- آقاگل
- پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸
- ۲۰ نظر
حسینقلی جان سلام. امیدوارم حالت خوب، دماغت چاق، کیفت کوک، نفست به راه و زندگی بر وفق مرادت باشد.
متأسفانه آخرین باری که برای کسی نامه نوشتم، هفت یا هشت سالم بود و از آن زمان بیست سالی میگذرد. این است که نمیدانم باید از چه بنویسم و از کجا بگویم. همین چند دقیقه پیش یاد قولی افتادم که به تو داده بودم. یادت هست؟ آخرین باری که همدیگر را دیدیدم، گفته بودم خیلی زود نامه مینویسم و برایت چند لب یدکی بزرگ میفرستم تا یک دلِ سیر با آن بخندی. حالا یادت آمد؟ اما راستش از بخت بد تو یا از بخت بد خودم زندگی افتاد توی یک سراشیبی بزرگ و این شد که چند وقتی خزیدم توی غار تنهایی. منظورم از غار همان اتاق سه در چهار خانه است که فقط یک پنجره رو به دنیای بیرون دارد و خودم و وسایلم را تویش پخش و پلا کردهام. رفته بودم توی غار و چند روزی از اتاق بیرون نیامدم. خدا میداند اگر روز آخر مأمور برق نیامده بود و زنگ خانه را نزده بود، چه اتفاقهایی میافتاد. احتمالاً در همان غار تجزیه میشدم و تمام. :)
خب همین دیگر. خبر خاصی نیست. در این چند وقت هرچه بوده، فقط جریان تکراری زندگی بوده. کار، کتاب، بدبختی و قرنطینه. گاهی هم سرم با کتاب و فوتبال و موسیقی گرم است. میدانم که وضع تو هم بهتر از این نیست. هرچه باشد یک عمر است در آرزوی یک لبخند ساده ماندهای و چه چیزی دردناکتر از اینکه آدم نتواند بلند بلند بخندد؟
حالا که حرف دیگری برای گفتن نمانده، اجازه بده کمی هم فلسفه ببافم و بار فنی نامه را ببرم بالا.
شروع فلسفه بافی:
چند روز پیش داشتم از سم بارترام میخواندم. احتمالاً نمیشناسیاش. روزی روزگاری دروازهبان تیم چارلتون انگلیس بوده. چیزی که از سم بارترام به یادگار مانده و مرا به یاد او انداخته یک خاطرۀ دردناک است. خاطرۀ یک روز ابری و مهآلود در زمین چمن شهر. آنقدر مهآلود که سم بارترام بیچاره دستهایش را روی زانوهایش گذاشته بوده، به جلو خم شده بوده و چشمهایش را تیز کرده بوده، بلکه بتواند چند متر جلوترش را ببیند. داستان وقتی غمانگیز میشود که داور مسابقه به خاطر مهآلود بودن هوا بازی را تعطیل میکند. داور و بازیکنان و هواداران ورزشگاه را ترک میکنند. اما کسی حواسش به سم بارترام بیچاره نبوده. سم تا پانزده دقیقه بعد از تعطیلی بازی همچنان توی چهارچوب سهبرفلزیاش ایستاده بوده و فقط تمرکزش روی این بوده که اگر توپی به سمت دروازهاش آمد، حواسش جمع باشد و زودتر ببیندش و به سمتش شیرجه برود. فکر کن؟ پانزده دقیقه انتظار بیهوده برای اینکه نکند گل بخوری. خلاصه که وقتی مأمورین ورزشگاه برای جمع کردن تور دروازه میآیند، تازه سم بارترام میفهمد که بازی نیمهتمام مانده و همه رفتهاند. بارترام بیچاره فردایش دیگر به باشگاه نرفت. پسفردایش هم. روزهای بعدش هم. گفته بود: «غمانگیز است. من از دروازۀ آنها حراست میکردم و آن نامردها مرا پاک از یاد برده بودند. همهاش فکر میکردم چقدر خوب بازی میکنیم! تیم ما همهاش در حمله است و بازیکنان چلسی دقیقهای هم فرصت نزدیک شدن به دروازۀ مرا پیدا نمیکنند.»
راستش حالا که به سم بارترام فکر میکنم، میبینم حق داشته فردای روز مسابقه به باشگاهش نرود. فردایش هم نرود. پسفردایش هم. روزهای بعدش هم. فکر کن! پانزده دقیقه از زندگیت را صرف کاری کنی که برای کسی جز تو هیچ اهمیتی نداشته باشد. حالا برای بارترام دروازه بوده و برای من و تو هرچیز دیگری میتواند باشد.
پایان فلسفه بافی.
خیلی خب. برگردم به همان حالت دیفالت خودم. حالا که برایت این نامه را مینویسم، بچهها توی حیاط خانه جمع شدهاند و بازی میکنند. مادربزرگ درحال آماده کردن بساط ناهار است و من هم نشستهام توی همان اتاق سه در چهار. بساط چایی هم مثل همیشه پهن است. خلاصه که جایت حسابی خالی است. باید کم کم بروم. راستی از اینکه بد خط هستم، شرمندهام. اگر نتوانستی نامه را بخوانی، بعد از اینکه این ماجراها تمام شد، بیا تا برایت بخوانمش. همین. دیگر حرفی نیست. ته پاکت برایت چندتایی لب یدکی گذاشتهام. هروقت دوست داشتی برشان دار و یک دل سیر بخند. بلند بلند. به جای من هم بخند. خیلی بلند. آنقدر بخند که لپهایت درد بگیرد و از حال بروی و روی زمین ولو شوی.
بیشتر از این حرفی نیست. مراقب خودت باش و به خانواده هم سلام برسان.
ارادتمندت آقاگل :)
22 اسفند 1398
.
پ.ن:
یه مردی بود حسینقلی
چشماش سیاه، لپاش گلی
غصه و مرگ و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت (+)
پ.ن2: دعوت میکنم از مسعود، زمزمههای تنهایی، آرزوهای نجیب، رستاک و سجل.