سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱ تیر ۹۶

شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: چرا می‌گریی؟ هم این ساعت بازگیریم.

گفت: از این نمی‌گریم. از آن می‌گریم که شمع‌های ایمان و چراغ‌های توحید در سینه‌های ما افروخته‌اند. 

می‌ترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرو نشاند.

*****

و گفت: الهی! مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید. الهی! این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند. خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان می‌کند.

و گفت: الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است. لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود؟

*****

و گفت: الهی! چگونه امتناع نمایم به سبب گناه از دعا، که نمی‌بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا. اگر چه گناه می‌کنم تو همچنان عطا می‌دهی. پس من نیز اگر چه گناه می‌کنم از دعا باز نتوانم ایستاد.

ید که داند که چه خواهد بود؟


و گفت: الهی! هرگناه که از من در وجود می‌آید دو روی دارد. یکی روی به لطف تو دارد؛ و یکی روی به ضعف من. یا بدان روی گناهم عفو کن که به لطف تو دارد، یا بدان روی بیامرز که به ضعف من دارد.


و گفت: اگر فردا مرا گوید چه آوردی؟ گویم: خداوندا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.


تذکرةالأولیاء 

ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز 



سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
  • ۱۷ نظر

و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه می‌آمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله می‌کردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.

و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را می‌زدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟

آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. 

شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.

پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد. شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.


*****


بوتراب گفت: شبی در بادیه می‌رفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟

گفت: تو مسلمان یا کافری؟

گفتم: مسلمان.

گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.

شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.


*****

و گفت: شما سه چیز دوست می‌دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می‌دارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست می‌دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست می‌دارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب می‌کنید و نمی‌یابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه


س.ن: بابت تأخیر در پاسخگویی به نظرات و ایضاً اینکه به جای دم سحر دم عصر براتون پست گذاشتم عذرخواهی می‌کنم. کار پیش اومد. بنده هم تنبل بودم! نتیجه شد این.

یک مورد دعوت به چالش و یک مورد کمی جدی تر پیرامون جنگ

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
  • ۴۴ نظر


مورد اول، در پاسخ به دعوت وبلاگ زاویه زیست، و چالش مساحت زیست از وبلاگ آقای غمی:

این مکان دقیقاً مساحتی است که در اختیار بنده است! قبل از دانشگاه اتاق خودم رو داشتم. ولی بعد از دانشگاه اتاق توسط برادران ثبت و ضبط شد و این بنده نگارنده تبعید شدم به این گوشه از هال، این کمد مثل کمد آقای ووپی میمونه تو کارتون تنسی تاکسیدو (که اگر یادتون نمیاد مقصرش من نیستم و خودتون دهه هشتادی هستید.) و دقیقاً هرچیزی که اراده کنید رو من از داخل همین کمد براتون پیدا می‌کنم. از جون آدمیزاد تا خودکار و فلش و هندزفری و هدفون و کتاب و تقویم و کاغذ باطله و قبض برق و آب و چسب و میخ و پیچ و چکش و آچار و پیچ گوشتی و انبردست حتی! در کل چیز عجیبی هستش! هیچ‌ وقت هم پر نمیشه. عروسک رو هم که قبلا دیدید. همین. مختصر و مفید.


مورد دوم، کمی تا قسمتی کاملاً جدی تر:


