به زندان

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۶ آذر ۹۸
  • ۸ نظر

روایت‌های متفاوتی از آهنگ به‌زندان صبا هست. ولی من دوست دارم باور کنم روزی‌روزگاری ابوالحسن خان صبا، از کنار زندان قصر می‌گذشته، در راه دسته‌ای از زندانیان را می‌بیند که در ردیفی به سمت زندان می‌رفته‌اند. احتمالاً چند نگهبان هم پیشاپیش‌ آنها در حرکت بوده‌اند. تا اینجا همه چیز عادی بوده. امّا از قضا یکی از زندانی‌ها آوازی به زبان لری می‌خوانده. آوازی که هوش از سر ابوالحسن خان صبا می‌برد. همین می‌شود که پسر ابوالقاسم کمال‌السلطنه، وقتی هوش و حواسش سر جایش می‌آید، می‌بیند همراه زندانیان وسط زندان قصر ایستاده است. آشفته‌حال شروع می‌کند به فریاد زدن که:«آقا اشتباه گرفتید. به پیر به پیغمبر من زندانی نیستم. من داشتم راه خودم را می‌رفتم. به این سوی چراغ رهایم کنید آقا.» از آن طرف چند زندانبان با چوب و چماق دست و پای صبا را می‌گیرند و می‌برندش سمت یکی از سلول‌های زندان.

این‌جا را ابوالحسن خان صبا کمی باید شانس آورده باشد. مثلاً شانس آورده باشد و همان لحظه افسرنگهبان زندان سر رسیده باشد. نگاهی به سر و وضع مرتب ابوالحسن خان بیاندازد، مهر او بر دلش بجنبد و باور کند که او راست می‌گوید. بعد حکایت مرد خوش‌پوش را بشنود و قبول کند او راست می‌گوید و قصد بدی از آمدن به زندان قصر نداشته است. بعد با کمی توپ و تشر و گرفتن تعهد مرد خوش‌پوش زندان را آزاد کند تا برود دنبال زندگی‌اش.

ادامه‌اش هم که دیگر مشخص است. ابوالحسن خان صبا، راست راست خواهد آمد خانه. بی‌توجه به همه چیز و همه جا، می‌رود سراغ ویولن. شروع می‌کند به نواختن ملودی همان آواز لری و بالا و پایین کردن نت‌های آن آواز؛ و سرانجام همۀ این‌ نواختن‌ها و بالا و پایین کردن‌ها می‌شود به زندان!


دریافت


پی‌نوشت: ابزار پخش آنلاین وبلاگ، ایراد داشت. کمی دست‌کاریش کردم و امیدوارم که درست شده باشد. اگر ایرادی در پخش آنلاین آهنگ دارید، بنویسید.


پی‌نوشت دو: این شما و این بازگشت دکتر میم

گفتم بگم، نگید نگفت!

-

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۲ آذر ۹۸
  • ۲۳ نظر

دلم برف‌وشیره می‌خواد.

یک قابلمۀ پر از برف که با شیره به رنگ قهوه‌ای در آمده باشه.

که با هر قاشق برفی که به دهان می‌گذارم، سرما بدوه تا مغز سرم.

که سرم منجمد بشه از سرما.

تیر بکشه از سرما.

بدوم.

بدوم.

بدوم.

و بعد دوباره از نو.

دلم برف‌وشیره می‌خواد.

زیست محیط - پایان

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۶ آذر ۹۸
  • ۱۸ نظر

روبروی کوچۀ میخک دو، یک فروشگاه زنجیره‌ای است به نام ارغوان. حالا دیگر شک ندارم که هربار ما برای خرید به ارغوان می‌رویم، خانم فروشنده، همکارش را صدا می‌زند که بنشینند و یک ربع تمام به کارهای ما بخندند. شده‌ایم دستگاه شادی‌ساز فروشگاه ارغوان. همین چند روز پیش رفته بودیم شکر بخریم. خانم فروشندۀ ارغوان با آقای فروشنده پشت میز نشسته بود و نگاهش به ظرفی بود که روی ترازو گذاشته بودم. خانم فروشنده زد زیر خنده که: «خب لااقل قاشقش را برمی‌داشتی بعد می‌آوردیش.» یکی دو روز قبل‌تر، وقتی چند کلمپه روی ترازو گذاشتیم باز خنده‌اش گرفت که:«لااقل بگذار یک نایلون روی ترازو بگذارم.»

