قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه یکم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۸ نظر

و امّا قصۀ آدم صلوات الله علیه

یک

... آنگه چون خدای تعالی خواست که آدم را علیه‌السّلام بیافریند، جبریل علیه‌السّلام را فرمود که: «به زمین رو و قبضه‌ای خاک از جملۀ روی زمین بردار که من از آن خلیفتی خواهم آفرید، و اگر زمین از تو زنهار خواهد زنهار ده.» جبریل آمد و قصد کرد که خاک برگیرد زمین با وی به سخن آمد که: «زنهار از من چیزی برنگیری که دوزخ را ازآن نصیب بود.» جبریل وی را زنهار داد و بازگشت. خدای تعالی میکایل بفرستاد؛ زمین همچنان امان خواست. بازگشت. آنگاه همچنین اسرافیل علیه‌السلام. آنگه عزرایل را فرمان آمد که: «برو قبضه‌ای خاک از همه روی زمین برگیر.» و وی را نگفت که اگر زمین زنهار خواهد زنهار ده. عزرایل آمد و قصد کرد به بگرفتن خاک. زمین از وی زنهار خواست. عزرایل گفت: «مرا فرمان خدای نگاه باید داشت، نه مراد تو.» آنگاه از همه روی زمین یک قبضه خاک برگرفت چهل ارش غِلظ و ستبری آن، و میان مکّه و طایف فرو ریخت. خدای عزّوجلّ عزرایل را گفت: «اکنون که سبب آفریدن این خلق به دست توست، ساخته باش که مرگ وی و فرزندان وی هم بردست تو خواهد بود.»

دو

... و امر کرد فریشتگانِ زمین را تا همه پیش منبر او حاضر آمدند. و خدای تعالی تعلیم کرد او را نام همۀ چیزها تا سُکَّره و کاسه. پس عرضه کرد بر فریشتگان. پس گفت خدای تعالی: «بگویید مرا نام این چیزها ای فریشتگان، اگر هستید از راست‌گویان.» فریشتگان گفتند: «پاکا! خدایا! دانش نیست ما را مگر آنچه در آموختی مارا.» خدای گفت: «ای آدم، بیاگاهان ایشان را به نام‌های ایشان.» چون بیاگاهنید امر آمد که سجده کنید آدم را، سجودِ خضوع. همه سجده کردند مگر ابلیس.

سه

... (ابلیس) مار را گفت: «به تو حاجتی است.» گفت: «چیست؟» گفت: «هیچ‌جای نمانده است در جهان که نه من آنجا خدای را سجود کرده‌ام، مگر در سر تو. می‌خواهم که مرا در سر خویش جای دهی. چندانکه من خدای را سجود کنم.» مار او را در سر خویش جای داد. چون در سر وی شد، مار را از وی به رنج می‌بود. ساعتی برآمد، گفت: «هین بیرون آی.» ابلیس گفت: «نیایم.» مار گفت: «بیرون آی واگرنه تو را به زهر خویش هلاک کنم.» ابلیس گفت: «خاموش باش واگرنه به نفس آتشین تو را بسوزانم.» مار با وی درماند. ابلیس گفت: «مرا مرادی است و آن آنست که مرا پیش آدم بری تا با آدم و حوا سخنی گویم. چنانکه پندارد که تو می‌گویی.»

چهار
... حوا پنج دانه باز کرد. یکی بخورد و یکی به آدم آورد و سه پنهان کرد. پس آدم را گفت: «بینی من بخوردم. مرا هیچ زیان نداشت و در بهشت جاوید بماندم، تو نیز بخور.» آدم علیه‌السلام نیز بخورد.
پنج
... ندا آمد که: «نه تو را می‌گفتم که نگر پیرامون آن درخت نگردی و نخوری؟ بیرون رو از بهشت!»


