۱۳۴ مطلب با موضوع «مذهب نگاری :: رمضانیه» ثبت شده است

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه هفتم

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴ نظر

قصۀ ابتدای راه ابراهیم

ابن عبّاس گوید رضی‌الله عنه: منجّمان نمرود را گفتند: احتیاط کن که کودکی در این روزگار بخواهد زاد که خرابی ملک تو بر دست او بود. نمرود بفرمود تا مردان را از زنان جدا کردند تا هیچ مردی به زن نرسد. بر هر ده زنی موکّلی فرا کردند، تمادام که زنان نماز می‌کردندی شوهران را از ایشان بازمی‌داشتی، چون عذر پیدا آمدی ایشان را با شوهران گذاشتی. دانستندی که مردان با زنان در حال حیض نزدیکی نکنند.

وقتی آزر، پدر ابراهیم، در خانه آمد زن وی ابیونا، مادر ابراهیم، در وقت غسل کرده بود از حیض. آزر را با وی مواقعت افتاد. ابیونا بار گرفت به ابراهیم علیه‌السّلام. منجمان نمرود را گفتند: آن کودک از پشت پدر جدا شد، به رحم مادر رسید. نمرود از آن سخت غمناک شد و بفرمود تا احوال زنان نگاه می‌داشتند. هرکه پسر زادی می‌کشتی و دختر را نکشتی. 

خدای تعالی ابراهیم را در رحم مادر پدید آورد و او را بپرورانید چنانکه اثر حمل بر مادرش پدید نبود. به وقت ولادت از شرط نمرود بترسید روی به کوه نهاد، فراغاری رسید، دردِ زِه او را بگرفت، در آن غار شد. ابراهیم علیه‌السّلام بنهاد و او را شیر داد و در قماطِ پیچید و در آن غار بنهاد. سنگی فرا درِ آن غار نهاد و با خانه آمد. گاه‌گاه پنهان بَشدی و او را شیر دادی. خدای تعالی ابراهیم را الهام داد تا دو انگشت ابهام خود در دهن گرفت و می‌مزید، از یکی طعم انگبین یافتید و از یکی طعم روغن. تا بماهِ چندان ببالید که کودکی در یک سال ببالد. چون پانزده ساله شد به بلوغ رسید، مردآسا شد با خرد و عقل تمام.

زوری مادر نزد وی آمد. مادر را گفت: «ای مادر، خدای من کیست؟» مادرش گفت خدای تو منم. ابراهیم گفت: «خدای تو کیست؟» گفت خدای من پدر توست، آزر. گفت: «خدای آزر کیست؟» گفت نمرود. ابراهیم گفت: «خدای نمرود کیست؟» گفت نمرود خدایگان مهین است؛ او را خدای دیگر نتواند بود. ابراهیم گفت: «این باطل است که تو می‌گویی. لابل که خدای همۀ خلق یک خداست. او را خدای دیگر نتوان بود.» مادرش با خانه آمد. آزر را گفت: آن کودک که ملکت نمرود بر دست وی فروخواهد شد پسر توست. 

... شانزده ساله بود و گویند هفده ساله بود، می‌آمد تا در شهر آید. قومی را دید که ستارۀ زهره را می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «این چیست که شما می‌پرستید؟» گفتند خدای ما. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» چون فراتر آمد آن ستاره فرو شد و ماه برآمد. گروهی را دید که ماه می‌پرستند. ابراهیم گفت: «این چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» فراتر آمد. ماه فرو شد و آفتاب برآمد. ابراهیم خلق را دید آفتاب می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «آن چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای مهین است. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» من ویزارم به هرچه شما می‌پرستید، بدون خدای عزُّوجلَّ. وصلَّی الله علی محمّدٍ و اله أجمعین.


تمادام: تا مادامی که، تا زمانی که - مواقعت: آمیزش، هم‌بستری – بماهِ: در یک ماه، به ماهی - قماط: قنداق

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه ششم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۱ نظر

قصۀ کشتن قابیل هابیل را

آدم را از حوّا بیست حمل و به روایتی صدوبیست حمل فرزند آمد. هر حملی پسری و دختری. حق تعالی فرمود که دختری که از یک شکم بود به پسری دهد که از دیگر شکم آمده بود؛ و قابیل و اقلیما هردو از یک شکم آمده بودند و هابیل و لیوذا به یک شکم زاده بودند. هابیل و لیوذا جمالی نداشتند و قابیل و اقلیما بغایت و اجمال بودند.

