حرف بزنیم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۹ دی ۹۸
  • ۲۸ نظر

میون کلومتون قند و عسل. توی بیان سمی چیزی پاشیده شده؟ امروز عصر وقتی وبلاگ رو باز کردم دیدم فقط یک وبلاگ ستاره‌اش روشته و بقیه همچنان خاموش. میگن وقتی عزیزی رو از دست می‌دی، باید دورۀ سوگ رو طی کنی و بعد دوباره برگردی به زندگی. میگن اگر زیاد توی سوگ بمونی و زانوی غم بغل بگیری، دلت سیاه میشه. یادت میره اصلاً برا چی زنده‌ای و چه وظیفه‌هایی داشتی. خلاصه می‌دونم روزای سختی بوده و می‌فهمم که حس و حال خوبی نداشتیم این چند روز و هنوز هم احتمالاً نداریم. امّا می‌خوام خواهش کنم بیاید برگردیم به زندگی. به جریان اصلی زندگی و اگر به هر دلیلی حب و بغضی توی دلمون هست و باقی مونده، ازش بهره بگیریم برای رسیدن به هر هدف و دغدغه‌ای که داریم. خلاصه که: «خدایا مگذار غم‌هایم مرا از انجام وظایفم باز دارد.» همین و بس.

و اینکه، می‌دونم حال اجتماعی‌مون خوب نیست. پس بیاید از حال فردیمون حرف بزنیم. از کارهایی که این روزا داریم می‌کنیم. خلاصه بیاید از حال و اوضاع خودتون بگید. بیاید بگید ببینم از زندگی فردی‌تون چه خبر؟

چند خط دربارۀ یک موضوع بی‌اهمیت

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۹ دی ۹۸
  • ۱ نظر

علیرضا فیروزجاه، نفر دوم مسابقات جهانی شطرنج 2019، با پرچم فیده در مسابقات حاضر بود.

میترا حجازی‌پور، بدون حجاب اسلامی در مسابقات قهرمانی شطرنج جهان شرکت کرد و از تیم ملی هم کنار گذاشته شد.

کیمیا علیزاده، دارندۀ مدال برنز المپیک، اعلام کرده به ایران بر نخواهد گشت و با پرچم کشور دیگری در المپیک حاضر خواهد بود.

سه گزارۀ بالا، به معنای شروع موج جدیدی از مهاجرت‌هاست. اگر تا پیش از این، موج مهاجرت‌های از سر بدبختی و بیچارگی، به امید داشتن یک زندگی بهتر، تنها دامنگیر دانشگاهیان بود، حالا این موج دامن ورزشکاران را هم گرفته. هنوز آن‌قدر از المپیک 2016 فاصله نگرفته‌ایم که یادم برود، اگر همین کیمیا علیزاده نبود، تکواندوی ایران در برزیل بی‌ مدال می‌ماند. هنوز یادم نرفته که او نخستین زن مدال‌آور ایران در بازی‌های المپیک بود. هنوز یادم نرفته که میلاد بیگی، با پرچم آذربایجان روی سکوی اول رفت و رضا مهماندوست، سرمربی همین تیم آذربایجان بود. هنوز یادم نرفته و حالا خبر رسیده که کیمیا علیزاده تصمیم دارد برای کشور دیگری در المپیک 2020 مبارزه کند. شاید در این روزهای ماتم‌زده بی‌اهمیت جلوه کند؛ امّا همین موضوع ساده فکر مرا چند روزی است که مشغول کرده. دارم به روزی فکر می‌کنم که کیمیا علیزاده روی سکو رفته، مدال خوش‌رنگی روی سینه‌اش انداخته و با پرچم کشور دیگری عکس یادگاری می‌اندازد. دارم به سعید مولایی فکر می‌کنم که قرار است در المپیک 2020 با پرچم مغولستان مبارزه کند. دارم به سرمایه‌های انسانی فکر می‌کنم. سرمایه‌ای که هر روز دارد تحلیل می‌رود و کسی هم حواسش نیست. اصلاً تنها چیزی است که این روزها انگار هیچ اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی.


دنیای وارونه

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۷ دی ۹۸
  • ۰ نظر

در یک دنیای وارونه می‌شد امروز از محمدرضا لطفی گفت. از موسیقی ایرانی، از گروه چاووش، از شیدا. از صد کاروان شهید. از برادری که بی‌قرار است. از آن اجرای محشر تصنیف سپیده، از ایران، ای سرای امید. از چاووش 6.

در یک دنیای وارونه می‌شد از غلام‌رضا تختی هم نوشت. از غلام‌رضایی که وقتی جلوی الکساندر مدوید قرار گرفت، وقتی دید پای راست مدوید آسیب دیده، در تمام وقت کشتی از پای آسیب دیده‌ حریف زیر نگرفت و بازی را به خاطر صد گرم وزن بیشتر باخت! از غلامرضایی که عاشق شعر و موسیقی بود. که سایه را دوست داشت. که حتی پا به پای ابتهاج سیگار کشید.

