روز جهانی کتاب کودک

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹
  • ۳۵ نظر

سال‌های سال است که کتاب می‌خوانم. اما خاطرۀ خواندن یک کتاب همیشه در ذهنم مانده و ناحق نیست اگر بگویم اولین کتابی بود که وقتی خواندمش، تک تک سلول‌های بدنم مورمور شد و کیفم کوک شد و سر جایم میخکوب شدم. کتابی با جلد سیاه‌رنگ که مال دایی بود و از ترس ما آن را توی بالاترین قفسۀ کتابخانه‌اش گذاشته بود. کتابخانه از این قفل‌های شیشه‌ای داشت و کلیدش را دایی همیشه بالای کتابخانه پنهان می‌کرد. اسم کتاب اما به قدری جذابیت داشت که حاضر باشم برای خواندنش به هر دری بزنم. یک روز ظهر که بچه‌ها مدرسه بودند و دایی تا شب برنمی‌گشت و کسی هم حواسش نبود من کجا هستم و چه آتیشی می‌سوزانم، به هر جان کندنی بود، به کمک صندلی و پشتی و ... قدم را با کتابخانۀ دایی تراز کردم و کلید را از بالای قفسه‌ها برداشتم و قفل را باز کردم. آن‌قدر برای خواندن کتاب هیجان داشتم که آفتاب غروب نکرده، کتاب را از اول تا آخر خواندم. برای من که تا پیش از آن فقط کتاب‌های عکس‌دار خوانده بودم، ماهی سیاه کوچولو کتاب عجیبی بود. کتابی که تصاویرش را این‌بار پس ذهنم و به کمک تخیلاتم ساخته بودم.

یک روز یک ماهی ریز‌ه‌میزۀ سیاه پیش مادرش می‌رود و از او می‌پرسد آخر این جویبار، آخر این دنیا کجاست؟ و بعد که مادر پاسخ درستی به او نمی‌دهد و دیگر ماهی‌ها هم مسخره‌اش می‌کنند، یک روز صبح مادر و دوستانش را در جویبار رها می‌کند و برای رسیدن به آخر جویبار راهی سفری طولانی می‌شود. ماهی سیاه از آبشار پایین می‌پرد و بعد از گذر از برکه و عبور از جویباری بزرگتر به رودخانۀ خروشان می‌رسد. با قورباغۀ مغرور و بچه‌هایش دیدار می‌کند. با مارمولک دانا آشنا می‌شود. ماهی‌های رودخانه را می‌بیند و برای رسیدن به دریا به جنگ مرغ سقا می‌رود. گیر کردن در تور ماهیگیر و بعد دریدن شکم مرغ ماهی‌خوار آخرین تصویری است که از ماهی‌سیاه کوچولو در ذهن دارم.

نزدیکی‌های غروب بود که کتاب تمام شد. دوباره با هر بدبختی‌ای بود کتاب را سرجایش گذاشتم و بدون اینکه در کتابخانه را قفل بزنم، فلنگ را بستم و هیچ‌وقت هم جرأت نکردم به دایی یا بچه‌ها بگویم آن کتاب جلد سیاه را، همانی که شبیه یک ماهیِ سیاه بود و رویش اسم صمد بهرنگی نوشته شده بود را خوانده‌ام.

ماهی سیاه کوچولو کتابی است که راه مرا به سمت دنیای کتاب‌ها کج کرد و صمد بهرنگی هم یکی از شخصیت‌هایی است که باعث شده به سمت دنیای کودک و نوجوان بیایم و با ادبیات کودک و نوجوان آشنا شوم.

دو:

تا همین دیشب چیزی دربارۀ «روز جهانی کتاب کودک» نمی‌دانستم. دوم آوریل روزی است که به افتخار هانس کریستین اندرسون خدابیامرز به این نام خوانده می‌شود. امروز صبح فکر می‌کردم اگر قرار باشد این روز را به کسی تبریک بگویم، اول از همه به صمد بهرنگی نازنین است و بعد هم نوبت به نادر ابراهیمی عزیز و گل آقای مهربان می‌رسد. و اینکه یک وقت‌هایی کودک بودن و مثل کودکان فکر کردن و کتاب‌های کودکان را خواندن، بد نیست. حتی می‌توانم بگویم گاهی لازم است. حالا بازهم میل خودتان.

