دلتون چطوره؟ اصلاً سادهترش کنم دماغتون چاقه؟
اگر دوست داشتید بیاید کمی از روزهاتون بگید. از اینکه چه کارا میکنید، روزهای زندگیتون چطور میگذره و حال دلتون چطوره؟ اصلاً سادهترش کنم دماغتون چاقه؟
پیشانوشت: چند روز آخر ماه رمضان را سمیرم بودم و دور از اینترنتبازی. به همین خاطر داستان حضرت یوسف (ع) نیمهکاره ماند. در دو، سه پست بعد تکمیلش میکنم تا بیش از این بد قول نشده باشم.
قصۀ یوسف علیهالسلام
یک
ساقی به زندان آمد گفت: «ای صدیق، جواب ده ما را در تعبیر خواب که هفت گاو فربه از دریا برآید و هفت گاو دیگر لاغر پدید آید و آن گاوان فربه را بخورد، و نیز جواب ده در هفت خوشۀ سبز که پدید آید و هفت دیگر خشک برآن پیچیده آن را نیست کند، و ملک منتظر جواب توست تا چه گویی.» یوسف گفت: هفت سال کشت بسیار میکارید و آنگاه میدروید و همچنان در خوشه میگذارید مگر اندکی از آن میخورید، پس از آن بیاید فراخ سالی. و تعبیر آن هفت خوشۀ خشک تنگی سالهاست چنانکه در ترجمه گفته آمد. چون ساقی این بشنید خبر به ملک برد. ملک گفت: «به من آرید تا پیش من بگوید، که من او را بنوازم و خلعتها دهم که چنین کس به زندان دریغ بود.» چون مژدگان آوردند بفرج و نجات و رسول آمد به بشارت، یوسف گفت: «یکبار بازگرد بنزد ملک تا بپرسد که چه بود آن زنان را که دستها میبریدند؟» یوسف بدان تأنّی آن خواست معلوم گرداند ملک را بی جرمی خویش تا چون وی را بیند وی را به چشم عظام(بزرگی) و اکرام نگرد نه به چشم اِجرام(گناهان) و انتقام. و ایشان چهل زن بودند نُه ازیشان در عشق یوسف بمرده بودند (و یکی را از اوَّل که چشمش برروی یوسف افتاد در ساعت جان بداد.) سی زن بمانده بودند. ملک ایشان را پیش خواند و ازیشان پرسید. گفتند: معاذالله که ما از وی بدی و عیبی ندیدهایم؛ بلکه بر وی بهتان گفتند تا وی را به زندان کردند به ظلم. زلیخا گفت: «اکنون حق پدید آمد و من از ملامت خلق ایمن شدهام. من درخواستم از وی تن وی را و یوسف از جملۀ راستگویان است که وی را هیچ جرمی نبود.»
دو
ملک گفت: «این هفت سال که فراخی سال باشد، در همۀ عالم باشد؟» گفت: بلی. گفت: «و این هفت سال که تنگی باشد همچنین؟» گفت: بلی. گفت: «درین هفت فراخ سال چکنیم؟» گفت: «بباید فرمود تا دشت و کوه و بیابانها بکارند و غلّهها همچنان در خوشها بگذارند تا بماند و کاه آن ستوران را بود و حبوب آن مردم را.» ملک گفت: «آن همه غلّهها در کدام جای توان نهاد؟» گفت: «دیواربستها بباید کرد و پر از غلهها بباید نهاد و مهر باید کرد تا هفت سال دیگر را فرارسد و چنان گردد که از اطراف روی به مصر نهند بطلب غلّه و غلّه برابر زر گردد و همۀ انبارها که پر از غلّه باشد پر از زر و سیم و جواهر گردد و آن همه غلّهها نگاه میباید داشت و به تقدیر به خلق میباید فروخت.» ملک گفت: «این را شمار کی تواند کرد که اگر همۀ مصر فراهم کنی شمار این نگاه نتوانند داشت.» یوسف گفت: «مرا نگاهوان کن بر خزاین زمین مصر که این جز به دست من برنیاید، خدای تعالی مرا خبر داده است.»