شاید از جنگ نزدیک 3 دهه گذشته باشه. ولی برای من که هر روز توی خونه حسش می‌کنم جنگ هیچوقت تموم نمیشه. من هم مثل شما ساکن همین کشورم. من هم دیشب وقتی جواب گستاخی چهارتا جوجه تکفیری رو با اقتدار دادیم حس غرور کردم. برخلاف انتظارتون عقاید چپ و چیپ و روشنفکری هم ندارم! منبع خبریم هم نه بی بی سیه! و نه حتی بیست و سی! (جهانی که از سر تا تهش جنگ و خونریزی و کودک کشی باشه دنبال کردن اخبارش جزء بیهوده ترین کارهای ممکنه.) ولی نمی‌تونم ثانیه‌ای به جنگ و عواقب خانمان سوزش فکر نکنم. منی که پدرم جانباز شیمیایی جنگه.منی که پدرم برخلاف خیلی‌های دیگه ( که نمیگم حقشون نبوده‌ها. بوده. برای 90 درصدشون بیشتر از این هم حقشون هست.) از جنگ فقط یک اعصاب خراب و سر دردهای همیشگی نسیبش شده. به قول عباس آژانس شیشه‌ای که می‌گفت: مو سر زِمین بودُم با تراکتور. بعد جنگم رفتُم سر همو زمین، بی تراکتور. این جنس رزمنده‌ها و عباس‌ها تو این مملکت کم نیستند. رزمنده‌هایی که از کل جنگ فقط یکی دوتا یادگاری با خودشون دارن. 

داشتم می‌گفتم. منی که هر روز این جنگ رو از نزدیک دارم حس می‌کنم حق دارم که ازش وحشت داشته باشم. حق دارم که بترسم از هرچی تکه آهن آدم خواره. بترسم از سیاهی، بترسم از ظلمت، بترسم از هر صدایی که یک کم بلندتر از حالت معمول باشه. بترسم از نوامیسی که به تاراج میره. بترسم از کشته شدن بچه‌هایی که هنوز چیزی از زندگی نفهمیدن، بترسم از جنگی که مثل یک سگ هاره و هرکسی که سر راهش باشه تیکه پاره می‌کنه.حق دارم که بترسم. حق دارم.

حالا باز اگر دوست دارید بیایید پیام خصوصی بفرستید که تو یک روشنفکر احمقی! تو نمی‌فهمی! (و موردای +18 دیگه‌ای که من با هشتاد سال سن خجالت می‌کشم که حتی می‌خونمشون!) هیچ ایرادی ندارد. راحت باشید. خداقوت. یاعلی.

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
  • ۱۳ نظر

نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.

یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟

گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خورم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.


*****


نقلست که گفت یکبار به بادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود! همچنان می‌رفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان به مکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می‌آمد و من برنجی تمام می‌رفتم. مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.

روی به بسطام نهادم به نزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک! اختیار من می‌گویی! یعنی تو را نیز وجودی و اختیاری هست؟ این شرک نبود!؟


*****

نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد به تو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.

برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صد دینار بیاورد و به شیخ داد.

شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شب نماز توست .دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد.

#تذکرة_الأولیاء 

ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز


مناجات رمضانیه

خدایا!

 به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه‌ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم.

 و مردنی عطا کن که بر بیهودگی‌اش، سوگوار نباشم.

 بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست می‌داری.

#دکتر_علی_شریعتی 

بیست و نهم خرداد، سال روز درگذشت دکتر علی شریعتی


بیت:

مرا روز قیامت با غمت از خاک می‌خوانند

چه محشر می‌شود مستی که از خواب تو برخیزد

#فاضل_نظری


س.ن

امروز روز تولد یکی از دوستان خوبم(خودتان حدس بزنید کی؟) در این بلاگستان است و دیشب نیز تولد گوینده خوش صدای یگانه رادیوی بلاگستان بود. تولد وبلاگ خانه من(که متأسفانه حذف شد.) را نیز یادم رفت که در وقتش ذکر کنم. پس این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به بلاگران خردادی بیان. ان شالله هرجایی هستید دلتان خوش، دماقتان چاق، سرتان سبز و موفق و موید و مظفر و منصور باشید و بمانید.


سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست سوم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ خرداد ۹۶

امام اهل تصوف بود و در اصناف علم به کمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و اشارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت نماز کردی. یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام تو را سلام گفت.

سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.

*****

 

نقلست که یک روز مجلس می‌گفت. یکی از ندیمان خلیفه می‌گذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا به مجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که: "در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی" این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.