سه:

گویا رسم است که هرساله یکی از نویسندگان کودک و نوجوان، پیامی به مناسبت این روز جهانی منتشر می‌کند. امسال هم نوبت به پیتر سوتیانا رسیده است. می‌توانید یادداشت مناسبتی پیتر سوتیانا را داخل کانال شورای کتاب کودک بخوانید.

کلوپ، کرونا و باقی قضایا

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۹
  • ۲۷ نظر

«ما متخصص نظر دادن دربارۀ موضوعاتی هستیم که هیچ سررشته‌ای از آن‌ها نداریم.» این تمام حرفی است که در ادامه قصد گفتنش را دارم.

یک: کلوپ و کرونا

روز بازی چلسی-لیورپول، زمانی که آقای مربی برای سومین بار در یک ماه گذشته شکست خورده بود و خسته و بی‌اعصاب روی صندلی نشست مطبوعاتی نشسته بود، خبرنگاری پرسید: «نظر شما دربارۀ ویروس کرونا چیست آقای کلوپ؟» واقعیت این است که عادت کرده‌ایم این سؤال را از هرکسی بپرسیم. مهم نیست پزشک باشد یا پرستار. مهندس باشد یا معدن‌کار، خانه‌نشین باشد یا دانشجو. پیر باشد یا جوان. مهم نیست. ما دوست داریم نظر همه را دربارۀ این ویروس لاکردار و هرچیز دیگری بدانیم و در این میان چه کسانی بهتر از افراد مشهور مثل سرمربی‌ها و بازیکنان دنیای فوتبال؟ کسانی که حرف‌هایشان بازخورد خبری خوبی دارد و مثل بمب در فضای مجازی می‌ترکد؟ خبرنگاری که این سؤال را از کلوپ داشت هم مسلماً به همین بازخورد خبری فکر می‌کرد و منتظر بود تا جمله‌های آقای مربی را ثبت و ضبط کند و بفرستد دفتر خبرگزاری‌اش. همۀ ماجرا تا اینجای کار عادی است. اما پاسخ کلوپ چیزی بود که کمتر کسی انتظار شنیدنش را داشت. او خشم‌آلود رو به خبرنگار کرد و گفت: «می‌دانید. من یک چیز را در این دنیا دوست ندارم. اینکه چرا باید نظر یک مربی فوتبال را دربارۀ چنین موضوع مهمی پرسید؟ نمی‌فهمم. این دیگر چه سؤالی است؟ اینکه من چه نظری داشته باشم، چه اهمیتی دارد؟ مهم نیست آدم‌های مشهور چه پاسخی می‌دهند. باید دربارۀ مسائل درست حرف بزنیم. نه اینکه کسی که هیچ دانشی در این زمینه ندارد، مثل من، شروع به حرف زدن کند. باید کسانی حرف بزنند که در این زمینه متخصص هستند. باید بگویند مردم چه کاری را انجام دهند و چه کاری را نه. بعد همه چیز درست می‌شود. آنها و نه منِ مربی فوتبال. من از سیاست و از ویروس کرونا هیچ سررشته‌ای ندارم. چرا از من باید چنین سؤالی بپرسید؟ من هم به اندازۀ شما نگرانم. شاید هم کمتر، چون نمی‌دانم سطح نگرانی شما چقدر است. اما نظر من مهم نیست.»

دو: باقی قضایا

ما متخصص نظر دادن دربارۀ مسائلی هستیم که هیچ سررشته‌ای از آن‌ها نداریم. حالا یک روز کرونا ویروس است و یک روز سقوط هواپیما و یک روز آلبوم جدید همایون شجریان و یک روز مرگ‌ومیر پرندگان مهاجر میانکاله و یک روز FATF و یک روز جشنوارۀ فیلم فجر و یک روز تفاوت سیستم چهار-چهار-دوی خطی و الماس و یک روز هزار کوفت و زهرمار دیگر.

