ساعت همایونی :)

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر

چند روز پیش، طبق معمول راس ساعت پنج منتظر شاگرد جان بودیم که تشریف بیاورند. و البته که به دلیل خستگی ناشی از شب بیداری اجباری ( البته اجباری دلچسب :) ) از ته دل دعا می کردم نیاد! خلاصه که طبق ساعت همایونی لبتاب همایونی ساعت پنج شد و شاگرد جان نیامد! ماهم از خدا خواسته خوابیدیم!

در بین خواب حس کردم کسی به شدت بنده را صدا می زند، برخواستیم و دیدیم مادر جان می فرمایند شاگرد جان دم در منتظرته!

بهش گفتم شاگردجان پس چرا دیر کردی برادر من؟

نیم نگاهی به گوشیش انداخت و با حالتی مغموم گفت:" آره، استاد همایونی حق داری پنج دقیقه تاخیر داشتم امروز!!!"

( حالا من گیج و خواب زده که خدا چطوری من در عرض پنج دقیقه بیش از یک ساعت خوابیدم! و چطور اینقدر خوابم عمیق شد!!!)

خلاصه که دو ساعتی با شاگردجان سر کردیم و درس همی دادیم تا شاگرد جان برفت!

و ما همچنان در این فکر که خدایا پس قانون نسبیت انیشتین واقعا کار میکنه یعنی؟

یعنی ممکنه من با سرعت نور خوابیده باشم؟

تا اینکه چشممان به ساعت همایونی لبتاب همایونی خورد که درست یک ساعت جلو بود!

حالا از اونروز به بعد نمی دونم چرا هر بار ساعتش رو تنظیم می کنم باز با عجله میره! الآن دوباره نیم ساعت جلو افتاده!

س.ن: باید یک کتاب بنویسیم با اسم ما و لبتاب همایونیمان! می نویسیم تا بخوانید هرچند.... 

بدون شرح...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ شهریور ۹۴
  • ۸ نظر


لوکیشن زیر پریز 

هشتک ده  اند!

هشتک تشکر از سوژه نگار :)

حذف نابهنگام!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۹ شهریور ۹۴
  • ۴ نظر

بابت حذف پست قبلی پوزش می طلبم  نیاز به بررسی داشت!

زیادی غمگین بود!

ان شالله بعد از حل مشکل دوباره پست خواهد شد!

چند وقت بود شعر خوب نخونده بودم:



 

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی


و چند وقت هست که آهنگ خوبی پیشنهاد ندادم!

امشب در لبتاب همایونی دنبال آهنگ میگشتیم برای گوش دادن که دلمان گیر کرد پیش همایون شجریان عزیز ( کلا همایونیان محترمند!)


عشقت به دلم در آمد و شاد برفت

باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم ز تکلف دو سه روزی بنشین

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

"آلبوم نه فرشته ام نه شیطان"

به دلیل رعایت قانون کپی رایت لینک دانلود حذف شد! :دی


و چند وقتی هم بود که کتابی پیشنهاد نداده بودم:



و خیلی وقتی بود تشکر نکرده بودم:

ممنون از همه دوستان و دشمنا ن گرامیمان!

ممنونم از همه دوستانی که زحمت می کشند و با نظرهای مهربانانشون ما رو مورد لطف قرار می دهند.

و ممنون از یک عدد خدای خوب و دوست داشتنی. :)


هشتک شلم شوربا!!!


"ایامکم سعیدا

الطافکم مزیدا"

"آقاگل"

گوشی همایونی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴
  • ۹ نظر
س.ن: توی گوشی c6 عزیز و همایونیمان انبوهی استیکر نوت( فیش مجازی شاید!) داریم! یکی از کارهای ک قبل تر با حوصله کامل انجامش می دادم تهیه نوت هایی به ترتیب حروف الفبا بود برای شعرهایی که میخواندم! این یکی از همین نمونه هاست.

هشتک پست با گوشی همایونی
هشتک خسته ولی خوشحال :)

‏۲.ما مسلمانیم و ایرانی هزاران بارشکر
یک نفرحتی در این کشور نمیگوید دروغ

‏۴. میان عاشق و معشوق رازیست
چه داند آن که اشتر می چراند

5.ملت ما دشمن غدار میخواهد چکار
دوستان هستند استکبار می خواهد چکار؟

‏6.من چه گویم که تو را نازکی این طبع لطیف
آنچنان است ک آهسته دعا نتوان کرد...

یک عاشقانه آرام....