 یا می‌شد رفت سراغ قصه‌های شاهنامه. مثلاً می‌شد از فرود حرف زد. از فرود پسر جریره. فرودی که سر نابخردی‌های طوس جان خودش را از دست داد. از مادری که داغ فرزند دیده، شکم تمام اسب‌های قصر را دریده، انبارهای قصر را به آتش کشیده و دست آخر در کنار فرزند به زندگی خودش هم پایان داده است. تنها خودکشی شاهنامه.

یا نه، می‌شد رفت به سراغ هزار و یک شب. هزار افسان و قصه‌های شهرزاد. در یک دنیای وارونه، شاید می‌شد از شهرزاد گفت. شهرزادی که شب هزار و یکم، وقتی آخرین قصه‌اش به پایان رسید، رو به شاه کرد و گفت ای ملک جوان‌بخت. این من و این سه فرزند تو. به حرمت خون این سه فرزند، به حرمت این هزار و یک شب قصه‌گویی، از خون من و زنان شهر بگذر. و شهریار که دیگر آن مرد درنده‌خوی زن‌ستیز نبود، بچه‌هایش را به آغوش کشید و گفت من روزهاست که تو را بخشیده‌ام. روزهاست که دیگر آن شهریار پیشین نیستم. که قصه‌های تو درمان دردهایم بوده.

حتی در یک دنیای وارونه می‌شد از فوتبال نوشت. مثلاً از بازی امشب. از دربی منچستر. از کری‌های دلنشین رفیقان فوتبالی. از منچستری که دوست داریم همان قرمز باشد تا آبی. که دوست داریم سر به تن سیتی و مربی‌اش نباشد. البته با انگیزه‌های درونی متفاوت.

همین. توی یک دنیای وارونه می‌شد امروز از خیلی چیزها نوشت. می‌شد از خیلی چیزها حرف زد. ولی توی این دنیا؟ نه. راستش نه. دل و دماغ نوشتن را این روزها هیچ ندارم.

____

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۷ دی ۹۸

و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا می‌یافتند؛ اکنون همه دردی شده‌اند که آن را دوا نیست. 








تذکرة_الأولیاء 

ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه

انسان‌شناسی فرهنگی مردم جنوب در «اهل هوا»

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸
  • ۳ نظر

«اهل هوا به طور اعم به کسی اطلاق می‌شود که گرفتار یکی از بادها شده‌ است. و بادها تمام قوای مرموز و اثیری و جادویی را ‌گویند که همه جا هستند و مسلط بر نوع بشر. هیچ‌کس و هیچ نیرویی را قدرت مقابله با آنها نیست و آدمیزاد در مقابلشان چنان عاجز و بیچاره است که راهی جز مماشات و قربانی دادن و تسلیم شدن ندارد.» (اهل هوا، غلامحسین ساعدی، صفحه ۲۲)
اگر مایل بودید، متن کامل یادداشت را در سایت پیرنگ بخوانید:


انسان‌شناسی فرهنگی مردم جنوب در «اهل هوا»



امیدوارم ادای دین کوچکی باشد به پیشگاه غلامحسین ساعدی بزرگ.

فوتبال و این زندگی مزخرف

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸
  • ۱۳ نظر

خیلی وقت قبل‌ها، یک‌بار کسی گوشه‌ای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشده‌ای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیه‌ترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا می‌خواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچ‌وقت به‌مانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخواهد بود. راستش قبل از نوشتن این اعتراف‌نامه، یاد گفتۀ وولف افتادم. همین‌طور که قاشق دیفن‌هیدرامین را پروخالی می‌کردم، به فکرم آمد که چقدر حق با وولف است. چقدر حق با اوست که می‌گفت داستان‌ها هرگز قرار نیست شبیه به زندگی باشند. اینکه از این مزخرف همین یک‌دانه‌اش کافی است. اصلاً برای هفت پشتمان بس است. به همین خاطر است که می‌خواهم مهر «غلط کردم» را بکوبم روی همۀ حرف‌های گذشته‌ام. اصلاً «غلط کردم» را برای همین لحظه‌ها گذاشته‌اند. اعتراف می‌کنم فوتبال هیچ‌وقت شبیه به زندگی نیست. از این مزخرف همین یکی کافی است. برای هفت پشتمان کافی است.

حالا خدا را چه دیدی، شاید روزی روزگاری آمدم و گفتم فوتبال شبیه‌ترین چیز به داستان است. شاید آمدم و گفتم فوتبال قصه‌ای است که در لحظه نوشته می‌شود. بالفعل می‌شود. موجودیت می‌یابد. موجودت می‌یابد و برای همیشه در تاریخ ادبیات فوتبال ثبت می‌شود. شاید روزی روزگاری آمدم و این‌ها را گفتم. شاید هم نه.