یک وقت‌هایی پیش خودم فکر می‌کنم این دیگر چه ویروسی است که این فضای گستردۀ اطلاعات به جان ما انداخته؟ چرا باید دربارۀ همه چیز و همه کس بالاخره نظری داشته باشیم؟ و چرا فکر می‌کنیم اگر نظرمان را ابراز نکنیم، امتیاز آن مرحله را از دست می‌دهیم؟ راستش این از سؤال‌های حل نشدۀ ذهن من است. سؤالی که مدت‌هاست دارد خاک می‌خورد و پاسخ درخوری هم برایش پیدا نکرده‌ام. فقط به یک نتیجه رسیده‌ام. اینکه ویار گفتن پیدا کرده‌ایم. دوست داریم حرف بزنیم و دوست داریم نظرمان برای دیگران مهم باشد. حتی اگر تخصص و سررشته‌ای هم نداشته باشیم و حرف‌هایمان بیشتر بلاهتمان را عیان کند.

سه: حکایت در فواید خاموشی

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر. چندان که در محافل دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: «ای پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی.« گفت: »ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.»


نشنیدی که صوفیی می‌کوفت

زیر نعلین خویش میخی چند


آستینش گرفت سرهنگی

که بیا نعل بر ستورم بند

«گلستان سعدی-در فواید خاموشی-حکایت سوم»


پ.ن:

جوانی خردمندی بود که دانش خوبی داشت. اما در هر مجلسی که می‌نشست، کمتر سخن می‌گفت. پدرش گفت تو نیز چیزی بگو پسرجان. پسر گفت می‌ترسم بعد چیزی بپرسند که من آگاه نباشم و شرمسار شوم.

روزی مردی صوفی نعلین خودش را در دست گرفته بود و تعمیر می‌کرد. مردی از سران نظام سوار بر اسب از کنار صوفی می‌گذشت و فکر کرد که این مرد باید نعل‌بند باشد. پس ایستاد و گفت: قربان دستت. نعل‌های اسب مرا هم عوض کن.

صدا کی می‌دهد تار شکسته

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹
  • ۱۶ نظر

 


دریافت

 

   

 

 

دلی دیرُم چو مرغ پا شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
به مُو گویی که طاهر تار بنواز
صدا کی می‌دهد تار گسسته؟

 

پ.ن:

آواز: عبدالوهاب شهیدی
نوازنده: جلیل شهناز
شعر از بابا طاهر

 

تاریخ فوتبال-مراسم‌های سنتی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹
  • ۱۲ نظر

سال‌ها پیش فوتبال نه یک ورزش که یک مراسم سنتی و آیینی بود. یک بازی مردمی که «هارپاستوم» خوانده می‌شد و تنها شباهتش با فوتبال نوین وجود یک توپ در میدان مسابقه بود. هارپاستوم را رومی‌ها به انگلستان آوردند و رفته‌رفته این بازی در قرون وسطی به یک جشن آیینی تبدیل شد. عیدهای مذهبی مثل سه‌شنبۀ اعتراف یا دیگر چشن‌ها مثل جشن‌های عروسی زمانی بود که پای فوتبال هم به وسط مراسم‌ها باز می‌شد.

این بازی سنتی قوانین خاصی نداشت و هیچ محدودیتی برای تعداد بازیکنان، شکل ضربه زدن به توپ و حتی مساحت زمین بازی وجود نداشت. زمین می‌توانست کل فضای یک روستا، مزارع، مرغزارها، جنگل و ... را دربر بگیرد. حتی گاهی بازی بین دو روستای همسایه انجام می‌شد یا در شهرهایی که صاحب دروازه بودند، مردم بین دروازۀ شمالی و دروازۀ جنوبی شهر فوتبال بازی می‌کردند.



فوتبال در روزهای ابتدایی‌اش بین محله‌هایی بازی می‌شد که به ظاهر یک دشمنی درونی باهم داشتند و به اصطلاح برای هم کری می‌خواندند. (شاید هم عکسش درست بود و این فوتبال بود که سبب یک دشمنی درونی می‌شد.) بازیکنان دو تیم را اغلب مردهای تنومند و سطح پایین جامعه مثل کشاورزان و کارگران صنعتی تشکیل می‌دادند. راه تشخیص برنده نیز به این شکل بود که معمولاً دو ستون در دو سمت زمین نصب می‌شد و تیمی برنده بود که بتواند توپ را به ستون تیم مقابل برساند. یا در شهرهای حصارکشی شده، تیمی برنده بود که موفق شود توپ را از دروازۀ تیم مقابل رد کند. 