توضیحات:

یک:
 پس چون خداوند خواست آدم را بیافریند، خطاب به جبریل فرمود: «به روی زمین برو و مقداری خاک از روی زمین بیاورد که می‌خواهم خلیفه‌ای برای خودم بیافرینم. ولی اگر زمین از تو امان خواست، به او امان بده و بازگرد.» جبریل به روی زمین آمد و تا خواست از روی زمین خاک بردارد، زمین گفت: «زنهار! از من چیزی برندار. زیرا که می‌ترسم نصیبش آتش دوزخ شود.» پس جبریل بازگشت و این‌بار خداوند میکایل را فرستاد. اما زمین دوباره همان حرف را تکرار کرد تا نوبت به اسرافیل و بعد از آن به عزرایل برسد. از جانب خدا به عزرایل فرمان رسید که:«به روی زمین برو و از همه جای زمین مقداری خاک بردار.» اما به او گفته نشد که اگر زمین امان‌ خواست به او امان بده. چنین شد که عزرایل به روی زمین آمد و مشغول کار شد. زمین دوباره همان سخنان را تکرار کرد. اما عزرایل پاسخ داد: «وظیفۀ من نگاه داشتن فرمان خداست و نه برآوردن خواستۀ تو.» پس از همه جای جهان یک مشت خاک برداشت. خدای بلندمرتبه رو به عزرایل کرد و گفت: «حالا که در آفرینش این خلق دستی داشتی، آماده باش که مرگ او و فرزندانش نیز به دست تو خواهد بود.»
دو: 
و به فرشتگان امر کرد که همه پیش منبر او حاضر شوند. خدای تعالی همۀ نام‌ها را به آدم آموخت و سپس به فرشتگان گفت: «اگر از راستگویان هستید، نام این چیزها را بگویید.» فرشتگان گفتند: «خداوندا! ما جز آنچه به ما آموختی دانشی نداریم.» پس گفت: «ای آدم نام‌های این چیزها را به این‌ها بگو.» چون ادم همه نام‌ها را گفت، فرمان آمد که آدم را سجده کنید. سجده‌ای از روی فروتنی. پس همه فرشتگان به سجده افتادند مگر ابلیس.
سه:

 ابلیس به پیش مار رفت و گفت: «از تو خواهشی دارم.» مار گفت: «چیست؟» ابلیس گفت: «من در همه جای جهان سر به سجده گذاشته‌ام و خدای را سپاس گفته‌ام. مگر در توی سر تو. حالا می‌خواهم اجازه دهی تا به سر تو بروم و خدا را در آنجا سپاس بگویم.» مار این اجازه را به او داد. اما به محض اینکه ابلیس به مغز سر مار فرو رفت، مار به درد و رنج دچار شد. یک ساعتی که گذشت گفت: «هی بیرون بیا.» ابلیس گفت: «نخواهم آمد.» مار گفت: «بیرون بیا. واگرنه با زهر خودم تو را خواهم کشت.» ابلیس گفت: «خاموش باش. واگرنه با نفس آتشینم تو را می‌سوزانم.» مار درمانده شد. ابلیس گفت: «من خواسته‌ای دارم. اینکه مرا پیش آدم و حوا ببری تا با آن‌ها صحبت کنم. به طوری که آن‌ها فکر کنند تو هستی که داری گفت و گو می‌کنی.»


پ.ن: نوشتن این بخش توضیحات کمی سخته. اگر می‌بینید با زبان شیواتری می‌تونید متن‌ها رو بازنویسی کنید و فرصت خوانش هم دارید، بهم پیام بدید. ممنونم.

Earth Day

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱ نظر

 


دریافت

 

صبح همین‌که گوگل را باز کردم، چشمم خورد به زنبور عسلی که نشسته روی گلی زردرنگ و دارد شهدش را می‌مکد. گوگل یک عادت خوبی دارد. اینکه هربار به مناسبت روزهای مهم لوگوی سایتش را تغییر می‌دهد و بعد وقتی روی لوگو کلیک کنی، توضیح می‌دهد که قضیه از چه قرار است و ماجرای این لوگو چیست. همین شد که روی زنبورعسل گوشۀ لوگو کلیک کردم و رسیدم به عبارت «earth day» یا همان «روز زمین». بعد هم از شما چه پنهان، دلم خواست یکی از پست‌های وبلاگ را اختصاص بدهم به زنبورک گوگل و این روز خاص. بیشترش را پیشنهاد می‌کنم خودتان از زبان زنبورک گل‌دوست گوگل بشنوید و بخوانید. تازه آخرش یک بازی بامزه هم دارد. (ممکن است بدون فیلترشکن صفحۀ موردنظر را نبینید.)

 

پ.ن: وقتی به طبیعت اهمیت ندهیم، طبیعت هم به ما اهمیتی نمی‌دهد. همین.

