- آقاگل
- شنبه ۳۰ شهریور ۹۸
- ۷ نظر
بیاید حرف بزنیم.
از شروع پاییز، از دانشگاه و مدرسه، از تمام شدن فصل گرما، از بلندتر شدن شبها، از خودتون، از زندگی، از هر جایی که دوست دارید. اصلاً بیاید بگید ببینم حال و اوضاعتون چطوره؟ چه خبرا؟
اول کلیپ زیر را ببینید تا بعد بروید سراغ متن:
داستان بارش عروسکها از طبقۀ دوم ورزشگاه و پرچم تیم میزان شروع میشود و بعد عروسکها که رنگ و وارنگ دست هوادارهاست. عروسکهای پارچهای همه از یک بنیاد خیریه است. هدف کمک به بیمارستانی است مخصوص کودکان، در شهر نوتردام هلند. هوادارها همه عروسکی از این بنیاد خیریه خریدهاند و با ورود تیمها به میدان، باران عروسک بر سر هواداران تیم رقیب میبارد. بارانی از عروسکها که هدیههایی است از هواداران میزبان به میهمانان ورزشگاه.
دیدن کلیپ مرا غرق میکند در فکر و خیالی که روزهاست از آن فرار میکنم. در اینکه فوتبال برای آنها هم لذت دارد و هم فایده. برای ما امّا همه آشوب است و خونریزی. آنها با اهدای عروسک به هواداران میهمان، مهربانی و همدلی هدیه میدهند و ما در هر ورزشگاهی با سنگ و فحاشی به استقبال میهمانان میرویم. حاشیههای پس از بازی برای آنها، صحبت از کمک به کودکان بیمار است و ما باید از کور شدن چشم و مرگ کودکان شش ساله بخوانیم. کودکی که صبح با پای خودش به ورزشگاه رفته و شب بدن نیمسوختهاش را پدر در آغوش گرفته و اشکریزان یرون برده...
نمیخواهم و دوست ندارم ناله سر دهم. دوست ندارم گرفتار دوقطبی ما و آنها شوم. دوست ندارم فکر کنم آنها همه نیکویی هستند و ما همه درد و زخم. دوست ندارم؛ ولی خب چشمها را نمیشود تا همیشه بست.
نقل است که شیخ گفت: وقتی در بادیه میرفتم مجرد پیرزنی دیدم که میآمد. عصابهای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی به وی دادم که: «ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی.»
پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: «تو از جیب میگیری؟ من از غیب میگیرم.»
این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن میرفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف میکرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: «یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند، لابد او را طواف باید کرد؛ اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد.»
«ذکر سهل بن تستری قدس الله روحه العزیز»
«تذکرة الأولیاء»
.
.
میگه:«وظیفۀ داستاننویس (فیلمساز و ...) خاص کردن سوژۀ عام و بعد بسط دادن اون سوژۀ خاص به عموم جامعه است.» مثال بزنم:
همۀ ما فیلم مادر ساختۀ علی حاتمی رو دیدیم و این دیالوگ معروف اکبر عبدی رو هم به یاد داریم:«مادر مرد. از بس که جان ندارد.»
آسایشگاههای ما همین الآن پره از مادرهایی که آخرین روزهای زندگی خودشون رو میگذرونن. همین امروز چند پیرزن به مرگ طبیعی یا غیرطبیعی از دنیا میرن و عمرشون به سر میرسه. پس فوت شدن پیرزنهای از کار افتاده یک امر عامه. ولی مادر فیلم علی حاتمی چی؟ اون هم فقط یکی از همین پیرزنهاست؟ نه. قطعاً نه.
علی حاتمی شخصیت مادر فیلم رو خیلی خوب به یک شخصیت خاص تبدیل میکنه. بچههای این مادر هرکدام توی این جامعه کار و پیشهای دارند. یکی بازاریه و یکی اداری. یکی وضع مالی خیلی خوبی داره و یکی نه. یکی از جنوب میاد و یکی توی همین تهران زندگی میکنه. یکی از شمال میرسه و یکی از شرق. بچههای که سالهاست از هم فاصله گرفتند و فرقۀ هفتادودوملت هستند. امّا خواستۀ مادر در آخرین روزهای زندگی سبب شده تا این بچهها دوباره در کنار هم قرار بگیرند و اون صمیمیت خانوادگی رو تجربه کنند.