این مراسم آیینی البته خیلی هم جنبۀ سرگرمی نداشت و در بیشتر مواقع در روز بازی کار به زدوخورد می‌کشید و بازیکنان دو تیم مجروح و گاهی کشته می‌شدند. به همین خاطر بود که در سال 1314 میلادی فوتبال برای نخستین بار توسط ادوارد دوم، پادشاه انگلیس ممنوع اعلام شد. بماند که این حکم سلطنتی خیلی هم مورد توجه قرار نگرفت و باعث نشد تا مردم محلی دست از این بازی سنتی بکشند. فوتبال تا حدود قرن هفدهم میلادی به همین شکل بازی می‌شد و بارها ممنوعیت‌های جدیدتری برای این بازی خشن در نظر گرفته شد.

تاریخ فوتبال-کوجو ورزش چینی

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹
  • ۱۴ نظر

کوجو بیشتر از اینکه یک ورزش باشد، یک تمرین نظامی بود. تمرینی برای نظم‌بخشی به سربازان در حکومت چین باستان. بعدها اما این تمرین نظامی به یک سرگرمی کوچه‌بازاری در آمد و رنگ‌وروی دیگری گرفت. پیشینۀ کوجو به دویست تا سی‌صد سال پیش از میلاد مسیح برمی‌گردد و از چند نظر شباهت زیادی به فوتبال امروزی دارد. نخست اینکه درست مانند فوتبال، بازی با یک توپ و در یک زمین برگزار می‌شد. توپ‌های اولیه درحقیقت جمجمۀ سربازانی بود که در میدان‌های جنگی کشته می‌شدند یا اینکه اسیر شده و سرشان به هدف بازی و تمرین قطع می‌شد. بعدها البته سر خوک و مثانه باد شدۀ حیوانات جای جمجمه‌های بد ریخت سربازان جنگی را گرفت و کوجو را به دل جشن‌های رسمی و درباری آورد. به شکلی که کوجو خیلی زود به یک سرگرمی پرطرفدار در بین اشراف‌زاده‌ها تبدیل شد.

دومین شباهت کوجو با فوتبال امروزی گروهی بودن و بازی کردنش با پا بود. در زمان بازی سربازان به دو تیم تقسیم می‌شدند و در وسط زمین دروازه‌ یا ستونی در نظر گرفته می‌شد. کوجو قوانین دیگری نداشت و گهگاه با خشونت و زدوخورد همراه بود. هرتیمی که صاحب توپ بود، سعی می‌کرد به مرکز زمین نزدیک شود و توپ(همان جمجمۀ بدترکیب) را از دروازۀ تعیین شده عبور دهد. پایان بازی نیز زمانی بود که یکی از دو تیم موفق به انجام این کار شود.



پ.ن: حالا که روزهاست زندگی را در  قرنتینه پشت سرمی‌گذاریم، تصمیم دارم روزانه(یا نهایتاً دو روز یک‌بار) پستی دربارۀ فوتبال و تاریخچه‌اش بنویسم. اگر دوست داشتید دنبال کنید.

نوروزنامه

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱ فروردين ۹۹
  • ۲۲ نظر

صفرم: راستش صحفۀ وبلاگ رو که باز کردم، نیتم نوشتن دربارۀ اسطوره و زمان مقدس و نوروز بود. اما همین که چند جمله‌ای نوشتم، احساس کردم حرف‌هام زیادی تکراریه. این شد که برگشتم و آرشیو وبلاگ رو نگاه کردم و بعله! پارسال چنین پستی رو نوشته بودم خلاصه که اگر دوست داشتید بخوانیدش: نوروز، زمان مقدس

یکم: امسال نخستین عیدیه که دور از خانواده‌ام. دور از پدر، مادر و برادرها. با اینکه بهمن‌ماه بود که دیدمشان، اما دلم مثل سیر و سرکه برای خانه می‌جوشه. فعلاً روزگارِ قدارِ کج‌مدارِ لاکردار با همه سر لح افتاده و خب من هم یکی از هزارها. چاره‌ای هم نیست. فعلاً همین‌که می‌دانم در سلامت به سر می‌برن برام کافی است. امیدوارم خانوادۀ شما هم سالم و سلامت و برقرار باشند. شما هم سالم و سلامت و برقرار باشید.

دوم: این شعر «نوروز بمانید که ایام شمایید، آغاز شمایید و سرانجام شمایید» از مولانا نیست. این‌قدر توی پیامک‌های تبریک این بیت رو منتشر نکنید. اصلاً دو کلمه خلاقیت داشته باشید. متن خوب بنویسید.

سوم: ساعت برنارد رو یادتونه؟ همون‌که برنارد با زدن دکمه‌اش زمان رو متوقف می‌کرد و دست به هرکاری که دوست داشت می‌زد؟ خب من همیشه دوست داشتم جام جهان‌نمای جمشید رو داشته باشم. خوبه آدم از همون روز سال تحویل بدونه تا یک سال آینده قراره چه اتفاق‌هایی بیفته. لااقل دم به دقیقه سورپرایز نمی‌شه.

«جامی را موبدان و حکیمان برای جمشید ساختند که آن جام را جهان‌نما نام نهادند. هر بار که تحویل حمل شدی؛ آنچه تأثیرات امتحان کواکب بود، همه در جام پیدا شدی و هرچه در اول سال تا تحویل دیگر از حوادث فلک بود در آن جام ظاهر شدی. و پنهان‌ها آشکار می‌گشت و شعبده‌ها به هرحال واقع و ظاهر شدی و جمشید از آن باده می‌خوردی.»

چهارم: حسین علیزاده قطعه‌ای داره به اسم نوروز شصت و دو. تا همین امروز صح فقط با اسم نوروز می‌شناختمش. عجیب این بود که هربار شنیدمش ناخودآگاه یاد جنگ افتادم. یاد یک شادی همزمان شده با بدبختی، با رنج، با گرفتاری. انگار که جشن عروسیت رو وسط میدان جنگ برپا کرده باشی. یک چیزی بین گریه و شادی. برای من نوروز امسال یک همچین نوروزی است. پیشنهاد می‌کنم بشنویدش. (بیان اجازه نداد پخش مستقیم بگذارم! نفهمیدم چرا.)


دریافت


پنجم: حرف‌های تکراری مثل مراقب خودتون باشید، وایتکس و آب ژاول را خیلی توی محلول نریزید، عید دیدنی نرید، دست‌هاتون رو با آب و صابون بشورید و ... رو نمی‌زنم دیگه. می‌دونم که می‌دونید. این آخر سالی حرف دیگری نیست. فقط اینکه سال نوتون جدید باشه.

همین.

نامه برای حسین‌قُلی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸
  • ۲۰ نظر

حسین‌قلی جان سلام. امیدوارم حالت خوب، دماغت چاق، کیفت کوک، نفست به راه و زندگی بر وفق مرادت باشد.

متأسفانه آخرین باری که برای کسی نامه نوشتم، هفت یا هشت سالم بود و از آن زمان بیست سالی می‌گذرد. این است که نمی‌دانم باید از چه بنویسم و از کجا بگویم. همین چند دقیقه پیش یاد قولی افتادم که به تو داده بودم. یادت هست؟ آخرین باری که هم‌دیگر را دیدیدم، گفته بودم خیلی زود نامه می‌نویسم و برایت چند لب یدکی بزرگ می‌فرستم تا یک دلِ سیر با آن بخندی. حالا یادت آمد؟ اما راستش از بخت بد تو یا از بخت بد خودم زندگی افتاد توی یک سراشیبی بزرگ و این شد که چند وقتی خزیدم توی غار تنهایی. منظورم از غار همان اتاق سه در چهار خانه است که فقط یک پنجره رو به دنیای بیرون دارد و خودم و وسایلم را تویش پخش و پلا کرده‌ام. رفته بودم توی غار و چند روزی از اتاق بیرون نیامدم. خدا می‌داند اگر روز آخر مأمور برق نیامده بود و زنگ خانه را نزده بود، چه اتفاق‌هایی می‌افتاد. احتمالاً در همان غار تجزیه می‌شدم و تمام. :)

خب همین دیگر. خبر خاصی نیست. در این چند وقت هرچه بوده، فقط جریان تکراری زندگی بوده. کار، کتاب، بدبختی و قرنطینه. گاهی هم سرم با کتاب و فوتبال و موسیقی گرم است. می‌دانم که وضع تو هم بهتر از این نیست. هرچه باشد یک عمر است در آرزوی یک لبخند ساده مانده‌ای و چه چیزی دردناک‌تر از اینکه آدم نتواند بلند بلند بخندد؟

حالا که حرف دیگری برای گفتن نمانده، اجازه بده کمی هم فلسفه ببافم و بار فنی نامه را ببرم بالا.

شروع فلسفه بافی:

چند روز پیش داشتم از سم بارترام می‌خواندم. احتمالاً نمی‌شناسی‌اش. روزی روزگاری دروازه‌بان تیم چارلتون انگلیس بوده. چیزی که از سم بارترام به یادگار مانده و مرا به یاد او انداخته یک خاطرۀ دردناک است. خاطرۀ یک روز ابری و مه‌آلود در زمین چمن شهر. آن‌قدر مه‌آلود که سم بارترام بیچاره دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بوده، به جلو خم شده بوده و چشم‌هایش را تیز کرده بوده، بلکه بتواند چند متر جلوترش را ببیند. داستان وقتی غم‌انگیز می‌شود که داور مسابقه به خاطر مه‌آلود بودن هوا بازی را تعطیل می‌کند. داور و بازیکنان و هواداران ورزشگاه را ترک می‌کنند. اما کسی حواسش به سم بارترام بیچاره نبوده. سم تا پانزده دقیقه بعد از تعطیلی بازی همچنان توی چهارچوب سه‌برفلزی‌اش ایستاده بوده و فقط تمرکزش روی این بوده که اگر توپی به سمت دروازه‌اش آمد، حواسش جمع باشد و زودتر ببیندش و به سمتش شیرجه برود. فکر کن؟ پانزده دقیقه انتظار بیهوده برای اینکه نکند گل بخوری. خلاصه که وقتی مأمورین ورزشگاه برای جمع کردن تور دروازه می‌آیند، تازه سم بارترام می‌فهمد که بازی نیمه‌تمام مانده و همه رفته‌اند. بارترام بیچاره فردایش دیگر به باشگاه نرفت. پس‌فردایش هم. روزهای بعدش هم. گفته بود: «غم‌انگیز است. من از دروازۀ آن‌ها حراست می‌کردم و آن‌ نامردها مرا پاک از یاد برده بودند. همه‌اش فکر می‌کردم چقدر خوب بازی می‌کنیم! تیم ما همه‌اش در حمله است و بازیکنان چلسی دقیقه‌ای هم فرصت نزدیک شدن به دروازۀ مرا پیدا نمی‌کنند.»

راستش حالا که به سم بارترام فکر می‌کنم، می‌بینم حق داشته فردای روز مسابقه به باشگاهش نرود. فردایش هم نرود. پس‌فردایش هم. روزهای بعدش هم. فکر کن! پانزده دقیقه از زندگیت را صرف کاری کنی که برای کسی جز تو هیچ اهمیتی نداشته باشد. حالا برای بارترام دروازه بوده و برای من و تو هرچیز دیگری می‌تواند باشد.

پایان فلسفه بافی.

خیلی خب. برگردم به همان حالت دیفالت خودم. حالا که برایت این نامه را می‌نویسم، بچه‌ها توی حیاط خانه جمع شده‌اند و بازی می‌کنند. مادربزرگ درحال آماده کردن بساط ناهار است و من هم نشسته‌ام توی همان اتاق سه در چهار. بساط چایی هم مثل همیشه پهن است. خلاصه که جایت حسابی خالی است. باید کم کم بروم. راستی از اینکه بد خط هستم، شرمنده‌ام. اگر نتوانستی نامه را بخوانی، بعد از اینکه این ماجراها تمام شد، بیا تا برایت بخوانمش. همین. دیگر حرفی نیست. ته پاکت برایت چندتایی لب یدکی گذاشته‌ام. هروقت دوست داشتی برشان دار و یک دل سیر بخند. بلند بلند. به جای من هم بخند. خیلی بلند. آن‌قدر بخند که لپ‌هایت درد بگیرد و از حال بروی و روی زمین ولو شوی.

 بیشتر از این حرفی نیست. مراقب خودت باش و به خانواده هم سلام برسان.

ارادتمندت آقاگل :)

22 اسفند 1398

.

پ.ن:

یه مردی بود حسین‌قلی

چشماش سیاه، لپاش گلی

غصه و مرگ و تب نداشت

اما واسه خنده لب نداشت (+)


پ.ن2: دعوت می‌کنم از مسعود، زمزمه‌های تنهایی، آرزوهای نجیب، رستاک و سجل

بازی وبلاگی: نامه برای....

آخرین باری که برای یک دوست نامه نوشتم، حدود یک سال و نیم پیش بود. نامه‌ای که البته هرگز پست نشد و ماند روی دستم. اگر این آخرین بار را کنار بگذارم، آخرین خاطراتم از نوشتن نامه برمی‌گردد به سال‌ها پیش. به همان سال‌هایی که در فقط همسایۀ دیوار به دیوارمان تلفن داشت و اگر می‌خواستی با کسی در تماس باشی، چاره‌ای جز نوشتن نامه نبود. گمانم هفت یا هشت سالم بود و وقت‌هایی که مادر یا خاله‌ها دست به کاغذ و قلم می‌شدند، آخرین سطرهای کاغذشان مال من بود. البته که فقط بلد بودم با یکی دو جوک‌ بی‌مزه خط‌های آخر نامه را پر کنم و تازه نوشتن همین چند خط هم لااقل یک ساعت زمان می‌برد.

 فکر می‌کنم بیشترمان یکی دو خاطرۀ شیرین از نامه‌نویسی داشته باشیم و احساس دل‌چسب نوشتن چند خط نامه را چشیده باشیم. خلاصه این شد که دیروز به ذهنم رسید بد نیست یک بازی وبلاگی با همین موضوع راه بیاندازیم. مثلاً نوشتن نامه برای یک دوست دور. خیلی دور، آن‌قدر دور که حتی وجود خارجی هم نداشته باشد!

می‌دانم کمی گیج شدید. ساده‌تر بگویم، چشم‌هایتان را ببندید و وارد دنیای ذهنتان شوید و ببینید دوست دارید کدام یک از شخصیت‌های داستانی، کارتونی یا فیلم‌های سینمایی را به عنوان یک رفیق در کنار خود داشته باشید؟ دوست دارید کدام یکی از این شخصیت‌ها، یک موجود واقعی در همین دنیای واقعی باشد؟ رفیقی که بشود برایش نامه نوشت و از حال و هوای زندگی گفت و سر درد و دل را برایش باز کرد.

مثلاً خودم همیشه دوست داشتم ماهی‌سیاه کوچولو رفیق شفیق زندگی‌ام باشد. یا دوست داشتم یک‌بار هم که شده در زندگی با آقای ووپی، سر یک میز بنشینم. گاهی هم برایش نامه بنویسم و هرچه در ذهنم می‌گذرد را به او بگویم؛ به این امید که از توی کمد درهم‌ و‌ برهمش راه‌حلی برای مشکلات زندگی‌ام پیدا کند. همین. به همین سادگی.

قانون؟ 

فکر نمی‌کنم برای این بازی به قانون خاصی نیاز داشته باشیم. سراغ هر شخصیتی (از هر کتاب و فیلم و کارتونی) می‌توانید بروید و برایش نامه بنویسید. از هرچه دوست دارید بنویسید و هرچقدر که دوست داشتید بنویسید. همین و بس. 

فقط اینکه هدفمان از این بازی دورهم بودن است و دور شدن از فضای کسالت‌بار این روزها. امیدوارم کمی هم نگرانی‌های این روزهایمان را کم کند. پس برای اینکه دورهمی بزرگتری داشته باشیم، لطف کنید و دو، سه نفر از دوستانی که دارید را هم به این دورهمی وبلاگی دعوت کنید. (ارسال لینک مطلب‌ هم فراموش‌تان نشود.)

همین و ارادتمند. :)


شرکت کنندگان تا این لحظه:

نامه‌ای برای شازده‌کوچولو (سردرگمم)، نامه‌ای برای آلن لیون (بانوچه)، نامه‌ای برای آنشرلی (سکوت من صدای تو)، یک نامۀ کوتاه (زلال)، نامه‌ای برای فارست گامپ (سفر نویسنده)، نامه‌ای برای شرلوک هولمز (در انتظار اتفاقات خوب)، نامه‌ای برای カケロヨガ (دردانه)، نامه‌ای برای راب (لاجوردی)، نامه‌ای برای بهرام (بهارنارنج)، نامه‌ای برای والتر میتی (فاطمه.ح)، نامه‌ای برای پاندای کنگفوکار(چگویگ)، نامه‌ای برای جودی ابوت (قاب احساس)، نامه‌ای برای پینوکیوی راستگو (سکوت)، نامه‌ای برای جو (خورشید)، نامه‌ای برای دکتر ارنست (احسان)، نامه‌ای برای ژان والژان (پژوهشگر)، نامه‌ای برای جولز و جولی (محسن رحمانی)، نامه‌ای برای ویلی وانکا (محبوبه شب)، نامه‌ای برای سیمور گلس (هولدن کالفیلد)، نامه برای سندباد (آبلوموف-رحیم فلاحتی)، نامه برای آنه‌شرلی (دارالمجانین)، نامه‌ای به خود گذشتۀ عدم! (عدم)، نامه برای پسرشجاع (رهام‌نوشت)، نامه‌ای برای پسر تاریکی (مستور)، نامه‌ای برای آنه شرلی (یک جرعه لبخند)، نامه‌ای برای درویس مصطفی (امید ظریفی)، نامه‌ای برای مانیکا گلر (هوپ)، نامه‌ای برای اوه (آبلوموف-زهرا طلائی)، نامه‌ای برای شازده‌کوچولو (حریر)، نامه‌ای برای جودی ابوت (فوریه)، نامه‌ای برای آن‌فرانک (مانا)، نامه‌ای برای جمشیدخان (بلاگی از آنِ خود)، نامه‌ای برای رابرت لانگدون (زمزمه‌ی تنهایی)، نامه‌ای برای پینوکیو (قاطی پاتی)، نامه برای پهلوان پوریا (سطرهای روشن)، نامه برای آلنی آق‌اویلر و ساموئل (عارفه)، نامه به انجمن کتاب‌خوانی  شبانه (گربه بزرگ)، نامه‌ای برای کوتلاس (مهناز)، نامه‌ای برای استاد عشق (بی قفس)، نامه‌ای برای جوزفین-زنان کوچک (آرامش)، نامه برای سنجاب عصر یخبندان (در جستجوی عاشقی)، نامه‌ای برای پهلوان پوریا (نقل بلاگ)، نامه‌ای برای ممول (فاطمه دخت)، نامه‌ای برای پلنگ صورتی (شارمین امیریان)، نامه‌ای برای کتاب (آقای مهربان)، نامه‌ای برای پروفسور اسنیپ (آقای تشکیل)، نامه‌ای به جیمز سالیوان (آرامم)، نامه‌ای برای جودی دمدمی (پرنیان)، نامه‌ای به شقایقم (پرندۀ سپید)، نامه‌ای برای اوه (احسان)، نامه برای پیرمرد ناشناس (خانم دایناسور)، نامه‌ای برای شنی (علی آباد)، نامه‌ای برای جک (صخره‌نورد)، نامه‌ای برای سعید (آبان)، نامه‌ای برای مارگاریتا (نسبتاً سبز)، نامه‌ای برای ال ام مونتگمری (پاییز)، نامه‌ای برای جودی ابوت (ام شهراشوب)، نامه‌ای برای هری‌پاتر (خاطرات پرتو)، نامه‌ای برای آنه (فاطمه.ع)، نامه‌ای برای گولان تروایز (We are all dreamersنامه‌ای برای امیر-بابادک باز (فرشته)، نامه برای لوییزا (رستاک)، نامه برای زهرا (آرزوهای نجیب)، نامه برای مینو (دامن گلدار اسبی)، نامه‌ای برای حسنی (زلال)، نامه برای لاله و لادن (آشنای غریب)