از غزلیات

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹
  • ۳۳ نظر

ما را سَریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سربرود هم برآن سریم



+روز اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی است.

پ.ن: آلبوم نوا مرکب‌خوانی را پیدا کنید و گوش دهید.

پ.ن2: اگر دوست داشتید، بیتی از سعدی بنویسید.

رمضانیه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۹ فروردين ۹۹
  • ۴۶ نظر

خب اگر قرار باشه امسال هم سحرها دورهم کتاب بخونیم، پیشنهادتون چیه؟

سه کتابی که قبلاً خواندیم، تذکره‌الاولیای عطار نیشابوری، مناجات نامه شیخ عبدالله انصاری و فیه‌مافیه مولانا بود.

بیا و درمان زخم‌هایم باش شاره‌جان

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۵ فروردين ۹۹
  • ۱۳ نظر

به دنبال شاره می‌گردم. شاره‌ای که نمی‌دانم کیست و کجا باید پیدایش کنم. نه هیچ نامی از او مانده  و نشانی. فقط این را می‌دانم که روز روزگاری جوان رعنایی بوده و شاره‌ای. جوان دل‌بستۀ شاره بوده. روزها و شب‌ها به یاد او بوده. با یاد او آرام می‌گرفته و با یاد او روزگار می‌گذرانده. شاره هم لابد عاشق بوده. عاشق همین جوان بخشو. من به دوقطبی عاشق و معشوق اعتقاد ندارم. باید هر دو سمت این دوقطبی «عاشق-عاشق» باشد تا عشق جریان یابد. همین است که می‌گویم لابد شاره هم عاشق بوده؛ همین‌طور که آن جوان رعنا. بگذریم. از عشق می‌گفتم و از روزگار که انگار تنها وظیفه‌اش جدایی‌افکنی است. اینکه چه اتفاقی روی داده، اینکه چرا شاره از آن جوان رعنا دور افتاده و اینکه سرانجام کارشان چه شده، همه مجهولات این قصه است. قصه‌ای که تنها با چند بیت به پایان می‌رسد. چند بیتی که آن جوان بخشو در غم دوری شاره‌اش می‌خوانده؛ که هنوز دوری شاره را باور نکرده بوده؛ که هرروز دوتارش را دست می‌گرفته و می‌خوانده: کجایی شاره جان؟ کجایی که من غمگینم و ناراحت. دلم برای چشمان تو تنگ است. من باور ندارم این حرف‌ها. می‌دانم که می‌آیی. بیا شاره جان. بیا و بگو از کجا و چطور خودم را به تو برسانم. بیا و زخم‌هایم را درمان باش. شاره جان. بیا شاره جان، جان. بیا شاره جان. 

 

برای شنیدن: 


دریافت

پ.ن: بیا شاره‌جان از استاد سهراب محمدی. زبان هم کردی کرمانجی است.

خواب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۹
  • ۳۲ نظر
قبلاً دل خوشی از خواب نداشتم. بهتر بگویم، حاضر بودم به جای خواب روزانه یک قرص پانصد سی‌سی از یک فرمول شیمیایی خاص را مصرف کنم و تمام روز را بیدار باشم. اما حالا و در روزهای خانه‌مانی یک وقت‌هایی فکر می‌کنم خواب را به بیداری ترجیح می‌دهم. لااقل در خواب می‌توانم با خیال راحت از خانه بیرون بروم. توی خیابان دوچرخه‌سواری کنم. قدم بزنم. با دیگران دست بدهم. دوستانم را ببینم. ساندویچ بندری بخورم و خیلی کارهای دیگری که این روزها دلم می‌خواهد انجامش دهم و خب، چه کنم که بسته پایم. 
همین.

