• آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ آذر ۹۸
  • ۲۸ نظر




ای پادشه خوبان[اینترنت] داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی...




ای داد و بی‌داد دل و دین دادم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸
  • ۲۴ نظر

موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمی‌دانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. فراتر از چند نت و نوا. انگار همۀ این ساز و آوازها، همۀ این نغمه‌ها بهانه‌ای باشد تا خواننده از «زیستن» سخن بگوید. برداشت شخصی خودش از زندگی را بیان کند و از درونیات خودش بگوید. ابراهیم شریف‌زاده را خیلی وقت نیست که می‌شناسم. ولی صدایش هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی می‌خواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز می‌کنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابه‌لای کلمات ابراهیم شریف‌زاده بشنوم.

 صبح پنجشنبه‌ را با مناجات‌های ابراهیم شریف‌زاده آغاز کرده‌ام.

 


دریافت

بساز و بسوزم گواهی الهی 

به جز تو ندارم پناهی الهی

 

 

متن خوانش:

ای داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرکه غیر او رفت از یادم
سر بازار دیدارت 
منم از جان خریدارت
 چنت آرم به بازارت
کنم حیران زلیخارا
ای داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرچه غیر او رفت از یادم
مرا باشد متاع جان 
فدای عارض جانان 
به جز سودای مهرویان
نخواهم هیچ سودا را
ای داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرچه غیر او رفت از یادم
که مجنون پریشانم
سبب از عشق می‌خوانم
مگر پایان کنم آخر 
کتاب عشق لیلا را 
ای داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرچه غیر او رفت از یادم
خداوندا تو درمان کن 
تو این درد دل ما را
ز لطف خویش حل گردان
تمام مشکل ما را
گل رخسار یاران را 
دمادم تازه‌تر گردان
به چهچه در گلستان کن
تو این دم بلبل ما را 
ای داد و بی‌داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرچه غیر او رفت از یادم
براه باطل افتادم
نوشتند خط ما باطل
ز رحمت شست‌وشویی ده
تو خط باطل ما را
ای داد و بی‌داد دل و دین دادم
هرچه غیر او رفت از یادم

امید می‌پروریم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸
  • ۲۳ نظر

هنا، عند مُنْحَدَرات التلال، أمام الغروب

 وفُوَّهَة الوقت، 

قُرْبَ بساتینَ مقطوعةِ الظلِ، 

نفعلُ ما یفعلُ السجناءُ، 

وما یفعل العاطلون عن العمل:

نُرَبِّی الأملْ.


(اینجا، در سراشیب تپه‌ها، پیشاروی غروب

و دهانه توپ زمان، 

کنار نهالستان‌های شکسته‌سایه، 

به همان کاری مشغولیم که زندانیان

به همان که خیلِ بیکاران: 

امید می‌پروریم)


از صبح نشسته‌ام به خواندن جزوۀ ادبیات. به حفظ کردن اسم شاعرها و کتاب‌هایشان. کاری مسخره برای شرکت در یک آزمون استخدامی.(که خود آزمون و شرکت من در آزمون و تمامی این فرایند هم کم مسخره نیست.)

می‌رسم به اسم محمود درویش. شاعر عرب که به گفتۀ این برگه‌‌های روی زمین، تنها برای فلسطین شعر می‌گفته و شاعر مقاومت فلسطین است و کتاب «از یک انسان» اثر اوست. 

من اما هروقت اسم محمود درویش را می‌شنوم، یاد کلمه‌های بالا می‌افتم. کلمه‌هایی که بی‌شباهت به حال این روزها نیست. راستش روزهاست که نشسته‌ایم و امید می‌پروریم. همچون که خیل بیکاران، همچون که زندانیان.

همین.


پی‌نوشت: راستی از محمود درویش چه شعری در کتاب‌های درسی بود؟

یک سرخ‌پوست در آستارا

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۴ آبان ۹۸
  • ۵ نظر

گفتم: خب. حالا اسمش چی بود؟

گفت: اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟

- ماراجینما... آره... ماراجینماس.