سه
و زلیخا را در آن هفت سال هرچه داشت همه برسید به نان خواستن افتاد، نابینا گشت در محنت روزگار. وقتی اندیشید که خود را فاراه(جلوی راه) یوسف باید افگند تا مگر نظری به وی نگرد. و یوسف علیهالسلام عادت داشتی که هرهفته روزی برنشستی با صد هزار سوار آراسته از ارکان مملکت، گرد شهر مصر بگشتی تا اهل مصر وی را بدیدندی از دیدار وی زندگی و تازگی دریشان پدید آمدی. چون زلیخا قصد کرد که براه وی آید وی را گفتند: یوسف از تو رنج بسیار دیده است. مبادا که ترا ببیند آن حالها با یاد آرد و ترا مکافات کند، ازین خوارتر گردی که هستی. زلیخا گفت: «من از کرم وی خبر دارم شما ندارید، مرا به فلان جای برید تا با وی سخن گویم.» وی را در محفّه(تخت روان مخصوص بیماران) نهادند و به سر راه بردند، چون یوسف در رسید، زلیخا ضعیفوار آواز داد که: «الحمدالله الَّذی جَعَلَ العبیدَ بطاعته مُلوکاً و الملوکَ بعِصیانه عَبیداً.» یوسف آن را بشنید، اسب باز داشت گفت: آن کیست؟ گفت: «منم زلیخا، آنکه ترا برکنار گرفتمی و موی ترا بشانه کردی و بدست خویش طعام در دهان تو نهادی و ترا بخوابانیدی و خود نخفتمی. تن و جان خود را فدای تو کردم در خدمت، امروز بدین حالم افتادم: از پس آن عزّ چنین ذلیل گشتم و از پس همه جوانی و کامرانی چنین ضعیف ببودم نابینا گشته و ناتوانا شده، بجای رحمت خلق تا کی برمن رحمت کند؛» همی گفت و میگریست. گفت: «چنین که حال منست که مَغبوط(کسی که دیگران به حال او غبطه بخورند) همۀ اهل مصر بودم، امروز مرحوم همۀ اهل مصر گشتهام.
یوسف زار بگریست و همچنان گریان بگذشت. کس به وی فرستاد گفت: «اگر بیوهای ترا به زنی کنم، اگر شوهر داری ترا توانگری دهم.» زلیخا مر رسول را گفت: «خاموش، بر من خندستانی مکن. آن وقت که بازان جمال و عزّ بودم در من ننگریست، اکنون که پیر گشتم و ضعیف و درویش و نابینا و خوار در من کی رغبت کند؟ محال سخنی است.» دیگر بار یوسف با سر وی رسید وی را گفت: «رسول ما پیغام به تو رسانید؟» گفت: «ای ملک، بخدای ابراهیم که یک نگریستن به روی تو به من دوستتر از این جهان و هرچه درین جهان چیز است.» گفت: «ای عجب آن همه جمال تو بدل شد، عشق بدل نشد؟» زلیخا گفت: «ای ملک مصر، تازیانه بر سینۀ من نه تا عجایب بینی.» یوسف از سر عماری(کجاوه) سریِ تازیانه فروگذاشت بر سینۀ زلیخا نهاد تپش دل زلیخا بدست یوسف رسید، عجب بماند.
گفت: «حاجت خواه تا روا کنم.» گفت: «مرا به تو چهار حاجت است: توانایی و عزّ و جوانی و بینایی.» یوسف درآن فروماند، در آنکه جوانی و بینایی جز خدای کس نتواند داد. جبریل آمد گفت: «یا یوسف، آن ضعیفه را اومید دادی که حاجت خواه، اکنون چرا حاجت وی برنیاری؟» گفت: «یا جبریل، او چیزی میخواهد که مقدور من نیست چون جوانی و بینایی.» جبریل گفت: «آنچه توانی بده.» گفت: «توانم که او را مال دهم تا توانگر گردد و به زنی کنم تا عزیز گردد، اما جوانی و بینایی خدای را باید داد.» جبریل گفت: «آنچه توانی بکن و آنچه نتوانی از خدای بخواه تا بکند.» یوسف او را به زنی کرد و مملکت مصر سوی او کرد و دو رکعت نماز گزارد و نام مهین خدای عزّ و جلَّ بخواند. خدای جوانی و بینایی بدو باز داد. به دو چشم بینا شد و باز آن جمال اول گشت. یوسف بر وی شیفته و بیصبر گشت چنانکه در اول زلیخا بود. یوسف وی را گفت: «مرا چرا در آن روزگار چندان رنجه داشتی؟» گفت: «مرا ملامت مکن که خدای تعالی ترا این جمال بداده است و من زنی جوان و به ناز پرورده، با دل پرشادی و کامرانی، عجب مدار آنچه رفت از من و نیز آن وقت از مولا خبر نداشتم، اکنون وی را بشناختم و با وی انس گرفتم. تابان بود در دل جز دوستی او» چهار سال در حبالۀ(قید زناشویی) یوسف بماند و از وی دو پسر یافت: افراییم ابن یوسف و منشا بن یوسف.