برگردم سراغ حرف اولم. همون «خاص کردن سوژۀ عام و بعد بسط دادن آن سوژۀ خاص به عموم جامعه.» میشه گفت مادر فیلم علی حاتمی دیگه یک پیرزن عادی نیست. اون یک پیرزن خاصه. یک سوژۀ خاص با بچههایی خاص. و بعد چطور این سوژۀ خاص بسط داده میشه به کل جامعه؟ اینکه بچههای این مادر هرکدام نمایندهای از یک گوشۀ کشور و یک قشر هستند. یکی بازاری و یکی اداری. یکی عرب و یکی تهرانی. اینجا دیگه مادر فقط مادر شش فرزندش نیست. اینجا مادر تبدیل میشه به "مام وطن" و بچهها هرکدام نمایندهای از این فرقۀ هفتادودو ملت. کرد، ترک، بلوچ، عرب، لر، شمال، جنوب، شرق، غرب. علی حاتمی فقط روایت کنندۀ یک قصه از یک خانواده نیست. اون روایتگر قصۀ تمام ایرانه. آرزوی پیرزن فیلم فقط جمع شدن خانواده و جای شدن صمیمیت در دل خانوادۀ خودش نیست. آرزوی اون جمع شدن تمام اقوام ایران و جاری شدن صمیمیت و مهربانی بین تمام مردمه. فقط اینجاست که مام وطن به آرامش میرسه.
بخش دوم- ماجرای آن دختر آبی
وسط این بلبشوی «دختر آبی» به همین خاص و عام بودن سوژه فکر میکردم. خودکشی، خودسوزی، تبعیضهای بیشمار جامعهای که نمیتونیم منکر بیمار بودنش بشیم. این اتفاقها رو هرروز میبینیم و میخونیم. کافیه فقط سری به صفحۀ حوادث خبرگزاریها و روزنامهها بزنیم تا با دهها سوژۀ خودکشی روبرو بشیم. تبعیضهای اجتماعی هم که شمارش از دستمون در رفته و هرکسی (جدا از بحث جنسیت) بسته به جایگاه اجتماعی و زاویه دیدی که داره، هرروز با این تبعیضها روبرو میشه.
تبدیل شدن دختر آبی به یک سوژه خاص
چی دختر آبی رو به یک سوژۀ خاص تبدیل میکنه؟ من فکر میکنم خود »فوتبال». همین موجود ناشناختهای که سالهاست انگ افیون تودهها خورده و میخوره. باید قبول کنیم که فوتبال امروز دیگه مهمتر از یک بازی سادۀ بیست و دو نفره است. چرا؟ چون صاحب رسانه است. چون کوچکترین اتفاقی در دنیای فوتبال میتونه به سرعت بزرگ شده و دیده بشه. مثلاً پیشنهاد میکنم اسم «امیلیانو سالا» رو جستجو کنید و ببینید چطور سقوط یک هواپیمای مسافربری (اتفاقی که ممکنه هر روز تکرار بشه) همۀ رسانههای جهان رو درگیر میکنه.
مرگ «دختر آبی» هم از همین جنسه. حادثهای که جدا از شکل رخ دادنش، تنها به خاطر پیوند خوردن با فوتبال به سرعت در سطح جهان بولد شده، بزرگ شده و خیلی سریع از دنیای فوتبال پا فراتر گذاشته و شده یک سوژۀ خاص برای همه. از سیاسیون گرفته تا سلبریتیها تا مردم عادی جامعه. از شرق گرفته تا غرب. از جنوب گرفته تا شمال.
بسط دادن سوژۀ خاص به عموم جامعه
حالا که ماجرای دختر آبی به یک سوژۀ خاص در سطح جامعه جهانی تبدیل شده، نمیتونیم به چشم یک خودکشی ساده نگاهش کنیم. دیگه مرگ این دختر یک مرگ ساده نیست؛ و مهم هم نیست که این دختر چرا، چطور و چه وقت تصمیم به خودسوزی گرفته. ما هم نه قاضی هستیم و نه حق سرزنش اون رو داریم.* حالا این دختر، نمایندهای از تمام دخترانیه که سالهاست گرفتار تبعیض هستند. حتی بالاتر، نمایندۀ تمام مردم این جامعۀ گرفتار تبعیضه. جنس تبعیضها برای هرکدام از ما متفاوته. چون زاویۀ دید و زیست خودمون رو داریم. تبعیضهای جنسیتی، تبعیضهای شغلی، تبعیضهای اجتماعی، خانوادگی و ... کسی هم نمیتونه و حق نداره که قضاوتمون کنه. کسی نمیتونه بشینه و دغدغهها و تبعیضهایی که ما ازش حرف میزنیم رو سطح بندی کنه. حق نداره و نمیتونه.