خدای تعالی آدم را فرمود تا اقلیما به هابیل دهد و لیوذا را به قابیل دهد. آدم لیوذا بر قابیل عرضه کرد، نپسندید. گفت: «چونست که زشت‌ترین را به خوب‌ترین می‌دهی؟» آدم گفت: «این فرمان خدای است.» قابیل گفت: «نیست. بل تو از خود می‌کنی و میل می‌کنی.» آدم گفت: «بروید هردو قربان کنید. هرکه خدای تعالی قربان وی بپذیرد، اقلیما را به وی دهم.»

هردو برفتند تا قربان کنند. هابیل گوسپنددار بود و قابیل برزگر بود و بخیل. هابیل بشد و در رمه بگشت. گوسپند بهین بیاورد و بکشت؛ و قابیل بشد و جُوال کَفَه بیاورد و فروریخت. و علامت صدقه و قربان آن وقت آن بود که آتشی درآمدی از هوا و آنرا برربودی. آتش فرو آمد و گوسپند هابیل ببرد. گندم کفۀ قابیل آنجا بماند؛ در روی مادر و پدر و برادران خجل شد و کین در دل گرفت و مر هابیل را گفت من تُرا بکشم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که قربان ترا بپذیرفتند و قربان مرا نپذیرفتند.»

هابیل او را نصیحت‌ کرد که مکن که پشیمان شوی و سودت ندهد. قابیل نصیحت فرا نپذیرفت، نگه می‌داشت تا وقتی هابیل را در دشت خفته یافت. خواست که او را بکشد، ندانست که چگونه باید کشت. ابلیس بیامد و در پیش وی مرغی را سر بکوفت و او را بکشت. و قابیل آن از وی بیاموخت. سنگی بزرگ برگرفت و سر هابیل بدان بکوفت و او را بکشت و شبنگاه به خانه آمد. آدم گفت هابیل کجاست که بازنیامد؟ قابیل گفت: «من چه دانم. کِنَه من نگه‌وان هابیل‌ام. مگر گوسپندان در کشت من کرده است، از بیم شما بازنمی‌یارد آمد.» آدم بدانست که به جان هابیل بدی کرده.

قابیل از پدر بترسید و بگریخت و قابیل از پدر بترسید. بگریخت و هابیل را گرد جهان برمی‌آورد تا روزی دو کلاغ را دید که درآمدند و یکی مر دیگر را بکشت و به منقار گوی فروکَند. آن کشته را در آن گوی پنهان کرد. قابیل از وی بیاموخت، هابیل را دفن کرد. گویند یک سال او را گرد جهان می‌برآورد، هرجا که خون هابیل رسید شورستان شد که از آنجا نبات نروید. چون هابیل را دفن کرد باز آمد، اقلیما را ببرد و در وادیی از وادی‌های یمن پنهان شد از پدر.

آدم علیه‌السّلام ماتم گرفت و بر مرگ هابیل نوحه‌ها کرد. در خبرست که چهل سال آدم بر مرگ هابیل بگریست.

خدای تعالی بیم بر قابیل افگند، تا از بیم گرد جهان می‌گشت گرسنه و برهنه؛ و همه جانوران روی زمین از وی می‌گریختند. هر کرا یافتی از جانوران سربکوفتی و از گرسنگی بخوردید. هشتاد سال همچنین می‌گشت، آنگه خدای تعالی گفت زمین را که قابیل بگیر. زمین او را تا بژول بگرفت. قابیل گفت: «یا رب، چرا بر من رحمت نکنی که تو ارحم الرّاحمینی.» جواب آمد که رحیم‌ام بر آنکس که رحمت کند و تو رحمت نکردی، بر تو رحمت نکنند. زمین او را فروکشید با میان. وی گفت: «یارب، گر من گناهی کردم توبه کردم، و به از من هم گناه کرد، یعنی آدم، چرا با وی این نکردی؟» گفت: «وی را از بهشت به دنیا افگندم و تو را از دنیا به دوزخ افگنم.» زمین او را یک سر فروبرد تا دوزخ.