قصۀ یوسف علیهالسلام
یک
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجنَ فَتَیَانِ» در شدند با وی در زندان دو جوان: یکی ساقی ملک نام او شرهاقم و دیگر طبّاخ ملک نام وی شرهاکم. و گفتهاند ساقی ملک نام او محلت و نام طباخ یونا.
ابن عباس گوید رضیالله عنه: سبب افتادن ایشان به زندان آن بود که ملک مدین دسیس فرستاد، یعنی جاسوس، به مصر و هزار دینار وی را داد تا وی ساقی ملک را بفریبد تا او را زهر دهد در شراب تا هلاک شود. چون دسیس بیامد و آن حال عرضه کرد بر ساقی قبول نکرد. چون از ساقی نومید شد طباخ را بگفت که خود خاص به تو آمدهام. این هزار دینار نقد بستان و زهر در طعام ملک کن و ملک مدین ضمان کرده که چون ولایت بگیرد ترا وزارت دهد. طباخ فریفته شد و قصد آن کرد که زهر در طعام کند تا ملک بخورد و هلاک شود. طعام پیش آورد ساقی بر سر ملک ایستاده بود، گفت: زهرست مخور. ملک مر طباخ را گفت: نخست تو بخور. نیارست خورد. بفرمود تا به سگ دادند، بخورد و بمرد. ملک ساقی و طباخ را هر دو به زندان کرد.
چون به زندان افتادند یوسف را دیدند در زندان با سیرت پیغامبران و شفقت و نصیحت و تواضع و احسان به جای اهل زندان، همه با وی الف گرفتند و وی خوابها را تعبیر میکرد، همه صدق و صواب؛ و آن آن بود که جبریل علیهالسلام نزد یوسف آمد در زندان گفت: دهان باز کن، باز کرد گوهر زرد در دهان وی اوگند. نور آن به دل او رسید، دل یوسف به تعبیر خوابها گشاده شد. زندانیان او را چون چاکر و بنده گشتند به تعظیم و حرمت. زندانوان وی را گفت: یایوسف، من ترا سخت دوست دارم. حکم زندان سوی تو کردم. آن را که خواهی بدار و آن را که خواهی رها کن. یوسف گفت: مرا از دوستی مخلوقان بس. اول پدر مرا دوست داشت از دوستی پدر بود که برادران مرا حسد کردند و به چاه اوگندند. پس بفروختند تا به دست زلیخا افتادم، آنگاه زلیخا مرا بدوستی گرفت از دوستی او بود که به زندان افتادم. نخواهم دوستقی مخلوق، مرا دوستی خالق بس.
دو
پس یوسف مر ساقی را گفت: ملک را بگوی که مظلومی است در زندان مانده از پنج سال باز بیجرم، تا بود که در کار من نظر کند. پس دیو برآن ساقی فراموش کرد تا پس ازآن اند سال، یعنی هفت سال، دیگر بماند. جمله دوازده سال و آن استعانت مخلوق خطا بود. جبریل آمد و گفت: مرا میدانی؟ گفت: نورت با نور فریشتگان میماند. گفت: من جبریلام. ... پس جبریل به زمین اشارت کرد گفت: «انفَرِجی.» گشاده شو. زمین گشاده میشد و میشکافت تا آن صخره که زمین برو نهاده است پدید آمد. جبریل گفت: بنگر تا چی میبینی؟ گفت: موری میبینم برآن سنگ. گفت: نیز چه میبینی؟ گفت: طعامی در دهان دارد میخورد. گفت: خدای تعالی میگوید من موری را بی روزی در میان سنگی فراموش نکردهام. ترا بر پشت زمین فراموش کنم که تو کجایی و وقت خلاص تو کی است؟
زلیخا وی را بخواند و به هر دری که درمیشد آن در به مسمار استوار میبستند تا در قیطون شد که زلیخا درآنجا بود. زلیخا زود در قیطون استوار کرد و جامههای فاخر که داشت از خود برکشید. آنگه یوسف بدانست که قصد دارد به وی...