حرف بزنیم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۲ فروردين ۹۹
  • ۳۸ نظر
زمون بچگی یادمه فقط خانۀ همسایه تلفن داشت. این‌طوری بود که هروقت کسی کار واجبی با اهالی خانۀ ما داشت، باید زنگ می‌زد خانۀ همسایه. بعدها توی مدرسه جوک بامزه‌ای شنیدم که می‌گفت: «فلانی. حالا من تلفن ندارم. شمام نباس یه زنگ بزنی؟» خلاصه این جوک بامزه رو ما یک عمر زندگی کردیم.
بگذریم. غرض اینکه حالا من از دی‌ماه نگفتم: بیاید حرف بزنیم. شما هم نباید بیایید حرف بزنیم؟ این بود رسم سرای سپنج؟
خب دیگه چه خبر؟

تاریخ فوتبال - عقل سالم در بدن سالم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ فروردين ۹۹
  • ۱۱ نظر
اینکه  در خلال جنگ‌ جهانی آلمان‌ها به فکر اصلاح نژادی افتادند را آن‌قدر توی بوق و کرنا کرده‌اند که همه می‌دانیم. اما کمتر از بریتانیا و عصر ملکه ویکتوریا و شروع تفکرات اصلاح نژادی صحبت به میان آمده است. داستان از این قرار است که در نخستین سال‌های قرن نوزدهم میلادی، ملکه ویکتوریای هجده ساله به سلطنت رسید و قدرت را در بریتانیا به دست گرفت. عصر ویکتوریایی در بریتانیا را عصر شکوفایی صنعتی می‌خوانند. سال‌هایی که بریتانیایی‌ها به آسیا و آفریقا و هیچ‌جایی رحم نمی‌کردند و مستعمره پشت مستعمره بود که می‌انداختند پشت قبالۀ ملکه‌شان. در همین سال‌های قرن نوزدهم میلادی نظریات داروینیسم هم مطرح شده بود و صحبت از این بود که طبق قانون طبیعت قوی همواره ضعیفان را حذف می‌کند و باید به فکر پرورش نسلی از انسان‌ها باشیم که از هر نظر، کامل باشند. برای مثال، گفته می‌شد که یک مرد واقعی در دنیای مدرن باید اخلاق‌مدار، دارای شخصیت معقول و تندرست بوده و بر احساسات و بدن خودش تسلط کامل داشته باشد.
این تفکرات نژادی، مردان طبقۀ اشراف و بزرگ‌زاده‌ها را از دیگر طبقه‌های مردم مثل زنان، همجنس‌گرایان، مردم جوامع مستعمراتی و یهودیان جدا می‌کرد. در پی این تصمیمات بود که مدارس شبانه‌روزی دولتی در انگلستان راه‌اندازی شد و فرزندان طبقۀ اشراف راهی این مدارس شدند. در این مدرسه‌ها علاوه بر آموزش علوم اولیه، مسئلۀ تندرستی هم مورد توجه قرار می‌گرفت. این شعار «عقل سالم در بدن سالم» بود که باعث شکل‌گیری ورزش‌های گروهی در مدارس بریتانیا شد. این ورزش‌ها علاوه بر تندرستی، حس رقابت و جنگ‌جویی را در بین دانش‌آموزان رواج می‌داد. چیزی که مورد پسند نظام حاکم بریتانیا بود.
در نتیجه نظام آموزشی بریتانیا از ورزش‌های رقابتی و به طور خاص از فوتبال استقبال ویژه‌ای کرد و با تشویق و راه‌اندازی رقابت‌های درون‌مدرسه‌ای این رشتۀ ورزشی را در اغلب مدارس کشور رواج داد. بازی فوتبال خیلی زود به عنوان نماد یک «رقابت تنظیم‌شده در درون جامعۀ انسانی» و در نتیجه ابزاری برای آماده‌سازی دانش‌آموزان جهت ورود به زندگی خارج از مدرسه مطرح گردید. 
فوتبال برای مدارس بریتانیا ثمرات دیگری هم داشت. از جمله اینکه باعث شد کم‌کم دانش‌آموزان پرخاش‌جو و شورشی اشراف‌زاده به سمت این ورزش کشیده شوند و خودشان وظیفۀ برگزاری مسابقات را برعهده بگیرند. به این شکل هم یک آرامش نسبی در مدارس برقرار می‌شد و هم ورزش کردن موجب می‌شد تا با تخلیۀ نیروی جوانی، نگرانی مدیران نسبت به مسائلی مثل خودارضایی و همجنس‌گرایی کمتر شود. به علاوه دانش‌آموزانی که از این مدارس فارغ‌التحصیل می‌شدند، به خاطر پی‌بردن به اهمیت کار گروهی و پیروی از رهبر خیلی زود آمادۀ ورود به نیروهای نظامی و شغل‌های دولتی می‌شدند.