گفتم: یعنی چه؟

- یعنی مردی که سوار بر مادیان گریسته‌اش می‌گذرد و از سال‌های گریستنش با مادیان گریسته‌اش دور می‌شود.


«یک سرخپوست در آستارا»


کتاب «دوباره از آن خیابان‌ها» نوشتۀ «بیژن نجدی»


بیست‌وچهارم آبان زادروز بیژن نجدی است. 

زیست محیط-چهار

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸
  • ۲۹ نظر

در دوران کودکی عاشق بستنی‌ توپی بودم. بستنی‌هایی که طرح توپ فوتبال را داشت و درش شبیه به گوش‌های شخصیت برنامه‌کودکی زیزیگولو بود. بااینکه خرید بستنی توپی بیست تومان (دقیقاً بیست‌تا تک تومانی!) بیشتر از بستنی کیم برایمان آب می‌خورد، ولی همیشه ارزشش را داشت. مشخص است که بستنی همان بستنی بود. تازه روکش شکلاتی هم نداشت. پس صحبتم دربارۀ ظرف بستنی است. دلیل علاقه‌مان به بستنی توپبی این بود که اگر چاقویی پیدا می‌کردی و با دقت گوش‌های زیزیگولو را می‌بریدی، یک توپ سفید کوچک داشتی که می‌شد ساعت‌ها با آن بازی کرد. فکر کن، هم بستنی‌ را می‌خوردیم و هم یک توپ کوچک برای بازی داشتیم. خب معرکه بود دیگر.

حالا چرا هر بار بستنی توپی می‌خریدم؟ و چرا یکی از این زیزیگولوهای گوش بریده را مدت‌ها نگه نمی‌داشتیم؟ برای اینکه مادربزرگ هم علاقۀ خاصی به این ظرف‌های کروی داشت. این‌طور بگویم که مادربزرگ در جمع‌آوری این توپ‌های پلاستیکی، رقیب قدر ما به‌حساب می‌آمد؛ راستش اغلب هم از او شکست می‌خوردیم. تقصیر ما نبود. خانۀ مادربزرگ تمام فرش بود و طولش زیاد بود و فضای خوبی داشت برای بازی. همین بود که علاقۀ خاصی به آن خانه داشتیم و خب، اگر موقع توپ بازی با زیزیگولو، شیشه یا شاخۀ گلی را می‌شکستیم، مجبور بودیم فلنگ را ببندیم و نتیجه؟ نتیجه اینکه دیگر چند روزی جرئت نداشتیم سمت خانۀ مادربزرگ آفتابی شویم. مادربزرگ هم به‌تلافی شکستن شاخۀ گلش، توپ را برمی‌داشت و داخلش نمک و زردچوبه و نعنا خشک و آویشن و هزار چیز دیگر می‌ریخت. شک ندارم بعد از ای همه سال، اگر فردا هم سراغ کشوها و زنبیل‌هایش بروم، یکی دو تا از این توپ‌های پلاستیکی را پیدا می‌کنم.

بگذریم. می‌خواستم بگویم، مادربزرگ‌ها خیلی خوب بلدند از چیزهای دورریختنی، دوباره استفاده کنند. مثلاً خوب بلدند از ظرف‌های بستنی به‌عنوان ظرف ادویه و دارو استفاده کنند. یا خوب بلدند از پارچه‌ها و لباس‌های کارکرده، دستگیره بدوزند. یا خوب بلدند بافت‌های قدیمی را بشکافند و بعد از کاموایشان برای گلیم‌بافی و ... استفاده کنند. و خیلی مثال‌های دیگر.

لااقل می‌توانم ادعا کنم مادربزرگ‌ها این استفادۀ دوباره از منابع را صدبرابر بهتر از ما جوان‌ها بلدند. شاید چون در قدیم همه چیز را خودشان تولید می‌کردند و درنتیجه چیز زیادی دور ریخته نمی‌شد. درواقع مشکل مصرف‌گرایی به شکل امروز وجود نداشت. برای به دست آوردن هر چیز انرژی و منابع فراوانی صرف می‌شد و صاحب ارزش مادی و معنوی بود.

این ارزشمند بودن منابع طبیعی مطلب مهمی است. در حقیقت همان چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» اسمش را می‌گذاریم «استفادۀ مجدد-Reuse»

فکر نمی‌کنم نیاز به توضیح اضافه‌ای باشد. مشخص است که منظورم استفادۀ دوباره از وسایل، بی‌تغییر با با کمی تغییر کاربری است.  مثال‌های زیادی می‌شود برای این Reuse یا استفادۀ مجدد، آورد.

مثلاً همین توپ‌های بستنی و کار مادربزرگ من. یا خرید باتری‌های قابل شارژ مجدد، یا جایگزین کردن کیسه‌های نایلونی با کیسه‌های پارچه‌ای و استفادۀ چندین و چندباره از آن‌ها در خرید و ...، یا استفاده از شیشه‌های تولیدات صنعتی برای نگه‌داری مواد غذایی و ...، یا ساخت کاردستی‌های مدرسه با وسایل دورریختنی، یا خیلی مثال‌های دیگر که الآن از ذهنمان عبور می‌کند.

راستش کاش می‌شد مادربزرگ‌ها چند کارگاه Reuse برایمان ترتیب بدهند و حالی‌مان کنند که چطور برای جزءبه‌جزء این طبیعت ارزش قائل باشیم، بیهوده دورشان نریزیم و از آن‌ها در جای درست استفاده کنیم.

نخستین انسان، نخستین خون‌ها و نخستین کینه‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸
  • ۱۷ نظر

چیست داستان نخستین جنگ‌ها و انتقام‌ها؟ نخستین خون‌ها و نخستین کینه‌ها؟ 

کیومرث نخستین انسان بود و نخستین پادشاه. روزگار کیومرث را در اساطیر روزگار زرّین می‌خوانند. از این جهت که در آن روزگاران، دد و دام جمله در آشتی و آرامش با مردمان بودند و هنوز هول و هراس ستیز و گریز بر جهان سایه نیفکنده بود. روزگار بر کیومرث چنین بود تا اینکه روزگار زرّین به سر آمد و نخستین کینه‌ها در دل اهریمن زبانه کشید و اهریمن بداندیش نسبت به کیومرث که پادشاه جهان بود حسادت ورزید.

اهریمن فرزندی داشت گرگ‌نما، با اندامی درشت‌ و پنجه‌هایی ورزیده. اهریمن کینه‌جو، چون به فکر پادشاهی افتاد، سپاهی گران جمع کرد و از نیت خود سخن‌ها گفت و در اندیشۀ جنگ با هوشنگ فرورفت. 

سیامک فرزند کیومرث بود و مایۀ آرامش و آسایش جان پدر و البته نخستین کشتۀ جهان. سیامک، چون از اندیشۀ اهریمن بدکردار آگاه شد، سپاهی از آدمیان و دیگر آفریده‌های هستی جمع کرد و به جنگ فرزند گرگ‌نمای اهریمن رفت. در جنگ امّا بخت با سیامک یار نبود و فرزند گرگ‌نمای اهریمن با پنجه‌های خود، سیامک را به خاک انداخت و جگرگاهش را درید. 

و نخستیم انتقام‌گیرنده. نخستین انتقام‌گیرنده، هوشنگ، فرزند سیامک بود. چون پیش نیای خود بالید و بزرگ شد، در پی انتقام از اهریمن برآمد. پس سپاهی از آدمیان و پریان و دیگر آفریده‌های هستی جمع کرد و به جنگ اهریمن شتافت. این‌بار بخت با هوشنگ روشن‌روان یار بود و هوشنگ همچون شیر به دیو سیاه تاخت و به انتقام خون پدر، سر از تنش جدا ساخت.