علی گوید رضی الله عنه: آن‌وقت که قابیل هابیل را بکشت در همه چیز در دنیا خلل آمد از آن خون ناحق. نور آفتاب و ماه نقصان شد و در ستارگان خلل ظاهر گشت و طعم میوه‌ها به نقصان شد و خارهای زمین از آن‌وقت برُست و آب‌ها تلخ شد. چنانکه خدای گفت عزّوجلّ: «ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کسَبت أیدی النّاس»


کَفَه: خوشه‌های گندم و جو که در وقت خرمن‌کوبی کوفته نشده باشند. کِنَه: که نه.

بژول: بر وزن قبول، استخوان قوزک پا را گویند.


قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه پنجم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۸ نظر

و امّا قصۀ موسی علیه‌السلام

امّا مرگ موسی: موسی را علیه‌السلم مناجات‌گاهی بود که وی آنجا با خدای مناجات کردی. روزی در راه می‌شد ملک‌الموت علیه‌السلام او را پیش آمد گفت: «السّلام علیک یا کلیم‌الله.» موسی گفت: «و علیک السّلام تو کی‌ای؟» گفت: «من ملک‌الموت.» گفت: «چرا آمدی؟» گفت: «تا ترا جان بردارم.» موسی گفت: «نه به حاجت از تو درخواسته بودم که پیش از آنکه جان من برگیری، به روزی چند مرا خبر کن تا من مرگ را بسازم؟» ملک‌الموت گفت: «من ترا خبر کردم و رسول مرگ را فرستادم.» موسی گفت: «کرا فرستادی که هیچ رسول از تو به من نیامد.» موسی را گفت: «سپیدی موی، هر موی ازآن رسولی بود از رسولان من به تو، و آن سستی که در تن تو پدید آمد رسول مرگ بود.» موسی گفت: «فرمان هست تا اهل خویش را بدرود کنم؟» گفت هست. موسی از راه بازگشت، به در آمد و در بزد. جواب آمد که کیست؟ گفت منم موسی. گفتند نه وقت موسی است، چون موسی به مناجات شدی سه روز را باز آمدی. موسی گفت: «در باز کنید تا شمارا بدرود کنم که ملک‌الموت با من است.» در باز کردند و گریستن و زاری برآمد. 

و موسی را سه کودک بود خُرد. یکی را برین برگرفت و یکی را برآن بر و یکی برکنار، روی برروی ایشان باز می‌نهاد، در آن میان به دل او بگذشت که: آذا که حال ایشان از پس مرگ من چون بود؟ جبریل علیه السلام آمد که: «یا کلیم الله، دل به مصالح ایشان مشغول می‌داری؟ برو به کنار دریا رو و عصا بر دریا زن تا عجایب بینی.» موسی به کنار دریا شد. عصا بر دریا زد، باز شکافت. صخره‌ای از قعر دریا پدید آمد جبریل گفت: «عصا بر آن سنگ زن.» بزد، بشکافت. در آن میان کرمکی سرخ پدید آمد، برگکی سبز در دهان گرفته. جبریل گفت: «آن خدای که چنین کرمکی را بدین ضعیفی در قعر چنین دریایی در میان چنین صخره ضایع نگذارد بدان که دوست‌زادگان خود را هم ضایع نگذارد.»

موسی به دل ساکن به خانه آمد و وصیّت بکرد و یوشع بن نون را خلیفت کرد و برفت با ملک‌الموت هم بدان موضع که حق تعالی فرموده بود که آنجا موسی را جان برگیرد. موسی را علیه‌السلام هیچ‌گونه به دل برنمی‌آمد که جان باز دهد، ملک‌الموت را گفت: «یا ملک‌الموت جان به کجا برخواهی گرفت؟» گفت به دهان. گفت: «به دهان و زبانی که بدان با خدای سخن گفته باشم؟» گفت به چشم. گفت:«به چشمی که بدان نور تجلّی دیده باشم؟» گفت به گوش. گفت: «به گوشی که بدان گوش سخن خدای عزُّ و جلّ بشنوده باشم؟» گفت به دست. گفت: «به دستی که بدان دست الواح توریت گرفته‌ام؟» گفت به پای. گفت: «به پایی که بدان پای به مقام مناجات رفته‌ام؟» گفت یا موسی، برگَت نیست جان دادن، آهی کن. موسی علیه‌السلام آه کرد؛ در آن میان جان او برگرفت.