شرح عکس:نخستین حضور فرگوسن روی نیمکت منچستریونایتد، حتماً یکی از همین داستان‌های فوتبال است. مردی که سی‌ویک دسامبر به دنیا آمد تا ششمین روز از نوامبر 1986 روی نیمکت منچستر بنشیند. تا روزها و سال‌ها بیاید و برود تا قرن بیست‌ویک. تا سال 2013 میلادی. تا بیستمین قهرمانی در لیگ برتر انگلستان. تا نخستین روز بازنشستگی.

سیزیف و چارچوب سه‌بر فلزی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸
  • ۶ نظر

به دروازه‌بان‌ها فکر می‌کنم. به این چارچوب سه‌بر فلزی. فکر می‌کنم چه رازی است که دروازه‌بان‌ را از یک فوتبالیست ساده تبدیل می‌کند به کیاس‌ترین بازیکن زمین؟ کیاسی که البته درنهایت فریب هم خواهد خورد. توپ بارها و بارها از دستش دور می‌ماند و می‌چسبد به تور دروازه. این را خودش هم به‌طور غریزی می‌داند. امّا انگار او در یک موقعیت خاص بین خودویرانگریِ سیزیف‌ بودن و داشتن یک شغل امن، اولی را برگزیده. 

این چارچوب سه‌بر فلزی و این زمین سبز، صحنۀ جدال پایان‌ناپذیر اوست با زئوس. آن ده نفر دیگر تنها فریبی است تا معلوم نکند که این بازی، جنگ اوست با خدای خدایان. جنگی ناتمام. توپ، به مانند آن گوی نفرین شدۀ خدایان، هربار به سمت دروازه شلیک می‌شود و او وظیفه دارد توپ را در آغوش بکشد یا دور کند.

امّا هربار که دروازه‌بان توی دروازه می‌ایستد، به طور غریضی می‌داند که پایان این جدال بی‌رحم، این زئوس است که سرمست خنده سر می‌دهد؛ که عاقبت این گوی نفرین شده باز از بالای قله فرو می‌غلتد و او ظاهراً محکوم است به شکست.

تا حالا به چهرۀ دروازه‌بانی که توپ به تور دروازه‌اش دوخته شده نگاه کردید؟ به نیرنگی بی‌پایان که از لحظۀ لرزیدن تور دروازه دوباره و دوباره آغاز می‌شود. انگار سیزیف با چهره‌ای درهم کشیده رو به زئوس کرده، لبخندی حیله‌گرانه می‌زند و می‌گوید: «آخ! این‌بار هم گوی نفرین شده، درست در نزدیک قله از دستانم رها شد. پس بیا دوباره بازی کنیم.»

دروازه‌بان‌ها کیاس‌ترینند و از بارها فریب دادن خدای خدایان غرق لذت می‌شوند. زئوس نگاه می‌کند به آن توپ چسبیده به تور، به آن گوی پایین قله و فکر می‌کند چه نقشۀ شرورانه‌ای امّا برای سیزیف، این مکار مکاران، شروع دوبارۀ بازی، این رنج ناتمام، همان فریبی است که از آن غرق لذت می‌شود. برای دروازه‌بان‌ این نا تمامی بازی، این به تعویق انداختن میل، تمام لذت فوتبال است. لذتی که تا ابد امتداد دارد.

شرح عکس: یورگی لئونف، هنر پیشۀ اهل  شوروی، بازی دوستانه 1984


آآآی...

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸
  • ۲ نظر

... گوشت با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد، یعنی آمده بود دیدن عمو جانش که من باشم. گفتم:«چه خبر عمو؟»

گفت:«چه بگویم؟»

گفتم:«یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»

آهی کشید که گفتم چه می‌خواهد بگوید. می‌فهمی؟ می‌گفت:«کرایه رب و ربمان را درآورده، هرچه از این دست می‌گیریم، از آن دست می‌دهیم به صاحب‌خانه.»

گفتم:«عمو زنت چی؟ چی می‌پوشد؟ گاهی که می‌روی خانه و مثلاً یک شاخه‌ی بی‌قابلیت نرگس بهش می‌دهی، دست نمی‌اندازد دور گردنت؟»

شنیدی چی جوابم داد؟ گفت:«دلت خوش است عمو.»

دروغ می‌گویند امینه، باور کن. من می‌شناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پرده‌هاشان را کیپ تا کیپ می‌کشند. اما وای اگر عمه‌ی دخترعمه‌شان بمیرد، یا حتی پای خواجه‌ی با خواجه‌شان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آن‌وقت بیا و تماشا کن که چطور می‌کنندش توی بوق که: «آی ایهاالناس.»


#انفجار_بزرگ

#هوشنگ_گلشیری