به هم برشکستند هردو گروه

شدند از دد و دام دیوان ستوه

 

+نگارگری از شاهنامۀ طهماسبی، نبرد هوشنگ با دیو سیاه و کشتن او. (برای بزرگ شدن، روی تصویر کلیک کنید.)


پی‌نوشت: بازگشت به شاهنامه‌نگاری پس از ماه‌ها دوری و با این امید که این‌بار ادامه‌دار پیش بروم و به قولی که داده‌ام عمل کنم.   

زیست محیط-سه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۰ آبان ۹۸
  • ۷ نظر

چطور می‌شود زبالۀ کمتری تولید کرد؟ اصلاً چرا باید زبالۀ کمتری تولید کرد؟ در جواب سؤال دوم، فقط می‌توانم بنویسم: یکی از همین روزهای بارانی، از کنار جوی‌های آب و گذرگاه‌های فاضلاب‌ شهری عبور کنید. همین چند روز پیش که باران باریده بود، یک مشت پلاستیک و آشغال دم جوی‌های آب را گرفته بود و آب از توی لوله‌های فاضلاب زده بود بالا و شهر غرق شده بود در گند و کثافت.

واقعیتش این است که تا وقتی به نقطۀ بحرانی نرسیم دست به هیچ کاری نمی‌زنیم. حالا اگر این نقطۀ بحرانی ربط مستقیمی هم به ما نداشته باشد که دیگر هیچ. همین است که وقتی به مرد پنجاه سالۀ توی پارک غر می‌زنی که چرا پوستۀ بستنی را توی سطل نمی‌اندازد، صد و یک دلیل مسخره برایت می‌آورد و وقتی به دختر بیست سالۀ توی فروشگاه می‌گویی چرا برای یک پاکت شیر، کیسۀ نایلون طلب می‌کنی؟ جواب می‌دهد: «یعنی چه؟ یعنی پاکت شیر را بگیرم دستم؟ زشت است!» ای کاش همان روزی که گند و کثافت تمام شهر را برداشته بود و کارگرهای شهرداری تا کمر توی لجن فرو شده بودند تا مسیر آب را باز  کنند؛ همان روزی که ده تا پوشک بچه و یک فیل پلاستیک بستنی و نوار بهداشتی از توی لوله در آوردند، همان روز ای کاش می‌شد دست آن مرد پنجاه ساله را گرفت و دست آن دختر بیست ساله را گرفت و آورد بالای آن همه گند و کثافت. ای کاش می‌شد دست تک تک افراد شهر را گرفت و آورد و چشم‌هایشان را از حدقه در آورد و فرو کرد توی لولۀ فاضلاب تا بفهمند از چه ناله می‌کنیم  

:(نفسش را چاق می‌کند.)

حالا که همۀ غرغرهای هفته‌ام را نوشتم، می‌توانم برگردم سر بحث مدیریت ضایعات شهری(در یک جامعۀ آرمانی البته). گفته بودم که در بحث مدیریت سه مرحله داریم و اولین مرحله‌ از این سه مرحله «کاهش مصرف مواد» یا همان «Reduce» است. 

منظور از کاهش مصرف مواد، این نیست که از فردا صبح، که شنبه‌ است، بیدار شویم و تصمیم بگیریم دیگر هیچ چیزی نخریم و هیچ چیزی نپوشیم و ... . 

منظورم از کاهش مصرف مواد، نه کاهش تولید است و نه کاهش خرید. منظورم، بهینه کردن شکل مصرف است. باید یاد بگیریم در موقع خرید، مواد با دوام بخریم و البته از میزان مصرف‌گرایی خود کم کنیم. در هنگام خرید محصولی را انتخاب کنیم که کمتر از منابع طبیعی در آن‌ استفاده شده. و در موارد خاص، کمتر از پلاستیک در آن‌ها استفاده شده باشد.  