آذا: آیا، برگ: قصد و رغبت

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه چهارم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۰ نظر

قصۀ بهلول نبّاش

گفتند درآی. بهلول درآمد. چون رسول علیه‌السلام را چشم بر وی افتاد، او بانگ می‌کرد که الأمان، الأمان. رسول گفت: «ای بُرنا، نشان دوزخیان در دوزخ با یاد من دادی.» و بگریست و گفت: «بگو تا چه کردی. به خدا شرک آوردی؟» گفت: «نه.» گفت: «خون به‌ناحق ریخته‌ای؟» گفت: «نه.» گفت: «پس دل با جای آر که هرچه جز این است خدا رحیم است بیامرزد. بگو تا گناه تو چیست.» گفت: «یا رسول‌الله، گناه من بس بزرگست. زبانم نمی‌گردد که بگویم.» رسول‌الله گفت: «گناه تو بزرگتر یا زمین؟» گفت: «گناه من.» گفت: «گناه تو بزرگتر یا هفت ‌آسمان و هفت ‌زمین؟» گفت: «گناه من.» گفت: «گناه تو بزرگتر یا خدای؟» گفت: «نه. خدا بزرگتر از همۀ چیزها.» رسول گفت: «گناه بزرگ را خدای بزرگ آمرزد. بگوی تا گناه تو چیست.» گفت: «فداکَ أبی و اَمی. أنا استَحیی مِنکَ.» رسول گفت: «ای عجب. از رسول خدا شرم می‌داری و از خدا شرم نداشتی؟» آخر بگفت که چه کرده‌ام. چون بگفت رسول خشم گرفت. گفت: «اِلیکَ عنّی یا فاسق لاتُحرِقی بنارک.»

آن مسکین بازگشت با هزار داغ و حسرت و با دختر گفت که ای دختر، رسول خدا مرا براند. لیکن از خدا نومید نیستم. رَو تو در خانه بنشین و دل از پدر برگیر که پدر تو رفت و دیدار ما با قیامت افتاد. هم انگار که پدرت بمرد.

آنگه روی به بیابان نهاد و در خاک مراغه می‌کرد و زارزار می‌گریست و می‌گفت: «الهی جِئتُکَ تائباً. فَهل من تَوبه بعد النَّدم. هیچ جای قبول هست؟ الهی طَرَدَتَنی رسولُک فأل طَرَدتَنی فاِلی باب مَن أحضُر. الهی گر تو نیامرزی کی آمرزد؟» چندان زاری بکرد که اهل بیابان را عیش تلخ گشت. گفتند: «ای بُرنا. اگر تو جرمی کرده‌ای ما چه جرم کرده‌ایم که عیش برما منخَّص کردی.» او را از بیابان به کوه تاختند و از کوه به دشت؛ و او میان کوه و دشت و بیابان می‌گشت مدّت هشت ماه.

خدای تعالی وحی فرستاد به توبۀ او. جبرئیل آمد و گفت: «یا محمّد. خدا گفت: خلق را تو آفریده‌ای یا من؟» رسول گفت: «نه. خداست آفریدگار تو و من و آن همۀ خلق.» گفت: «خلف را توبه تو دهی یا من؟» گفت: «لابل هُو التَّوابُ الرَّحیم.» گفت: «آن بُرنا را که براندی مژدگانی ده به آمرزش من که من او را بیامرزیدم.» و این آیت را بر او خواند که: «وَالَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ وَلَمْ یُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ یَعْلَمُونَ»


* و آنان که اگر کار ناشایسته کنند و یا ظلمی به نفس خویش نمایند خدا را به یاد آرند و از گناه خود (به درگاه خدا) توبه کنند-و کیست جز خدا که گناه خلق را بیامرزد؟-و آنها که اصرار در کار زشت نکنند چون به زشتی معصیت آگاهند.


استَحی: حیا کردن، 


قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه سوم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۹ نظر

قصۀ حرب احد

یک:

در خبرست که آن وقت که رسول را علیه‌السّلام مجروح کردند و آن خون ازوی می‌رفت، وی آن را نگاه می‌داشت به جامه، و نگذاشت که خون بر زمین افتادی. وی را گفتند: «یا رسول الله چرا نگذاشتی که خون بر زمین آمدی؟» گفت: «زیراکه خون یحیی زکریّا را بریختند، همی‌جوشید تا سی هزار پیغامبرزاده را بر خون وی بکشتند، و من برو گرامی‌ترم از یحیی. ترسیدم که خون من به زمین رسید نیارامد تا خدای تعالی این قوم را هلاک کند، و من نبّی رحمتم نه رسول عذاب».