... زلیخا خواست تا او را در سخن ارد، گفت: یا یوسف، چون نیکوست روی تو. گفت: أحسنالخالقین آفریده است. گفت: چون نیکوست موی تو. گفت: اول چیزی که در گور بریزد این بود. گفت: چون نیکوست چشم تو. گفت: اول چیزی که بروی فروگرد این بود. گفت: خوش بویی داری. گفت: اگر از پس مرگ به سه روز مبرا بینی از من بگریزی. گفت: من به تو نزدیکی میجویم و تو از من دوری میجویی؟ یوسف گفت: من نزدیکی میجویم به کرامت خدای عزّ و جلّ. گفت: در من نگر. گفت: از میل آتشین میترسم. گفت: یکبار دست بر سینۀ من نه تا قرارگیرد. گفت: از غل آتشین میترسم. گفت: یا یوسف، ترا به مال خویش بخریدهام. تو برمن این همه تکبر میکنی؟ گفت: گناه برادران مرا بود که مرا بفروختند، اگر نه تو برمن کی دست یافتی. گفت: اگر فرمان نکنی ترا فرادست عذاب کنندگان دهم و تن نازنین تو طاقت عذاب ندارد. گفت: خدای مرا یاری دهد. زلیخا گفت: ترا به زندان کنم. گفت: «حَسبُنَااللهُ و نِعمَ الوکیل.» گفت: یا یوسف چرا مراد من برنیاری؟ گفت: از بیم آن خدای که مرا بیافریده است و به جای من نیکوی کرده. گفت: من چندان مال دارم از زر و جواهر همه از بهر خدای تو بدهم تا از تو در گذارد. و این عزیز مصر او را در قدح از زبرجد سبز شربتی دهم که در ساعت پوست و گوشت روی او درگردد و در آن قدح افتد و برجای هلاک شود و او را در زیر تخت تو دفن کنم و همه ملکت مصر به تو سپارم. یوسف گفت: من خود بدین رسن فروچاه نشوم. زلیخا را طاقت برسید و شیطان برو مستولی شد. یوسف را به قوّت خود بینداخت و عقدها بگشاد....
... زلیخا به قوّت خویش بند ششم بگشاد، برخاست و روی بت را به مقنعۀ خویش بپوشید. یوسف گفت: آن چرا میکنی؟ گفت: تا نهبیند. یوسف گفت: بت خود نهبیند و نشنود و نداند، تو حرمت بت نگاه میداری، من اولیترم که مرا خدای است دانا و بینا و شنوا و توانا، معاذالله که من معصیت کنم به دیدار او.
... یوسف و زلیخا هردو به در دویدند: یوسف از بهر آن تا بجَهَد، زلیخا از بهر آن تا دربگیرد و او را نگاه دارد. چون درو رسید پیراهن یوسف را بگرفت و با خود کشید، پیراهن یوسف از پس بدرید. شوهر زلیخا بر در سرا بود نشسته و ابن عمّ وی از دیگرسو نشسته. عزیز نگاه کرد یوسف را دید به چشم گریان و جامه دریده و زلیخا از پس وی دوان، روی خراشیده و موی کنده و چشم گریان. زلیخا گفت: چه بود پاداش آن کسی که با اهل تو ناصوابی اندیشد مگر آنکه او را به زندان کنند یا عذاب کنند او را به زخم چون عذاب دردناک؟ یوسف گفت: او از من درخواست و من میدویدم تا بگریزم و او میدوید تا مرا بگیرد، گناه او را بود نه مرا. عزیز گفت: به چه حجت گفتی که جرم زلیخاراست؟ یوسف گواه نداشت، اشارت کرد به کودک خرد در گهواره، و آن کودکی بود شیرخواره. در خبرست که چهار کودک شیرخواره سخن گفتند: کودک جریح عابد و کودک اصحاب أُخدود و کودک مریم و کودک یوسف علیهالسلام. کودک گفت: اگر پیراهن از پیش دریده آمده جرم یوسف راست و اگر از پس دریده آمده جرم زلیخاراست. چون پیراهن یوسف عزیز مصر از پس دریده بدید و گواهی کودک بشنید، زلیخا را گفت جرم ترا بوده است.
قصۀ یوسف علیهالسلام-قسمت سوم
یک
روبیل قبالۀ بیع بنبشت: بسمالله ابراهیم. اینست که بخرید مالک بن ذُعر از فرزندان یعقوب اسرائیلالله، نامهایشان یاد کرد، خرید ازیشان غلام عبرانی نام وی یوسف قد و چهرۀ وی چنین به بیست درم عددی و جفت نعلین برسری. ایشان او را به مالک فروختند و امانت در گردن مالک کردند که وی را ازین زمین ببرد و در غل دارد و از پیش خویش غایب نگذارد که وی گریخت پایست. و وی را لباس درشت پوشاند و طعام کثیف خوراند. این بیع بکردند و گواه برگرفتند.
دو
چون یوسف را چشم برگور مادر افتاد خود را از سر اشتر درافگند و بروی برآن گور افتاده زارزار میگریست و میگفت: «ای مادر، سر از گور برکن تا فرزند خویش را بینی پلاسپوشیده و غُل بر گردن نهاده، برادران وی را از پدر جدا کرده و در چاه افگنده و به بندگی بفروخته و در بند کرده و خوار و اسیروار میبرند؛ پدرود باش ای مادر که نیز با تو نرسم.» همیگف و زارزار میگریست تا آن سیاه دور برسید، برنگریست یوسف را بر سر اشتر ندید. اشتر را بگذاشت و میدوید تا به سر گور راحیل یوسف را دید بروی برآن گور افتاده، همی لگدی برقفای او زد، سر برآورد طپانچه نیز برروی او زد. گفت خداوندان تو میگفتند که او گریزپای است، راست گفتند. وی را بخواری برگرفت و بر سر اشتر نشاند. یوسف همی به خون و اشک آغشته از دل پرحسرت و درد روی سوی آسمان کرد، به خدای تعالی بنالید. از نالۀ او فریشتگان بگریستند. جبریل آمد که مَگِری! که فریشتگان آسمان را بگریانیدی. صبر کن که صبر کلید فرج است و اگر خواهی این زمین را هماکنون زیروزبر گردانم برای تو. یوسف گفت: «نباید که به سبب من کسی را بد افتد.» همی در پیش کاروان پرّی برزمین زد، بادی و گردی سرخ برخاست، روز روشن چون شب تاریک گشت. کاروانیان همی متحیّر فروماندند. مالک گفت: «چه افتاد که من هرگز چنین ندیدهام. هم اکنون قیامت برخیزد، بنگرید تا کی جرمی کرده است بزرگ که این عقوبت آنست.» سیاه دررسید گفت: «یاسیّد، این جرم من کردهام که آن غلام عبرانی را بزدم، در آن وقت وی روی سوی آسمان کرد سختی گفت به عبرانی، ترسم که برما دعای بد کرد و این عذاب از آنست.» مالک گفت: «زود وی را به من آرید.» یوسف را بیاوردند. گفت: «یا یوسف، این غلام بد کرد و خطا کرد ترا بیجرمی بزد، اکنون ما را دریاب واگرنه همه هلاک شویم؛ اگر خواهی این غلام را قصاص کن و اگر خواهی عفو کن.» یوسف را گفت: «ما را از خدای تعالی بخواه و این غلام را قصاص کن» یوسف گفت: «من قصاص نخواهم که من از اهل بینیام که چون بریشان ستم کنند، در گذارند و چون با ایشان جفا کنند وفا کنند، من درگذاشتم.» یوسف علیهالسلام چون این سخن بگفت آن عذاب باز شد و جهان روشن گشت و کاروانیان برستند و برفتند.
قصۀ یوسف- قسمت دوم
شمعون برادران را از پیش پدر به یک سو خواند و گفت: «ای برادران، من میگفتم شما را که یوسف را بکشید تا کار یکباره بود، ببینید که ما را متّهم میدارد. بیایید تا باز آن چاه شویم، وی را بیرون آریم و پاره پاره کنیم. گوییم یک پاره از یوسف باز یافتیم تا ما را باور دارد.» یهوذا گفت: «فأینَ العهد؟ اگر ایشما این کنید، والله که من پدر را بگویم تا شما چه کردید، دشمن شما گردم و بنیارامم تا یک یک را از شما قصاص بکنم.» ایشان گفتند: «پس چه کنیم تسکین دل پدر را؟» یهوذا گفت: «صواب آنست که گرگی را بگیریم پیش پدر آریم گوییم این گرگ است که یوسف ما را بخورد.» هنگامی پیش پدر نشسته بودند. گرگی از دور پدید آمد. گفتند: «ای پدر، این گرگست که یوسف ما را بخورد.» گفت بچه میدانید؟ گفت: «او بود که برخت ما آمدی و ما را رنجه داشتی شک نکنیم که او خورد.» یعقوب گفت بگیرید او را و نزدیک من آرید. ایشان بدویدند آن گرگ را بگرفتند و پیش پدر آوردند. گرگی بود دیرینه، چون پیش یعقوب آوردند یعقوب او را گفت: «أیُّها الذئب، فراتر آی.» فراتر آمد تا پیش یعقوب بنشست. به حرمت سر درپیش افگند؛ خدای تعالی او را به سخن آورد. گفت: «لبیک یآسرَایل الله» یعقوب گفت: «چه جرم کرده بودم که با من این کردی که میگویند یوسف مرا بخوردی و برمن رحمت نکردی و مرا بسوختی؟» گرگ گفت: «معاذاالله یانبیَالله. به عزت آن خدای که ترا بیافرید و نبوّت داد که من فرزند ترا نخوردهام و ندیدهام و نه از وی خبر دارم، من خود درین ناحیت غریبم. اکنون اینجا افتادهام به راه گذری. هرگز ما پیرامن هیچ پیعامبری نگردیم، مگر ه تبرُّک، لابل اینها کردهاند که مرا بیازردند و برمن بهتان گفتند و خسته کردند، ایشانند که یوسف را ضایع کردند و بر وت ستم کردند.» یعقوب روی فاپسران کرد و گفت: «ای فرزندان، حجَت برخویشتن آوردید، بشنودید سخن گرگ؟» ایشان همه سر در پیش افگندند تشویر زده.
یعقوب مر آن گرگ را گفت: «تو از کجا میآیی؟» گفت از گرگان. گفت: «کجا میشوی؟» گفت به مصر. یعقوب گفت: «تا چه کنی» گفت: «به مصر دوستی دارم، آنجه به زیارت او میشوم.» گفت: «تا چه بود؟» گفت: «تا مرا مزد و ثواب بود که دوست خدای را زیارت کنم.» یعقوب گفت: «شما نیز مزد و بزه دانید؟» گفت: «یا رسول الله، من شنودم از پیغامبران که پیش از تو بودند که ایشان گفتند که هرکه او دوست خدای را زیارت کند، خدای عزَّ و جلَّ هزار هزار نیکی در دیوان او بنویسد و هزار هزار بدی از دیوان او محو کند و هزار هزار درجه در بهشت به نام او بردارد؛ و در خبری دیگر یافتم که به هر قدمی این ثواب به وی ارزانی دارد و من بدین اومید میشوم.» یعقوب گفت: «این خبر بر فرزندان من املا کن تا از تو بنویسند و روایت کنند.» گرفت گفت والله نکنم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که ایشان نه اهل آنند، ایشان رحم ببریدند و برادر را و پدر را بیازردند و دروغ گفتند و برمن ستم کردند و بهتان گفتند، ایشان نه اهل آنند که من علم درایشان آموزم. پدرود باش که من رفتم.» یعقوب گفت: «ترا به طعام هیچ حاجت هست؟» گفت: «لال زادی التَّقوی.» یعقوب گفت: «سِر علی بَرَکةالله.»
سورۀ یوسف
یک
سعدبن ابی وقّاص گوید: قرآن بر پیغامبر علیه السلام فرومیآمد در مکّه و پیغامبر صلّیالله علیه بر یاران میخواند. مگر ملالتی به طبع ایشان راه یافت. گفتند: «یا رسول الله لو قصَصتَ علینا.» چه بود اگر خدای تعالی سورتی فرستد که درآن سورت امرونهی نبود و درآن سورت قصهای بود که دلهای ما بدان بیاساید. خدای گفت عزَّوجلّش: «نَحنُ نَقصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَصِ» اینک قصۀ یوسف ترا برگوئیم تا تو بریشان خوانی.
دو
چون راحیل را مرگ آمد یوسف و بنیامین خرد بودند. برکنار خالت خویش لیّا بماندند. یعقوب را خواهری بود، نزدیک او آمد گفت: «یوسف را مادر نیست. او را بمن ده تا او را بپرورم.» یعقوب گفت: «من از این فرزند نشکیبم.» خواهر گفت: «من هرروز او را نزدیک تو آرم تا تو او را ببینی.» یعقوب او را به خواهر خویش سپرد، خواهر شباروزی یک بار یوسف بنزدیک یعقوب آوردی. چون یکچندی برآمد یعقوب از یوسف صبر نیافت، میخواست که شب و روز پیش او بودی. خواهر را گفت: «من نیز از این فرزند نمیشکیبم. او را وا من ده.» خواهر او را دوست میداشت و نمیخواست که او را با یعقوب دهد. سببی میجست تا او را بدان سبب نگاه دارد. و درآن روزگار شریعت او چنان بود که هرکه ازآنِ او کسی چیزی بدزدیدی و بردست او پدید آمدی، آنکس در حکم او آمدی، او را ببندگی میداشتی چنانکه خواستی. خواهر یعقوب کمری داشت در صندوقی، آن کمر را بیرون آورد، در زیر جامه برمیان یوسف بست. پس خبر درافگند که کمری داشتم ازآنِ اسحق علیهالسّلام، مرا یادگار و میراث بود. آن کمر را بدزدیدند. یوسف را به نزدیک یعقوب آورد و آن کمر را از هرجای میجست، نیافت. پیش یعقوب آمد، گفت: «یوسف را نیز بجویم.» یوسف را بجست، کمر از میان او باز کرد و با یعقوب گفت: «کمر با یوسف پدید آمد و امر تو از او برخاست و در حکم من آمد.» یوسف را به خانه برد.
چون خواهر یعقوب را وفات آمد، یعقوب او را به خانه بازآورد و یوسف را از همۀ فرزندان دوستر داشت. از پیش چشم خویش عایب نگذاشتی، شب او را نزدیک خویش خوابانیدی و دست خویش در زیر سر وی نهادی. برادران اورا حسد کردند.
یوسف به خواب دید: یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردی. در اخبارست که یوسف علیالسلام دوبار خواب دید. اول بار بخواب دید که جایی نشسته بودی و قضیبی بدست داشتی، یوسف قضیب به زمین فروبردی، برادرانش همچنان عصاها به زمین فروبردندی، عصای یوسف ببالیدی تا ازهمۀ عصاها برگذشتی و شاخ برگ سبز پدید آمدی و دیگر عصاها در جنب آن مغمور گشتی. یوسف علیه السلام چون آن خواب بدید و بیدار گشت پدر را بگفت پیش برادران. پدر بانگ بروی زد که خاموش باش که خواب روز را حقیقتی نبود. چون برادرانش فراتر شدند، یعقوب علیه السلام با یوسف عتاب کرد که چرا خواب پیش برادران بگفتی، نگر آن دیگر خواب برادران را نگویی.
لیّا، خالۀ یوسف، خواب برادران را بگفت و ایشان زیرکان و دانایان بودند، گفتند: تعبیر این خواب آن بود که پسر راحیل برما پادشا گردد و ما اورا به جای بندگان باشیم و پیش از این یک دو خواب مانند این دیده است و او به علم و فصاحت و جمال و صورت برما بیشی دارد و پدر او را امروز بر سر ما برگزید، پیراهن و قضیب بدو داد. اگر او بماند، پای بگردن ما فروکند و برما پادشا شود. ما را تدبیر کار او باید کرد.
پ.ن: این یکی چند شبی ادامه دارد.