حرف آخر:
در تمام این بیست و هشت سال زندگی، به یاد ندارم که گربهای برای رضای خدا موش گرفته باشه. وسط این همه تحلیلها و تفسیرهای ملالآور و مسخرهای که از زندگی دخترک آبیپوش میخونید، فراموش نکنید که: «هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگیره.»
.
* پینوشت: «اگر انسانی، انسانی را به خاطر گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب شود.» (امام صادق(ع) - میزان الحکمه)
اگر دوست داشتید، فاتحهای هم برای روح دختر آبیپوش یا همان سحر بخوانید. خدایش رحمت کناد.
بخوانید:
اینکه چی شد و چطور وبلاگ نویس شدیم و نوستالژی سازی و نوستالژی بازی رو بگذاریم کنار.
به نظرم بهترین سؤال برای امروز اینه که: چرا هنوز وبلاگنویس موندیم؟
محمد جهانآرا را میدانم که میشناسید. همان ممد مشهور نوحۀ کویتیپور، همان ممدی که نبود تا پیروزی خرمشهر را ببیند و دوشادوش رزمندهها با صدای کویتیپور نوحه بخواند. بگذریم از محمد جهان آرا و برسیم به شروهخوانیهای بخشو. بخشو یا همان جهانبخش کردیزاده، نوحهخوان و شروهخوان بوشهری. ملودی آشنای «ممد نبودی ببینی» که بارها آن را شنیدهایم در اصل ملودیی قدیمی است که ریشه در مراسم عزاداری جنوبیها دارد.
روحی پاک در نوحهها و عزاداریهای جنوب جریان دارد که هیچجای دیگر ندیدهام. از سنج و دمام زدنهاشان بگیر تا نوحهخوانیها. مثل آنجایی که بخشو ایستاده در مرکز دایره، سینهزنها دور تا دورش حلقه زده، با یک دست شال نفر کنار را گرفتهاند و با دست دیگر سینه میزنند. بخشو صدایش را آزاد کرده و میخواند:
«لیلا بگفتا ای شه لب تشنهکامان/ دستم به دامان، آقا الأمان»
و بعد سینهزنها دور میخورند و جواب میدهند:
«رودم به میدان میرود در چنگِ گُرگان
از هجر اکبر مشکل برَم جان
آه و واویلا کو اکبر من
نور دو چشمان تر من»
هربار که صدای بخشو را میشنوم و در ادامه جواب سینهزنها را؛ به روحی فکر میکنم که درون این نوحه است و در نوحههای امروزی نیست. به روحی که در این عزاداری جاری است و در عزاداریهای امروز جاری نمیشود. به روح جاری در صدای بخشو که میتواند لرزه بر وجود شنوندهاش بیاندازد.
+اگر دوست داشتید مستند اربعین ساختۀ ناصر تقوایی را هم ببینید. یک مستند قدیمی است از عزاداری بوشهریها، که بخشو هم در آن از زینب و علی اکبرش میخواند.
دریافت (نسخهای که من دارم، از نسخههای قدیمی است.)
«لیلا بگفتا ای شهِ لبتشنهکامان
دستم به دامان، آقا الأمان
رودم به میدان میرود در چنگِ گُرگان
از هجر اکبر مشکل برَم جان
آه و واویلا کو اکبر من
نور دو چشمان تر من
شبها نخفتم تا سحر پای گهواره
تا تو را کردم هیجده ساله
کردی امیدم ناامید، این بُد خیالت؟
رفتی ز دنیا، شیرم حلالت
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
دارم امیدی از خدا؛ یک بار دیگر
در برم آید نوجوانْ اکبر
گردم به دور قامتش، دستی به گردن
بوسم دو چشمِ شهلای اکبر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
اکبر جوانِ تازهجنگ، اینهمه لشکر
تا کی بیاید در برم بینم
ترسم بمیرم نبینم روی او دیگر،
تا صفِ محشر نوجوان اکبر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من
ای زینب محزون بیا، کن تو امدادی
تا بُریم امشب رخت دامادی
اهل حرم گویند سرود، اندر این وادی
از بهر اکبر، تا کنیم شادی
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو، چشمان تر من
«محزون» سر و سینه زند از بهر اکبر
میکند نوحه با دو چشم تر
گردی شفیعش ای جوان در صفِ محشر
از سرِ جرمش بگذرند دیگر
آه و واویلا، کو اکبر من
نور دو چشمانِ ترِ من»