دو:

در آن وقت چهار فریشته نزد وی آمدند: فریشتۀ آتش و فریشتۀ آب و فریشتۀ باد و فریشتۀ خاک، گفتند: «یا رسول الله، خدای تعالی ما را به انتقام تو فرستاده است.» فریشتۀ آتش گفت: «اگر فرمایی هم‌اکنون ایشان را به آتش عذاب کنم؛ چنانکه قوم شعیب را هلاک کردم.» فریشتۀ آب گفت: «اگر فرمایی همه را به آب هلاک کنم؛ چنانکه قوم نوح را.» فریشتۀ باد گفت: «اگر فرمایی هم‌اکنون همه را به باد هلاک کنم؛ چنانچه قوم هود را.» فریشتۀ خاک گفت: «فر فرمایی همه را هم‌اکنون به خاک هلاک کنم و به زمین فرو برم؛ چنانکه قوم لوط را.» رسول گفت علیه‌السّلام: من نخواهم، شما آمین کنید تا من دعا کنم. فریشتگان نداشتند که برایشان دعای بد خواهد کرد. مصطفی گفت علیه‌السُلام: «اللهمَّ اهدِ قومی فانّهم لایعلمون».



قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه دوم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۵ نظر

قصۀ موسی و فرعون

یک:

چون بنی اسرایل در جفاهای فرعون و قبطیان درماندند، امر آمد از خدای تعالی مر موسی را که: «بنی اسرایل را ببر از مصر به سوی دریا، در این روز فرعون بر اثر شما بیاید. همه را در در دریا هلاک کنیم.» موسی علیه السّلام با قوم بیرون رفت از مصر بر بهانۀ آنکه: «ما همی عید کنیم.» وُحلی و حِلَل فراخواستند و برخویشتن کردند و برفتند سوی دریا. قضا را آن روز از هر اهل‌بیتی از قبط عزیزی بمرد. ایشان در ماتم مشغول ماندند تا سه شبا‌روز. آنگاه فرعون را خبر کردند که بنی اسرایل بگریختند.

دو:

فرعون را لشکری فراهم آمد که مقدمۀ آن هزار هزار سوار بود و میمنه و میسره و ساقه و قلب همچنان... چون نزدیک رسیدند به لشکریِ موسی برکنار دریا، وقت غَلَس بود. فرعون گفت: «فرو آیید تا روشن گردد و فرا ایشان بینید. همه را بند کنید و اسیروار با مصر برید.» فرو آمدند و لشکر موسی را علیه‌السّلام خواست که زهره بچکد از بیم فرعون. خدای تعلی ضُبابه‌ای بفرستاد سپید، میغی در میان آن در لشکر به زمین آمد تا دیدار نیفتاد آن دو لشکر را به یک‌دیگر.

سه:

چون روز روشن گشت، جبریل آمد علیه السّلام و امر آورد موسی را علیه السّلام از خدای تعالی که: «بنی اسرایل را بگو که به دریا بگذرند به سلامت.» موسی ایشان را بگفت. ایشان مردمانی بودند بدخو و واشگونه؛ گفتند که: «ما ترسیم که هلاک شویم.» موسی گفت: «مترسید که دریا مسخّر ماست، خواهید که بدانید نگه کنید.» آنگه یشوع را فرمود تا بر اسب نشست و بر سر آب بتاخت و بدیگر کناره بیرون شد و بازآمد که سنب اسبش تر نگشته بود.

چهار:

چون ایشان در رفتند، آن میغ سپید از پیش برخاست. لشکر فرعون بدیدند که لشکر بنی اسرایل در دریا رفتند. فرعون گفت: «هین، که ایشان از بیم ما خویشتن در دریا افگندند، تا بگیرین ایشان را.» چون فرعون دریا را چنان بدید، هامان را گفت: «دریا از بیم ما چنین بشکافت.» هامان گفت: «چنین مگو، نه همانیم که بهم از پوشنگ رفته‌ایم؟ مرتبت تو بدینجا نرسیده است، این جز به دعای موسی نیست. عنان بازکش که تو هم‌اکنون خود را و ما را هلاک کنی.»