البته فقط باعث شادی فروشگاه ارغوان نشده‌ایم. بساط جمعه‌بازار و خریدهای هم به همین شکل است. همین دیروز، وقتی به فروشندۀ پرتقال‌ها گفتیم پلاستیک نمی‌خواهیم، همزمان که داد می‌زد: «پنج کیلو پرتقال 10 تومان.»، با آن لهجۀ شمالی‌اش شروع کرد به داد زدن که: «کمپین نه به پلاستیک. بدو بدو. پرتقال داریم. پنج کیلو 10 تومان با هشتگ نه به پلاستیک. بدو بدو.» بعد هم گفت: «هرکی میاد تازه دوتا نایلون می‌گیره که پاره نشه. واقعاً شما هیچی نمی‌خوای؟» 

هفتۀ قبلتر هم وقتی برای خرمالوها پلاستیک نگرفتیم، آقای فروشنده پنج شش تا خرمالوی اضافه انداخت توی پلاستیک و گفت: «این هم برای اینکه پلاستیک نخواستید.» 

شیرفروش محل هم دیگر یاد گرفته ظرف شیرمان کشویی باز می‌شود و وقتی ظرف پنیر را دستش می‌دهیم، یک قالب پنیر می‌خواهیم.

خلاصه هربار که با خودمان پلاستیک یا ظرف می‌بریم، هم مغازه‌دارها را شاد می‌کنیم و هم روح خودمان شاد می‌شود. حالا باز بگویید چرا باید پلاستیک مصرف نکرد! این هم از معجزات مصرف کمتر پلاستیک است دیگر.

گفتم کمی از تجربه‌های بامزۀ این چندوقت بنویسم تا بعد برویم سراغ بحث مدیریت ضایعات شهری و آخرین مرحلۀ آن یعنی بازیافت. با همۀ حرف‌هایی که دربارۀ مزیت‌های بازیافت گفته و شنیده می‌شود، ولی حقیقت این است که صنعت بازیافت طفلی نوپاست. درصد بازیافت مواد و استفادۀ مجدد از تولیدات قابل بازیافت، حتی در کشورهای صنعتی هم چیزی حدود ده تا بیست درصد است. پلیمرها به عنوان یک مادۀ ارزان صنعتی، در صنایع زیادی مورد استفاده قرار می‌گیرند. از طرفی بازیافت این پلیمرها از نظر اقتصادی معمولاً به صرفه نیست. به همین خاطر کمتر به بازیافت انواع پلاستیک‌ها اهمیت داده می‌شود.

بازیافت دیگر تولیدات صنعتی مثل شیشه، کاغذ و انواع فلزها اوضاعشان کمی بهتر است؛ ولی باز خیلی سال طول می‌کشد که این طفل نوپا، قد بکشد و سری توی سرها در بیاورد. به همین خاطر است که «بازیافت» آخرین چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» باید به آن فکر کنیم.(درحالی که اغلب کمپین‌ها روی همین موضوع مانور می‌دهند.) تازه همۀ این چیزی که می‌گویم، برای یک کشور صنعتی است. کشوری که سازوکار مدیریتی سالمی داشته باشد. قوانین محیط زیستی سالمی داشته باشد. یا راحت‌تر بگویم، مدیران سالمی داشته باشد!