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴
  • ۱۳ نظر


حس خوبی داره وقتی توی یک کار خوب سهیم باشی :)
حتی اگر بهت گفته بشه دست خطت اینقدر بد هست که با یک بچه ابتدایی فرقی نداره.
حتی اگر بهت گفته بشه بیا و با دست خطت یک نامه از زبان یک کودک بنویس.
حس خوبی داره وقتی دوستانی داری که ابنجور جاها به یادت باشند.
حس خوب یک عاشقانه آرام....
.
لوکیشن: شب بیداری پشت لبتاب همایونی 
هشتک خوشحالم.
هشتک بیخیال بدی ها
هشتک دوستان خوب.
هشتک بی جنبه ام :دی

هشتک

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۶ شهریور ۹۴
  • ۸ نظر

لوکیشن جمعه های لعنتی

هشتک بدبخت شدیم

هشتک لبتابمون باز خرابه

هشتک حوصله نداریم.

هشتک میگند پاشید بریم تفریح

هشتک من نمی خوام.

هشتک ای خدا.....


عکس از سوژه نگار

سعدی خوانی شبانه

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۵ شهریور ۹۴
  • ۱۰ نظر

س.ن: دوش ایام فراغی دست داد و بسی با رفیق گرمابه و گلستانمان جناب سعدی شیرین سخن به باغ و گلستان برفتیم و گردش همی نمودیم و دست آخر توشه ای پر نمودیم مر اصحاب را، باشد که مورد پسند رفقای نابمان قرار گیرد. 


یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم....



خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روى اوفتد هر بامداد

مست می‌بیدار گردد نیم شب

مست ساقی روز محشر بامداد


وقتی سلامتی نعمت بزرگی است...

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴
  • ۴ نظر

ساعتی از ظهر می گذرد که پدر گرامی مان آیند و باز قصه تکراری بیماری پدر بزرگ جانمان. اصلا هر وقت می گوید بیا برویم خانه شان بدنم شل می شود، دست و دلم می لرزد. می شکنم. فرو می ریزم. له می شوم. ( دریغ و درد از عمرم.... – آهنگ ) می شوم همان پسرک چند ساله شاگرد مغازه نجاری اش. کودکی بازیگوش بین چوب و تخته و پدربزرگی که عرق از گریبانش سرازیر شده و میخی را با شدت تمام در چوبی فرو می کند. می شوم پسرکی که روزهایی که پیرمرد نبود دلش می گرفت ( با تو وفا کردم تا به تنم جان بود - آهنگ) و تا شب از خانه بیرون نمی رفت تا پدر بزرگش برگردد. می شوم پسرکی که از دستانش( گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم - آهنگ) بیسکویت ساقه طلایی همیشگی اش را می قاپد و فرار می کند...

میشوم پسرکی که چون پدر بزرگش مزد پنجاه تومانی روزانه اش را ندارد که بدهد ( بی تو پرپر می شم دوروزه - آهنگ) تا یک هفته مغازه اش نمی رود تا پیرمرد این روزها کمر خم کند و ببوسدش و بقلی گردو به او هدیه کند!

می شوم پسرکی با یک بقل خاطره گرد گرفته ( نتابی سردم و بی رنگم - آهنگ) از پیرمرد نجار و دلم می گیرد و اشک ها امانم را می برد...

می شوم پسرکی که تاب دیدن ناتوانی یک پیرمرد را ندارد و همین است که وقتی پیرمرد تلاش می کند برای رسیدن به لیوان آب آن طرف اتاق سکوت می کند خودش را به خواب می زند ( مثل آفتاب اگه بر من نتابی - آهنگ) تا پیرمرد باورش بشود هنوز هم می یتواند از پس کارهایش برآید و وقتی پیرمرد لیوان آب را سر می کشد، خدایا چه لذتی بیشتر از این! باز می شوم همان پسرک شیطان در مغازه اش! بالا پایین می پرم با تکه ای چوب و یک سوهان شمشیر می سازم می افتم به جان بدی ها! و بعد خودم بد می شوم، اینقدر بد که فریاد کودک همسابه به هوا می رود و صدای گریه اش..... و بعد حتما کتک خوردن از دست پدر و بعدهم پدر بزرگ و بعد گریه ها و حق حق های ناتمام کودکانه ام همراه با یک حس لذت دوست داشتنی که حق کودک همسایه را کف دستش گذاشته ام....

خدایا شکر به خاطر سلامتی ات....

آقاگل