پنج:

از پس ایشان در آمدند و فرعون را با همه لشکر در پیش کرد تا همه را به یک‌بار در دریا راند. چون ایشان همه در دریا شدند، لشکر موسی علیه السّلام از دیگر سو گذاره شدند. امر آمد دریا را تا فراهم افتاد. فرعون خواست که به خدای موسی ایمان آرد از بیم جان، انگشت برآورد تا شهادت گوید، جبریل علیه السُلام مشت لَوش دز دریا برآورد و در دهان او آگند و در ساعت هلاک شد.



وُحلی و حلل: لباس و زیورآلات و ...، غَلَس: تاریکی آخر شب، ضُبابه‌: ابری تنگ که زمین را بپوشاند، میغ: مه غلیظ، واشگونه: واژگونه-بدطینت-بدسرشت، لَوش: لجن 

قصص‌ قرآن مجید-سحرگاه یکم

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۸ نظر

و امّا قصۀ آدم صلوات الله علیه

یک

... آنگه چون خدای تعالی خواست که آدم را علیه‌السّلام بیافریند، جبریل علیه‌السّلام را فرمود که: «به زمین رو و قبضه‌ای خاک از جملۀ روی زمین بردار که من از آن خلیفتی خواهم آفرید، و اگر زمین از تو زنهار خواهد زنهار ده.» جبریل آمد و قصد کرد که خاک برگیرد زمین با وی به سخن آمد که: «زنهار از من چیزی برنگیری که دوزخ را ازآن نصیب بود.» جبریل وی را زنهار داد و بازگشت. خدای تعالی میکایل بفرستاد؛ زمین همچنان امان خواست. بازگشت. آنگاه همچنین اسرافیل علیه‌السلام. آنگه عزرایل را فرمان آمد که: «برو قبضه‌ای خاک از همه روی زمین برگیر.» و وی را نگفت که اگر زمین زنهار خواهد زنهار ده. عزرایل آمد و قصد کرد به بگرفتن خاک. زمین از وی زنهار خواست. عزرایل گفت: «مرا فرمان خدای نگاه باید داشت، نه مراد تو.» آنگاه از همه روی زمین یک قبضه خاک برگرفت چهل ارش غِلظ و ستبری آن، و میان مکّه و طایف فرو ریخت. خدای عزّوجلّ عزرایل را گفت: «اکنون که سبب آفریدن این خلق به دست توست، ساخته باش که مرگ وی و فرزندان وی هم بردست تو خواهد بود.»

دو

... و امر کرد فریشتگانِ زمین را تا همه پیش منبر او حاضر آمدند. و خدای تعالی تعلیم کرد او را نام همۀ چیزها تا سُکَّره و کاسه. پس عرضه کرد بر فریشتگان. پس گفت خدای تعالی: «بگویید مرا نام این چیزها ای فریشتگان، اگر هستید از راست‌گویان.» فریشتگان گفتند: «پاکا! خدایا! دانش نیست ما را مگر آنچه در آموختی مارا.» خدای گفت: «ای آدم، بیاگاهان ایشان را به نام‌های ایشان.» چون بیاگاهنید امر آمد که سجده کنید آدم را، سجودِ خضوع. همه سجده کردند مگر ابلیس.

سه

... (ابلیس) مار را گفت: «به تو حاجتی است.» گفت: «چیست؟» گفت: «هیچ‌جای نمانده است در جهان که نه من آنجا خدای را سجود کرده‌ام، مگر در سر تو. می‌خواهم که مرا در سر خویش جای دهی. چندانکه من خدای را سجود کنم.» مار او را در سر خویش جای داد. چون در سر وی شد، مار را از وی به رنج می‌بود. ساعتی برآمد، گفت: «هین بیرون آی.» ابلیس گفت: «نیایم.» مار گفت: «بیرون آی واگرنه تو را به زهر خویش هلاک کنم.» ابلیس گفت: «خاموش باش واگرنه به نفس آتشین تو را بسوزانم.» مار با وی درماند. ابلیس گفت: «مرا مرادی است و آن آنست که مرا پیش آدم بری تا با آدم و حوا سخنی گویم. چنانکه پندارد که تو می‌گویی.»

چهار
... حوا پنج دانه باز کرد. یکی بخورد و یکی به آدم آورد و سه پنهان کرد. پس آدم را گفت: «بینی من بخوردم. مرا هیچ زیان نداشت و در بهشت جاوید بماندم، تو نیز بخور.» آدم علیه‌السلام نیز بخورد.
پنج
... ندا آمد که: «نه تو را می‌گفتم که نگر پیرامون آن درخت نگردی و نخوری؟ بیرون رو از بهشت!»