چرا دور برویم، همین خانوادۀ خودم یا حتی مثال بهتری بزنم: خودم! خود این بندۀ نگارنده، خیلی وقت‌ها درگیر این مصرف‌گرا بودنم هستم. یک وفت‌هایی سراغ خرید وسایلی می‌روم که ابداً به آن نیازی ندارم. یا بدتر! وقتی مثلاً شارژر گوشی می‌خواهم، به بهانۀ ارزان‌تر بودن جنس الف، آن را می‌خرم. در حالی که مطمئنم همین جنس الف یک ماه دیگر خراب می‌شود و باز باید هزینۀ اضافی بپردازم و یک شارژر دیگر بخرم.

منظور از کاهش مصرف مواد، داشتن انتخاب بهینه است. ولی این انتخاب بهینه چیست؟ می‌شود به دو شکل ماجرا را نگاه کرد. یکی مسئلۀ اقتصادی داستان و دومی بحث تولید کمتر زباله. که البته اگر خوب به مسئله نگاه کنیم، بی ارتباط هم نیستند.

مثلاً اینکه من در موقع خرید یک تی‌شرت، یا خرید شارژر، جنس بهتری را بخرم، در نتیجه پس از دو ماه هم از نظر اقتصادی نفع کرده‌ام و هم زبالۀ کمتری تولید کردم. شارژری که خراب شده، مگر چیزی به جز زباله است؟ یا پیرهنی که پس از دو ماه رنگش رفته، درزش شکافته و دیگر نمی‌شود آن را پوشید، مگر چیزی به جز زباله است؟ البته که شاید بشود از آن در جای دیگری استفاده کرد. ولی این بحث متفاوتی دارد و بعد به آن هم می‌رسیم. 

و بعد تولید کمتر زباله. روش‌های زیادی برای کاهش تولید زباله در این مرحله وجود دارد. ساده‌ترینش؟ اینکه در مواقع غیرلازم از فروشنده‌ها نایلون نگیریم. اگر یک پاکت شیر را دویست متر دستمان بگیریم هیچ چیز بدی نیست. اگر به جای خرید یک کیلو چایی در داخل نایلون یا پاکت‌های آماده، قوطی چاییمان را ببریم و از فروشنده خواهش کنیم داخل آن چایی بریزد، هیچ اتفاق بدی رخ نمی‌دهد. ایضاً اگر گوجه و بادمجان را توی یک نایلون جا دهیم، گوجه‌ها ناراحت نمی‌شوند و اگر یک ورقه قرص استامینوفن را توی جیبمان بگذاریم، اثر درمانی‌اش از بین نمی‌رود!

خرید از مکان‌هایی که جنس فله‌ای می‌فروشند هم یکی دیگر از راه‌های تولید کمتر پلاستیک و زباله است. واقعیت این است که بسته‌بندی‌های شرکتی، اغلب بدون کاربرد بوده و فقط جهت شیک بودن بسته بندی است. جالب اینکه بخشی از هزینۀ بسته‌بندی هم از جیب مصرف کننده کم می‌شود. مثلاً تا حالا از خودتان پرسیده‌اید چرا باید تیوپ خمیردندان در جعبۀ مقوایی باشد؟ یا چرا باید برای هربار خرید یک سطل ماست، یک سطل پلاستیکی هم بخرید؟ خب اگر از فروشگاه‌های عرضۀ مستقیم لبنیات خرید کنیم و برای خرید شیر، ماست، پنیر و ... همراه خودمان ظرف مخصوص ببریم، چه اتفاقی می‌افتد؟ این شکلی هم از نظر اقتصادی برایمان نفع دارد و هم اینکه زبالۀ کمتری تولید کرده‌ایم.  

پس:

یک: از خرید موارد غیرضروری خودداری کنیم.

دو: در هنگام خرید، محصولاتی را انتخاب کنیم که دوام بیشتر و طول عمر بیشتری دارند.

سه: در هنگام خرید، انتخاب محصولاتی که از منابع طبیعی و پلاستیکی کمتری استفاده کرده‌اند را در اولویت قرار دهیم.

هنوز پاییز است

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۸ آبان ۹۸
  • ۱ نظر



دریافت


از شما چه پنهان، هنوز پاییز است آقای کلهر