پس حالا که جریان بالادستی درست به وظیفه‌اش عمل نمی‌کند، منِ شهروند چه کاره‌ام؟ آیا منِ شهروند وظیفه‌ای بر دوشم نخواهد بود؟ آیا منِ شهروند وقتی با مسئلۀ آلودگی هوا و آلودگی محیط زیست روبرو می‌شوم، باید تمام بار مسئولیت را روی دوش مدیریت ناسالم باالادستی‌ بیاندازم و شانه خالی کنم؟

(نفس عمیق می‌کشد.) خب برگردیم به کوچه و محلۀ خودمان. واقعیت، این من هستم که هر روز از توی کوچه و خیابان محله عبور می‌کنم. این من هستم که از کنار جویِ گرفتۀ آب، می‌گذرم. این من هستم که بوی گند فاضلاب را روزهای بارانی تحمل می‌کنم. این شهر، اول از همه شهر من است و این محله هم محلۀ من است. کوچۀ میخک دو و بلوار گلستان، محل زندگی من است و نه محل زندگی آن مسئول بالادستی. اینجاست که دیگر نمی‌توانم از زیر بار مسئولیت‌هایم شانه خالی کنم. که نباید از زیر بار مسئولیت‌هایم شانه خالی کنم.

فکر می‌کنم برای تمام کردن صحبت، دوباره برگردیم به نقطۀ آغاز بحث. دایره‌وار برویم و برسیم به این سؤال تکراری. اینکه «چه باید کرد؟» بعد این چه باید کرد را بگیریم و قدم‌قدم بیاییم جلو. نگاهی به دور و برمان بیاندازیم. «چه باید کرد؟»های زندگی شخصی‌مان را کشف کنیم. بعد آهسته و پیوسته، در راه‌های کشف‌ کردۀ شخصیمان پیش برویم و آنچه باید انجام دهیم را انجام دهیم.

تمام.


لینک مطالب قبلی:

زیست محیط یک، زیست محیط دو، زیست محیط سه، زیست محیط چهار

برای بامعرفت‌های عالم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ آذر ۹۸

کتاب بامعرفت‌هایش را از توی قفسۀ طنز برمی‌دارم. حمد و سوره‌ای می‌خوانم و بعد به نیت فال، کتاب را باز می‌کنم:


عشق شما بسته به جونم هنوز

واسه شما دل‌نگرونم هنوز

دم به دم و روز و شب و ماه و سال

آدمه و هزار فکر و خیال

می‌گم یه‌وقت تو راه کج نیفتین

بیخودی رو دندۀ لج نیفتین

به جرم بند و بستِ پشت پرده

فنا نشین یه‌وقت خدا نکرده

نشین دچار نخوت و توهم

با چارتا بوق و سوت و دست مردم

کسی اگه محل‌تون می‌ذاره

یه وقتی یابو ورتون نداره

همیشه عجز و ندبه از ورع نیست

سلام اهل خدعه بی‌طمع نیست

دوماد اگر پدرزنو می‌بوسه

برای بعله گفتنِ عروسه

بعله‌برون به قصد چاپلوسی

برای عقد و بعدشم عروسی

نمی‌شه کوهو کَند و نابودش کرد

نمی‌شه دریا رو گل‌آلودش کرد

تو غم و شادی مث مولا باشیم

جنگل و کوه و دشت و دریا باشیم



دریافت (از آلبوم بامعرفت‌های عالم با صدای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد عزیز.)

+روانش شاد.

#یاددار_هشت_آذر_نود_و_هشت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ آذر ۹۸
  • ۱۱ نظر

تلوزیون چهارده اینچ ال‌جی را گذاشته‌ایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو می‌کند و گرمایش را پخش می‌کند توی خانه. خاله‌ها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشسته‌اند و چشم‌شان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچه‌ها هم خودمان را آن لالوها هل داده‌ایم. همه چشم دوخته‌ایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی می‌گوید امیدی نیست و استرالیا قوی‌تر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا می‌خوریم. کوچک‌تر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمک‌های رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.

تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازه‌هایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ می‌دویم. بازیکن‌ها توی زمین می‌دوند و دایی یک بند فحش می‌دهد. من فقط حواسم به آدمک‌های رنگی است و احتمالاً به بلوط‌ها که کی می‌پزد. دایی می‌پرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «تمام شد.» راستش نمی‌فهمم چه چیزی تمام شده. فقط می‌بینم که آدم‌های زردپوش‌ تصویر خوشحالند و آن‌هایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد می‌زنند. همه چیز همین‌طور می‌گذرد، تا نوبت به بلوط‌ها می‌رسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی می‌ریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفته‌ایم. 

دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. این‌بار بازیکن‌ها جای خودشان را باهم عوض کرده‌اند. ایرانی‌ها رفته‌اند سمت دیوار و زردها سمت در. همین‌که بازی شروع می‌شود دوباره ناله‌های دایی و فحش‌هایش می‌رود هوا. این‌طرف از خاله‌ها هم گاهی صدایی بلند می‌شود و با هرتوپی که می‌آید روی دروازۀ ایرانی‌ها، دادی می‌زنند. توپ دوباره می‌رود توی دروازه و زردها می‌پرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشسته‌اند به تعریف. من و وحید نشسته‌ایم کنار بخاری و هنوز چشم دوخته‌ایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همین‌طور رگباری غر می‌زنند و چایی می‌خورند. بابا و عمو هم آمده‌اند. رضا هم آمده و همه حلقه زده‌اند دور تلوزیون.

تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زده‌ایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خنده‌ام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقک‌ها. دروازه‌بان ایران آدامس می‌جود و لبخند می‌زند. بعدها می‌فهمم مردی که آن وسط پشتک می‌زد و دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها می‌فهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.

دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یک‌باره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی می‌گفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد می‌کشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره می‌رود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این می‌ترسم که نکند این‌بار دروازه‌بان توپ را بگیرد؟

از زیرلب حرف زدن‌ها و سرپا ایستادن بقیه، می‌فهمم که موضوع مهمی است. می‌فهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط می‌گوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمی‌فهمم چرا، ولی شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد می‌زنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل می‌شود. قاب تصویر می‌رود روی داور. همه با هم می‌پریم بالا. سروصدایمان احتمالاً می‌رود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه‌ هم می‌آید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانی‌ها با پرچم رنگی دور زمین می‌دوند و ما دور اتاق مادربزرگ.

بعدها می‌فهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه این‌قدر خوشحال بودیم. بعدها علاقه‌ام به عابدزاده ده برابر می‌شود. بعدها بیشتر اهل فوتبال می‌شوم و فوتبال می‌شود جزئی از زندگی روزمره‌ام. بعدها عکس‌ تمام دروازه‌بان‌ها را جمع می‌کنم و وقت‌های دلتنگی‌ می‌روم سراغشان. بعدها می‌رسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را می‌نویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر می‌کنم که چرا دیگر نمی‌شود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعی‌مان مدت‌هاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادی‌های جمعی‌ای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یک‌بار دیگر در تمام سال‌های باقی‌مانده؟

نمی‌فهمم.


از گوشه و کنار زندگی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸
  • ۲۲ نظر

یک

همۀ این چند روز گذشته برایم مثل یک رؤیاست. شاید هم یک کابوس. راستش وقتی به تمام اتفاق‌های این چند روز فکر می‌کنم، بیشتر یاد رمان‌های سوررئال می‌افتم تا دنیایی که سال‌هاست در آن زندگی می‌کنیم. هنوز گیجم و نمی‌فهمم چطور این همه اتفاق در طور ده روز افتاد. نمی‌فهمم من به عنوان یک شهروند کجای این جریان هستم و چه وظیفه‌ای دارم. این انفعال و این احساس کرختی تمام این روزها همراهم بوده و هست.

دو

اینترنت هنوز در شهرهای زیادی قطع است. اینترنت همراه تا همین امروز هم وصل نمی‌شد. روز شنبه که بالاخره اینترنت خانه وصل شد و صفحۀ گوگل را بعد از روزها دوری دیدم، فقط توانستم یک کار انجام دهم. اینکه در لحظه لپتاپ را خاموش کنم و از اتاق بزنم بیرون! نمی‌فهمیدم چرا باید به خاطر وصل شدن دوبارۀ اینترنت خوشحال بود. مثل این بود که کسی حقت را مدت‌ها خورده باشد و بعد از روی دل‌سوزی درصد کمی از همان چیزی که حقت بوده را با کلی... خداوندا هنوز احساس می‌کنم برای بیانش کلمه کم دارم! 

سه

سرعت بالا آمدن قالب‌های بیان را که نگاه می‌کردم، متوجه شدم قالب قبلی جزء پنج شش وبلاگ کند بیان بوده و اصلاً نمی‌فهمم چرا این همه وقت متوجه کندی‌اش نشده بودم. قالب را روز اول به صورت موقت تغییر دادم. ولی حالا فکر می‌کنم خیلی هم بد نیست. ساده است و محتوای متنی در آن برجسته‌تر است. خلاصه اگر نظری دربارۀ قالب دارید بگید.

چهار

خب دیگه چه خبر؟ می‌گفتید.

در جست‌وجوی معنا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸
  • ۹ نظر

ویکتور فرانکل سی‌وهفت ساله، توسط نیروهای آلمانی اسیر شده و بعد منتقل شده به اردوگاه آشویتس. اردوگاه آشویتسی که در آن مرگ یک رویداد تکراری و پیش‌ پا افتاده است. اردوگاهی که ساده‌ترین راه فرار از آن، خودکشی با برق سه فاز حصارهاست.

ویکتور فرانکل آدمی است که تا دیروز مطب خودش را داشته؛ جایگاه اجتماعی و احترام اجتماعی خودش را داشته؛ خانوادۀ خودش را داشته؛ دوست و آشنای خودش را داشته؛ زندگی خودش را داشته و حالا، حالا  به یک‌باره، همۀ چیزی را که داشته از دست داده است. تمام زندگیش را.

ویکتور فرانکل روان‌پزشک حالا تبدیل شده به یک کارگر معدنچی، که صبح تا شب باید بیل دست بگیرد و سهمش از کل این زندگی، فقط یک پیراهن کهنه است و یک کاسۀ سوپ که هیچ چیزش هم شبیه به سوپ نیست.

«انسان در جست‌وجوی معنا»، خاطرات ویکتور فرانکل است از زندان‌ها و اردوگاه‌های آلمان نازی. فرانکل در بین کلمات متن به دنبال معنای زندگی است. معنایی که باعث شده تا زندانیان اردوگاه آشویتس، وسط آن همه بدبختی و مشقت، بین مرگ و زندگی، زندگی را انتخاب کنند و با پیدا کردن معنای زندگی، دوام بیاورند تا پسین فردای آزادی.


«انسان در جست‌وجوی معنا»

«ویکتور فرانکل»


پی‌نوشت: اگر علاقه‌مند به خوانش در زمینۀ روان‌شناسی وجودی و معنادرمانی هستید، کتاب انسان در جست‌وجوی معنا می‌تواند نقطه شروع خوبی باشد. ویکتور فرانکل یکی از نظریه‌پردازان حوزۀ روانشناسی و لوگوتراپی است. کتاب بالا هم به نوعی مقدمه‌ای است بر همین نظریه. نویسنده بخشی از خاطراتش را در قالب کتاب آورده و به کمک آن به تبیین نظریۀ خودش پرداخته است.

یاددار نخستین شنبۀ آذرماه نود و هشت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ آذر ۹۸

ساعت از هشت شب هم گذشته. لپتاپ را روشن می‌کنم. روی صفحه‌ای که باز است، دکمۀ اف 5 را دوباره فشار می‌دهم. در این چند روز دکمۀ اف 5 لپتاپم به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده. دوباره اف 5 و این‌بار صفحه‌ای آشنا. گوگل دوباره رخ نشان می‌دهد. «دائماً یکسان نباشد حال دوران.»

ساعت از هشت گذشته و خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم من هم همچون دکمۀ اف 5 لپتاپ، به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده‌ام. نه، فرسوده شده‌ام. فرسوده کلمۀ بهتری است. نه تنها من، که همه به اندازۀ هزار کلیک اف 5 فرسوده‌ شده‌ایم.



افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

وَز داسِ سپهر سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم

«ترانه‌های خیام»


پی‌نوشت: یک احساس کرختی خاصی در تمام بدنم بود که نمی‌شد هیچ نگفت. که نمی‌شد غرغر نکرد. که نمی‌شد.