توضیحات:

یک:
 پس چون خداوند خواست آدم را بیافریند، خطاب به جبریل فرمود: «به روی زمین برو و مقداری خاک از روی زمین بیاورد که می‌خواهم خلیفه‌ای برای خودم بیافرینم. ولی اگر زمین از تو امان خواست، به او امان بده و بازگرد.» جبریل به روی زمین آمد و تا خواست از روی زمین خاک بردارد، زمین گفت: «زنهار! از من چیزی برندار. زیرا که می‌ترسم نصیبش آتش دوزخ شود.» پس جبریل بازگشت و این‌بار خداوند میکایل را فرستاد. اما زمین دوباره همان حرف را تکرار کرد تا نوبت به اسرافیل و بعد از آن به عزرایل برسد. از جانب خدا به عزرایل فرمان رسید که:«به روی زمین برو و از همه جای زمین مقداری خاک بردار.» اما به او گفته نشد که اگر زمین امان‌ خواست به او امان بده. چنین شد که عزرایل به روی زمین آمد و مشغول کار شد. زمین دوباره همان سخنان را تکرار کرد. اما عزرایل پاسخ داد: «وظیفۀ من نگاه داشتن فرمان خداست و نه برآوردن خواستۀ تو.» پس از همه جای جهان یک مشت خاک برداشت. خدای بلندمرتبه رو به عزرایل کرد و گفت: «حالا که در آفرینش این خلق دستی داشتی، آماده باش که مرگ او و فرزندانش نیز به دست تو خواهد بود.»
دو: 
و به فرشتگان امر کرد که همه پیش منبر او حاضر شوند. خدای تعالی همۀ نام‌ها را به آدم آموخت و سپس به فرشتگان گفت: «اگر از راستگویان هستید، نام این چیزها را بگویید.» فرشتگان گفتند: «خداوندا! ما جز آنچه به ما آموختی دانشی نداریم.» پس گفت: «ای آدم نام‌های این چیزها را به این‌ها بگو.» چون ادم همه نام‌ها را گفت، فرمان آمد که آدم را سجده کنید. سجده‌ای از روی فروتنی. پس همه فرشتگان به سجده افتادند مگر ابلیس.
سه:

 ابلیس به پیش مار رفت و گفت: «از تو خواهشی دارم.» مار گفت: «چیست؟» ابلیس گفت: «من در همه جای جهان سر به سجده گذاشته‌ام و خدای را سپاس گفته‌ام. مگر در توی سر تو. حالا می‌خواهم اجازه دهی تا به سر تو بروم و خدا را در آنجا سپاس بگویم.» مار این اجازه را به او داد. اما به محض اینکه ابلیس به مغز سر مار فرو رفت، مار به درد و رنج دچار شد. یک ساعتی که گذشت گفت: «هی بیرون بیا.» ابلیس گفت: «نخواهم آمد.» مار گفت: «بیرون بیا. واگرنه با زهر خودم تو را خواهم کشت.» ابلیس گفت: «خاموش باش. واگرنه با نفس آتشینم تو را می‌سوزانم.» مار درمانده شد. ابلیس گفت: «من خواسته‌ای دارم. اینکه مرا پیش آدم و حوا ببری تا با آن‌ها صحبت کنم. به طوری که آن‌ها فکر کنند تو هستی که داری گفت و گو می‌کنی.»


پ.ن: نوشتن این بخش توضیحات کمی سخته. اگر می‌بینید با زبان شیواتری می‌تونید متن‌ها رو بازنویسی کنید و فرصت خوانش هم دارید، بهم پیام بدید. ممنونم.

فیه ما فیه - سحرگاه بیست‌وهفتم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۲ خرداد ۹۸
  • ۴ نظر

عارفی گفت: رفتم در گُلخَنی(1) تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود. میان بسته بود، کار می‌کرد و اوش می‌گفت که: «این بکن و آن بکن.» او چُست(2) کار می‌کرد. گلخن تاب را خوش آمد از چُستی او در فرمان برداری، گفت: «آری، همچنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقام خود به تو دهم، و تو را به جای خود بنشانم.» 

مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد. دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.


1-گلخن=آتش‌خانه حمام(یه چیزی شبیه سونا بخار استخر بوده گویا.)

2-چست و چابک