قصۀ ابراهیم و نمرود
چون نمرود لعین آن بدید، آواز داد که: «یا ابراهیم! این کرامت با تو که کرد؟» یعنی آتش سوزان بر تو باغ که کرد؟ گفت:«این با من خدای من کرد.» نمرود گفت: «نعم الرّبُّ ربُّک یآبرهیم.» ابراهیم گفت: «قدیماَ کان بی رحیماً.» دیرست آن خدای من مرا نیک خدای بوده است و بر من مهربان، لکن تو کوردلی که وی را همی نمییابی. نمرود گفت: «کجاست خدای تو؟» ابراهیم گفت: «فوق السَّواوات العُلی له الأخرةُ و الأُولی.» گفت: «اکنون که نشانش بدادی به حرب وی شوم. تا او را هلاک نکنم فرو نیایم.»
بفرمود تا چهار کرگس نر را بیاوردند و ایشان را میپروردند تا هریک چندان شد که اشتر بُختی(1). آنگاه سه روز طعام ازیشان بازگرفتند تا بغایت گرسنه شدند. آنگه تابوت بر پشت ایشان استوار ببستند و چهار تیر بر کنارهای آن بپای کردند و گوشت بر سر آن تیرها بستند و خود با غلامان در آن تابوت نشست و تیروکمان در آنجا نهاد. آهنگ سوی آسمان کرد. برمیشد تا سه شباروز. چون یک شباروز برفت نمرود مرغلام را گفت: «برنگر تا جهان را چگونه بینی.» فرونگریست و گفت: «جهان را همیبینم برحال خویش. کوشکها و کوهها و دشتها و شهرها همه برسر دریا.» یک شباروز دیگر برپریدند. آنگاه دیگر بار غلام را گفت: «فرونگر تا جهان را چگونه بینی.» گفت: «جهان را میبینم چون شهری بر سر آب.» کرگسان یک شباروز دیگر برپریدند تا سه شباروز تمام شد. نمرود گفت: «فرونگر تا چه بینی.» غلام فرونگریست و گفت: «همه جهان را همیبینم چون طبقی بر سر آب.» نمرود گفت اکنون بجای رسیدیم. تیر بر کمان نهاد و بکشید به سوی آسمان، گفت: «ای خدای ابراهیم خُذهُ.(2)» چون تیر از کمان جدا شد، غُلغُل از میان فریشتگان آسمان برآمد. گفتند: «خداوندا گَوری(3) فراگذاشتهای تا این همه دلیری و ناباکی میکند. دستوری ده تا او را نگوسار به زمین فروبریم.» خدای تعالی گفت: «ای فریشتگان من صبر کنید که هنوز کیل او پُر نگشته است.»
در اخبار آمده است که خدای تعالی در آن وقت فریشتگان را گفت: «آن مسکین به اومیدی آمده است. هرچند که بد بندهای است او را نومید نکنیم که از کرم ما نسزد که هیچ اومیدداری را نومید بازگردانیم؛ آن تیر او را فراگیرید، به دریا برید و به خون ماهی بیالایید. به سوی او فرو اوگنید تا پندارد که کاری کرد و به مراد رسید.» فریشتهای آن تیر را به دریای محیط برد و به خون ماهی بیالود. ماهیان دریا بفریاد برآمدند که بارخدایا! ما چه جرم کردیم که ما را برای آن ملعون عذاب کردی؟ جواب آمد که لاجرم کشتن از شما برداشتم. از آنجاست که ماهی را نکشند.
آنگاه آن تیر خونآلود بیاوردند به سوی نمرود فرواوگندند. نمرود بدید، پنداشت که کاری کرد. آن تیرهای تابوت را نگوسار کرد تا کرگسان فرونگریستند و گوشت را به زیر دیدند. آهنگ به زیر دادند و میآمدند تا به زمین. و از سختی پریدن ایشان هُرست(4) در کوه افتاد، چنانکه خواستی که کوه از جا بشدی. آنست که گفت: «وَ ان کانَ مَکرُهُم لِتَزُولَ مِنهُ الجِبَالُ.»
بُختی: شتر خراسانی، خذ: بگیر، گَوری: گبری، هرست: از هریدن به معنای چیزی از بالا به زیر افتادن با صدا. صدای هوهوی باد.