 
*****
و گفت: سی سالست که استغفار می‌کنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله.
از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار می‌کنم.
 
 
 
س.ن:
دیشب که به مسجد رفتم دیدم نه من آدم مسجد نیستم. به خانه برگشتم و توی همین حال و هوا بودم که یاد پیاده روی اربعین افتادم. دلم سخت گرفت. فایل پایین را موقعی ضبط کردم که نیمه‌های شب بود. قصد داشتم تا از سر بی‌خوابی کمی قدم بزنم، در بین راه برق رفت و من بین موکب‌های عزاداری گم شدم. و تا صبح گشتم و همراهان را پیدا نکردم.
 خدایا چی شد که اینقدر ازت دور افتادم؟
چه اتفاقی افتاد آخه؟
 
 
 
 
 
 
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
 
#شب_قدر
 
#وصف_الحال
 

سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیست و دوم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
  • ۸ نظر

نقلست که یک روز با جمعی می‌رفت جماعتی جوانان می‌آمدند و فساد می‌کردند تا به لب دجله رسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.

معروف گفت: دست‌ها بردارید.

پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش داری در آن جهان شان عیش خوش ده. 

اصحاب به تعجب بماندند. گفتند: خواجه ما سر این دعا نمی‌دانیم! گفت: آنکس که با او می‌گویم می‌داند. توقف کنید که هم اکنون سر این پیدا آید. آن جمع چون شیخ بدیدند رباب بشکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند.

شیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی آنکه رنجی به کسی رسید.


*****

نقلست که معروف را دوستی بود که والی شهر بود. روزی به جایی خراب می‌گذشت. معروف را دید آنجا نشسته و نان می‌خورد و سگی در پیش وی، و او یک لقمه در دهان خود می‌نهاد و یک لقمه در دهان سگ.

گفت: شرم نمی‌داری که با سگ نان می‌خوری؟

گفت: از شرم نان می‌دهم بدرویش!

*****

نقلست که یک روز روزه دار بود و روزه به نماز دیگر رسیده بود. در بازار می‌رفت، سقائی می‌گفت که رحم الله من شرب. خدای بر آنکس رحمت کند که ازین آب بخورد. بگرفت و بخورد.

گفتند نه که روزه دار بودی؟

گفت: آری لکن به دعا رغبت کردم.

چون وفات کرد او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد؟

گفت: مرا در کار دعای سقا کرد و بیامرزید.


تذکرةالأولیاء 

ذکر معروف کرخی رحمةالله علیه


مناجات رمضانیه:


الهی همراه اول و آخرم تویی

فضای مجازی کیلویی چند!

الهی

تازه میفهمم چرا اینقدر تنهایی را دوست داری.


#بیت

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با آنچه دلم قرار گیرد بی تو                            

آتش به من اندر زن و آنم بستان...

#مولوی_جان 

آه ای خدای نیمه شب‌های کوفه‌ی تنگ....

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
  • ۱۶ نظر

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی‌شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شب‌های کوفه‌ی تنگ.
ای روشنِ خدا
در شب‌های پیوسته‌ی تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر...

بخشی از شعر بلند در سایه سار نخل ولایت آقای موسوی گرمارودی 
ممکنه تکراری باشه ولی خب...


سی سحر سی دقیقه با کتاب سحرگاه بیستم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
  • ۶ نظر

نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می‌آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می‌گیری من از غیب می‌گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می‌رفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.

گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد.

*****


و گفت: خلق بر سه قسم‌اند و گروهی با خود به جنگ برای خدای تعالی و گروهی‌اند با خلق به جنگ برای خدای و گروهی با حق به جنگ برای خود! که چرا قضای تو به رضای ما نیست؟ چرا مشیت تو به مشاورت ما نیست؟

*****


و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنه که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که وی را با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و به روز، روزه دارد و قوت نماید از خود.

*****


و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها به عزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.


تذکرةالأولیاء 

ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز