درهم برهم نویسی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸
  • ۲۰ نظر

صفرم: چهارده روز پیش، به یک دوستی گفتم رمز وبلاگم رو تغییر بده تا یک مدت از نوشتن دور باشم. امشب بهش می‌گم، خب حالا رمز وبلاگم رو بده. رمز وبلاگ رو گذاشته بود: «glorymanunited»! الآن تازه اومدم توی پنل وبلاگ و دوباره یادم افتاد. خلاصه که خیلی نامردی :)

 یکم: اینکه کامنت‌های پست قبل رو با تأخیر جواب دادم، دلیلش همین چهارده روز دوری از وبلاگ بود. (برای موارد قبلی که این اتفاق می‌افتاد البته بهانه‌ای ندارم متأسفانه. :عرق شرم.)

دوم: بعد از ده سال بر ترسم از دندان‌پزشکی غلبه کرده بودم و سه، چهار جلسه رفته بودم دندان‌پزشکی که با این حساب همه چیز رفت روی هوا. حالا من موندم و پنج تا دندان کوتاه شدۀ در انتظار روکش که از قضا یکی‌شون هم نسبت به سرما و گرما حساسه. 

سوم: این روزها دوست دارم پیاده برم تا پارک. دوست دارم برم بدوم.  دوست دارم سوار دورچرخه توی مسیر باد پا بزنم و یک ساعت تمام توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر تاب بخورم. 

چهار: هرباری که می‌ریم بیرون، ننه مجبورمون می‌کنه تمامی مراحل پیشگیری رو انجام بدیم. اگر توی هر خانه یکی مثل ننه بود، خیلی زود مشکل حل می‌شد. 

پنج: توی این دو هفته اتفاق‌های خوب هم افتاده البته. یکیش اینکه، همیشه دوست داشتم ورزشی‌نویسی رو امتحان کنم. حالا موقعیتی پیش اومده که با یک سایت ورزشی همکاری دارم. حال و روز سایت بهتر بشه، معرفیش می‌کنم. :)

شش: خیلی وقت بود، کتابی که حسابی به دلم بشینه نخونده بودم. این روزها دارم طومار نقالی شاهنامه می‌خونم و الله الله از هنر نقالی. حالا کم کم ازش می‌گم.  

هفت: امشب به همون دوستی که رمز وبلاگم رو گذاشته بود: «glorymanunited» می‌گفتم دوست دارم حرکتی رو توی وبلاگ شروع کنم که کمی از این حس نگرانی فاصله بگیریم. چالش یا بازی‌ای که لااقل کمی از فضای این روزها رو خنثی کنه. فضا رو به سمتی ببریم که نگرانی آدم‌های اطرافمون کمتر بشه. هنوز سوژۀ خاصی به ذهنم نرسیده. اگر چیزی توی ذهنتون بود بگید تا درباره‌اش حرف بزنیم. 

هشت: همین و ارادتمند :)

خودویرانگری

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۹ بهمن ۹۸
  • ۱۳ نظر

تا حالا سعی کردی چشمت فقط به دروازه‌بان باشه و نه به مهاجم؟ سخته چشمت رو از توپ جدا کنی. تلاش زیادی لازم داره. می‌بینی که دروازه‌بان به عقب و جلو تکون می‌خوره. به چپ و به راست خم میشه. سر دفاع فریاد می‌زنه. ولی معمولاً فقط زمانی توجهت بهش جلب می‌شه که توپ به سمت دروازه شوت شده.

مسخره است. تماشا کردن دویدن دروازه‌بان به این طرف و اون طرف بدون توپ... همینه که دوباره چشم‌هات به مهاجم جلب می‌شه. «ترس دروازه‌بان از ضربۀ پنالتی»



تصویر: شاید یک عصر دلپذیر پاییزی برای هوادارها و البته یک عصر دردآور برای آقای دروازه‌بان، دیوید لاوسون. روزی که برای سرپا ماندن در زمین بازی تکیه‌اش به تیرک چهارچوب سه‌بر فلزی بود و دستش به تور دروازه. روزی که از دهانش خون می‌چکید و تا آخرین لحظه توی چهارچوب ماند تا اورتونی‌ها با چهار گل برابر تاتنهام به برتری دست پیدا کنند. یک روز پاییزی در سال 1977.

برای مادر، برای خودِ خودِ او

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۸
  • ۵ نظر

صبح وقتی روی دورچرخه از بین ماشین‌ها رد می‌شدم به مادر فکر می‌کردم. به این کلمه و مفهومی که همۀ مردم کوچه و خیابان امروز به یادش هستند. یکی برای مادرش شیرینی کشمشی می‌خرد و دیگری عکسی از مادرش را توی صفحۀ مجازی‌اش بازنشر می‌کند و آن یکی تازه شب که می‌شود یادش می‌آید مادری هم داشته و با تماسی سعی می‌کند ادای دینی کرده باشد. انگار که فقط بخواهند باری را از دوششان بردارند. بار ادای دین سالیانه به مادر را. همان زنانی که  365 روز سال را مادرانگی می‌کنند و فقط به اندازۀ یک روز در سال از آن‌ها تجلیل می‌شود. آن هم فقط در حد یک تماس تلفنی، یک کیلو شیرینی کشمشی یا پیامکی کپی پیست شده.

داشتم فکر می‌کردم چرا و چطور مادر بودن را فقط در یک کیلو شیرینی و یک تماس خشک و خالی خلاصه کرده‌ایم؟ مگر نه اینکه مادران، تمام روزهای سال مادرند و به اندازۀ تمام روزهای سال به گردنمان حق دارند و باید مدیونشان باشیم و دست‌بوسشان؟

جلوی مطب دکتر به این فکر کردم که روز مادر برای من خیلی معنایی ندارد. راستش دوست ندارم 365 روز سال را صبر کنم و فقط در یک روز خاص و به اندازۀ یک تماس به مادرم ادای دین کنم. مادرم برای من به اندازۀ تمام این 365 روز ارزش دارد و نه فقط یک روز خاص. اگر هم گاهی یادم می‌رود احوالش را بپرسم، مطمئنم که می‌داند همیشه یک جایی از قلبم و از ذهنم مخصوص دل‌سوزی‌ها، لطف‌ها، چشم‌غره‌ها، محبت‌ها و خودِ خود اوست.

 

 

 

 

دریافت 

 

1917

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۸
  • ۷ نظر

القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقه‌ای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبه‌ای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانواده‌ای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشی‌های رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچه‌ای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبه‌ای چوبی و دود اجاقی که خبر از غذایی گرم و جایی نرم در خانه می‌داد. نقاشی دوم امّا تصویر کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای بود با ابرهای توفان‌زا و رودخانه‌ای خروشان و باد که تمام درختان جنگل را تا مرز سرنگونی برده بود. گوشه‌ای از تابلو، درون بریدگی یکی از صخره‌های درهم فرورفته امّا لانۀ گنجشکانی بود با چند جوجه و پدر و مادری که چیزی به دهان گرفته و در دهان جوجه‌‌ها می‌گذاشتند.

1917 را که دیدم، یاد همین تمثیل فراموش‌ شده افتادم. راستی آرامش را کجا باید جست؟ اصلاً چیست این آرامش؟

ششمین روز از آپریل 1917 است و دشت را بوی گل برداشته و در فاصله‌ای دور ردیفی از درختان سبز به چشم می‌خورند. باد خنکی هم می‌وزد و همه چیز جان می‌دهد برای یک جوج‌نوشابۀ مشتی یا به قول خارجی‌ها همان پیکنیک. تصویر که بازتر می‌شود، تازه یادمان می‌آید که دهه‌های اول قرن بیستم چه نکبتی بوده. نکبتی به نام جنگ و مردان و زنانی که انگار هرگز حق زیستن نداشتند و سرنوشتشان با خون و مرگ و بدبختی گره خورده بود. رؤیای شیرین اسکافیلد و بلیک، با کلاه و کولۀ جنگی زیر آن آسمان آبی نخستین صحنه‌ای است که مرا یاد همان تمثیل نقاشی آرامش می‌اندازد.

دومین مرتبه‌ای که دوباره آن تمثیل قدیمی در ذهنم نقش بست، روایت 1917 از خانه و خانواده بود. خانواده‌ای که زنش دختری فرانسوی است که از ترس به زیرزمین خانه‌ای ویرانه پناه اورده، مردش سربازی است انگلیسی که از دست نیروهای آلمانی فرار کرده و از ترس کشته شدن خودش را به زیرزمین خانه رسانده و بچه‌اش؟ نوزادانی پنج، شش ماهه‌ که فقط می‌دانیم دختر است و حتی نمی‌فهمیم از کجا آمده و پدر و مادر واقعیش زنده‌اند یا مرده. اما آیا برای خانواده شدن به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز است؟ نمی‌شود همین سرپناه، همین سه نفر و همین بطری شیر و چند قوطی کنسرو، در کنار هم یک خانواده باشند؟

فیلم از این دست صحنه‌ها البته کم ندارد و پایانش نیز در فرمی دایره‌وار باز به همین تقابل تکراری آرامش و جنگ ختم می‌شود. آرامشی که در توپ و دود و آتش سال‌هاست که گم شده. آرامشی که هنوز رنگ و بوی زندگی دارد. حتی اگر بهترین دوستت را در راه مبارزه برای زندگی از دست داده باشی و راهی جز رفتن نداشته باشی، باز زندگی جاری است و تو مجبوری که تا انتها برایش بجنگی. باید برای یافتن این آرامش شب و روز جنگید و زجر کشید. اما سؤال اصلی اینجاست. اصلاً این آرامش گمشده چیست؟ و کجا باید پیدایش کرد؟ من می‌گویم درست وسط یک آشوب ازلی‌-ابدی؛ وسط قله‌های سربه فلک کشیده و ابرهای توفان‌زا؛ درون حفره‌ای از صخره‌های تیز و درهم فرو رفته؛ یک جایی میان پرهای فروریختۀ گنجشکان.

 

 


دریافت

هم خانی آمده و هم خانی رفته

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۰ بهمن ۹۸
  • ۱۰ نظر

می‌گفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»

گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که می‌بینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیده‌ام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت می‌شوم و اعصابم تیزتیزی می‌شود و چند روزی عقربه‌های رفتار و کردارم تنظیم نیست. هر زخمی زمان می‌خواهد تا درمان شود. خان و خان بازی و حاشا کردنش؟ راستش گمان نمی‌کنم راه خوبی برای درمان این زخم‌ها باشد.

همین.


پی‌نوشت: طعم شکست‌های شما را نمی‌دانم. اما برای من طعم شکست هیچ وقت تلخ نبوده. در حقیقت شکست برایم مثل مزۀ سیر می‌ماند توی غذایی که خیلی دوستش داشته باشم. 

عکس؟ مسلماً تزئینی است.

و باز خبری بی‌اهمیت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۷ دی ۹۸
  • ۲۰ نظر

به عنوان یک هوادار فوتبال حمله به سفارت عربستان را هرگز فراموش نکردم. هربار که تیم‌های ایرانی، نه در ورزشگاه خانگی و نه پیش‌روی هزاران تماشاگر که در ورزشگاهی غریبه و خالی از تماشاگر، مقابل تیم‌های عربستانی به میدان می‌روند، یاد دی‌ماه نودوچهار می‌افتم. البته هنوز هم نه دلیل آن حمله را می‌دانم و نه اصلاً قصدم صحبت کردن از آن است. برای من خود رویداد اهمیتی نداشت؛ که هنوز دانشجو بودم و بیشتر وقتم با پایان‌نامه می‌گذشت و وقتی هم اگر می‌ماند، ترجیح می‌دادم صرف تفریح‌هایی کنم که درمان دردهایم بود. راحت‌تر بگویم، ترجیح می‌دادم بیخیال بیست‌وسی و غیره شوم و به جایش دراز بکشم پای تلوزیون و فوتبال ببینم. امّا بعد از حمله به سفارت عربستان بود که تیم‌های عربستانی جو را امنیتی کردند و از کاه، کوه ساختند و فدراسیون فوتبال آسیا مجبورمان کرد در کشوری بیگانه، به مصاف تیم‌های عربستانی برویم. اینکه هنوز حمله به سفارت عربستان را فراموش نکرده‌ام، دقیقاً به همین خاطر است.

فوتبال در برابر سیاست، اهمیت چندانی ندارد؟ نداشته باشد. اینکه هردو به هم راه‌ دارند و از هم جدا نیستند به کنار، ولی مگر من از اهمیتش گفتم؟ نه؛ ولی باور دارم تاریخ دیپلماسی سیاسی ما بی‌شباهت به تاریخ دیپلماسی فوتبالی‌مان نیست.

حالا اتفاق‌هایی که از دی‌ماه نودوچهار تا دی‌ماه نودوهشت در تاریخ فوتبالمان افتاده را جلوی چشم گرفته‌ام و یکی یکی نگاه می‌کنم. از دعوای زرگری دو سرمربی‌ خارجی (کی‌روش و برانکو) که بگذریم، از شکست‌ها و حذف در جام‌جهانی که بگذریم، از شکست پرسپولیس در فینال آسیا که بگذریم، از شکست سه-یک مقابل ژاپن که بگذریم، از رفتن کی‌روش که بگذریم، تازه می‌رسیم به همین یک‌سال آخر فوتبال ایران. سالی که با شکست در نگه‌داشتن برانکو شروع شد و بعد هم ختم شد به شکست در نگاه‌داشتن دیگر مربیان خارجی. یکی پس از دیگری. با کوهی از بدهی‌های مالی و پاهای مانده در گل. و مدیرانی که از مدیریت فقط نشستنش روی صندلی‌های چرمی‌اش را بلدند. همین و بس.

حالا چه شده؟ راستش هیچ. باز یک خبر بی‌اهمیت دیگر رخ داده. خبر بی‌اهمیتی که دوست دارم اسمش را بگذارم: «فاجعۀ دیپلماسی».

خبری که احتمالاً در این فضای مه‌آلود گم می‌شود و کسی هم نیست که حواسش به آن باشد. رئیس فدراسیونمان رفته، مدیران باشگاهی‌مان هم که مترسک‌اند و از پشت پرده کنترل می‌شوند. کشور هم که مثله شده، هرکسی ساز خودش را می‌زند و خودش را مرکز هستی می‌داند و انتظار دارد دیگران همان راهی را بروند که او می‌گوید، وسط این بلبشو، خبر رسیده که: «فوتبال ایران به خاطر آنچه شرایط حساس جنگی توصیف شده، از هرگونه میزبانی محروم است.»

این تک‌ خطی ساده، یعنی مثلاً برای بازی استقلال با الکویت کویت در ورزشگاه آزادی برگزار نخواهد شد و برای بازی با یک تیم دسته سوم، باید بکوبیم، برویم هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، توی کشوری بیگانه و دور از مردمی که دل‌خوشی‌هایشان هرروز دارد کم و کمتر می‌شود. این یعنی آن حضور بی‌اهمیت زنان در ورزشگاه آزادی(بازی ایران-کامبوج) هم، دیگر تکرار نخواهد شد. یعنی برای بازی با هنگ‌کنگ هم باید برویم عمان یا شاید قطر مثلاً. به زبان ساده‌تر، معنای این «فاجعۀ دیپلماسی» یعنی منزوی‌‌تر شدن روز‌به‌روز فوتبال ملی و به دنبالش، افول روز‌به‌روز فوتبال ملی. در حقیقت حالا که تیم امیدمان از رفتن به المپیک برای همیشه بازمانده، دیگر امیدی برای رفتن به جام‌جهانی هم نداریم. دیگر امیدی به فوتبال باشگاهی هم نداریم.

اگرچه این «افیون توده‌ها» رهاورد بیگانگان است و بازی مردم‌فریب است و در برابر مواضع سیاست و اتفاق‌های سیاسی ذره‌ای هم اهمیت ندارد. امّا همین خبرهای به ظاهر بی‌اهمیت، این روزها شلاق شده به تن و بدنم و هرکاری می‌کنم، نمی‌توانم درباره‌شان ننویسم و حرف نزنم.

کُرد به کمر!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۸
  • ۲۳ نظر
مادر کلیپی فرستاده بود از این روزهای سمیرم. از این روزها که شهر در سرما و برف فرو رفته و بالاترین دمایش وسط ظهر هم چندین درجه زیر صفر است. در شهر برای این هوا اصطلاحی داریم به نام «کرد به کمر» که بارها از پدربزرگ شنیده بودمش. توی کلیپی که مادر فرستاده هم، آقای خبرنگار به سراغ مردها و پیرمردهای شهر(شهر ما زن و پیرزن ندارد به گمانم.) رفته و یکی یکی پرسیده این کرد به کمر چیست و یعنی چه؟ اغلبشان را می‌شناختم و برایم جالب بود که هیچ‌کدامشان اصل ماجرا را نمی‌گوید. بعید می‌دانم بلد نباشند. احتمالاً همینکه دوربین و میکروفون صداوسیما را دیده‌اند، دست‌وپایشان لرزیده و حافظه‌شان به یک‌باره پاک شده است. لااقل من دوست دارم به این‌ شکل فکر کنم. اگر هیچ‌کدام ماجرای کردی که به کوه و کمر زد را ندانند که فاجعه است.
و اما ماجرای کرد به کمر. اصل ماجرا را یادم نیست از خود پدربزرگ شنیده‌ام یا کس دیگری. هرچه هست، می‌دانم قدیمی‌ها کمتر با تقویم شمسی سروکار داشته‌اند. شغلشان بیشتر کشاورزی بوده و ایام سال را هم به واسطۀ همین شغلشان می‌شناخته‌اند. «چِلِه بزرگه»، «چِلِه کوچیکه»، «قُوس» و همین «کُرد به کَمَر» از فصل‌بندی‌های معروف قدیم بوده. مثلاً شروع قوس، از نظر زمانی، همان اوایل آذر است و وقتی بوده که دیگر کشاورزها از کار کشاورزی خلاص می‌شده‌اند. در حقیقت این سرمای هوا بوده که مجبورشان می‌کرده دست از فعالیت بکشند و لااقل تا آخر چله بزرگه خانه‌نشین شوند. شروع چله بزرگه، همان شروع زمستان است. همان شب چلۀ معروف. سردترین روزهای سال هم کرد به کمر است؛ که از حدود هفدهم دی ماه شروع می‌شود و به روایتی نه روز ادامه پیدا می‌کند. روزهایی که همه چیز یخ می‌زند و طول قندیل‌های یخ، زیر غارها و آبشارها گاهی به چند متر می‌رسد. بعد هم که نوبت چله کوچیکه است و آب شدن برف‌ها و تمام شدن عصر یخ‌بندان.
دربارۀ داستان کرد به کمر هم، می‌گویند آن روزگار قدیم، پسری بوده به نام کرد یا کردی. پسری که با مادر پیرش زندگی می‌کرده و کمی عقلش پاره‌سنگ برمی‌داشته. مادرش هم یک چرخ ریسندگی داشته و پشم گوسفند می‌ریسیده و می‌فروخته و به این شکل زندگی را می‌گذرانده‌اند. از قضا سر سیاهۀ زمستان، وسط این همه برف و سرما، پسرک از خانه می‌زند بیرون و گم و گور می‌شود. مادر که از دوری فرزند داشته دق‌مرگ می‌شده، بیخیال نصیحت‌های مردم می‌شود و یک‌روز صبح شولایی روی شانه می‌اندازد و می‌زند به کوه. از وسط برف و بوران می‌رود تا می‌رسد به دهانۀ یک غار. از سرما پناه می‌برد به غار و می‌بیند پسرش هم توی غار است و سرتاپایش یخ زده. تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد این است که شولا را روی دوش پسر می‌اندازد و چرخ ریسندگی‌ را آتش می‌زند تا یخ کردی آب شود. از قضا با دعای مادر آتش نیرو می‌گیرد و یخ‌های پسر شروع می‌کنند به آب شدن. جان ذره ذره به بدن کردی برمی‌گردد و خون در بدنش جریان می‌یابد.
روزی که مادر دست کردی را می‌گیرد و به شهر برمی‌گردد، نه روز از گم شدنشان می‌گذشته و دیگر کسی امیدی به بازگشت مادر و پسر نداشته. همین می‌شود که مردم این نه روز را کرد به کمر اسم می‌گذارند. روزهایی که سرما سخت سوزان است. سه روز اول این نه روز را کرد به کوه و کمر می‌زند. سه روز میانی‌اش، مادر برای نجات فرزند می‌رود و چرخ ریسندگی‌اش را آتش می‌زند. سه روز پایانی هم مادر و فرزند از کوه پایین می‌آیند و به خانه برمی‌گردند.
خلاصه اگر می‌بینید این روزها هوا خیلی سرد شده، برای این است که کرد به کمر زده. باید صبر کنیم تا پیرزن ریسنده با پسرش از کوه پایین بیایند و خورشید دوباره خودی نشان بدهد. بلکه کمی یخمان آب شد.

دیگر حوصله‌مان از این زندگی سر رفته...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۱ دی ۹۸
  • ۸ نظر

کسانی هستند که بر بختشان زاری می‌کنند.

کسانی هستند که زنده‌اند و بر سر مزار خود گریه می‌کنند.

کسانی هستند که پیش از موعد پیر می‌شوند.

دیگر حوصله‌مان از این زندگی سر رفته


اگر بخت بهتری داشتم...

در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده، آواز نمی‌خواندم!



#الحق_و_والباطل

#سعاد_ماسی



دریافت


پی‌نوشت: از سر ظهر که خبرها را خواندم، دلم می‌خواهد فریاد بکشم. حرف بزنم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم و هرآنچه ذهنم را به آتش کشیده، بریزم بیرون؛ امّا راستش تمام حرفی که می‌خواستم بزنم را سعاد ماسی الجزایری با همین آهنگ آرامش زده. خلاصه‌اش می‌شود اینکه: اگر بخت بهتری داشتم(داشتیم)، در حالی‌ که اشک در چشمانم حلقه زده، آواز نمی‌خواندم. راستش دیگر حوصله‌مان از این زندگی سر رفته.