- آقاگل
- دوشنبه ۲ ارديبهشت ۹۸
با اجازه از نویسندۀ متن.
اینجا بخوانید.
دوشنبه شبها شب نود بود و شب خواندن پستهای یک اماسی خوشبخت. حالا اما، نزدیک نه ماه است که اماسی خوشبخت نمینویسد و گویا باید به دوشنبههای بی نود هم عادت کرد.
س.ن: اماسی خوشبخت، ممنونم که گاهی سری به وبلاگ و اینجا میزنید. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید و خوشبخت. خوشبخت به معنای واقعی کلمهاش.
سال پیش، در همچین روزهایی در بیست و هشتیم روز آبان، مطلبی نوشته بودم دربارۀ روز کتاب و کتابخوانی. پایین آن مطلب سلوچ یا همان علی خودمان، نظر گذاشته بود:«یک بار هم شده به جای کتاب های روانشناسی و موفقیت و علمی و تاریخی و سیاسی و ... داستان بخوانید. قصه ها بی نظیرن».
همین، راستش خواستم با یک پست بلند بالا دعوتتان کنم به داستانخوانی. ولی تهش رسیدم به همین جملۀ علی: «داستان بخوانید چون قصهها بینظیرند.» چون خود همین زندگی هم یک قصه است. یک قصه.
همین شنبهای که گذشت میتونستم بیام و بنویسم «دوکلمه حرف حساب» چهار ساله شد.(مهم بود؟)
لابد انتظار دارید حالا که نوشتم اضافه کنم: هر حرفی، حدیثی، سخنی، انتقادی، مزخرفترین پستی، بهترین پستی، مهری، محبتی، فحشی، فضیلتی، نصیحتی، چیزی اگر دارید بنویسید. نمیدونم، میل خودتون. من که حرفی اگر بود میشنوم.
میگفت شما نسل خیانتکاری هستید. نسلی که حتی به خاطرات نسل قبلش هم رحم نمیکند.
این چند جمله را مرد رهگذری میگفت که چند روز پیش سوار ماشینم شد. مرد ساکی همراهش بود و با پای پیاده پیش میرفت. هربار که ماشینی از کنارش میگذشت برمیگشت و به پشت سرش نگاهی میانداخت. نزدیکش که رسیدم سرعتم را کم کردم و کنارش ایستادم. پرسیدم کجا میخواهد برود و اگر مسیرش میخورد تا یک جایی برسانمش. عرق از پیشانی پهنش سرازیر شده بود و صدای هن و هن نفسهایش را میشد از داخل ماشین هم شنید. نگاهی به داخل ماشین و ظاهر من انداخت و بعد در را باز کرد و نشست. ساک آبیرنگش را گذاشت جلوی پایش و دستی داد و با یک سلام و علیک شروع کرد به گله از اینکه چقدر هنوز هوا گرم است و مسیر اینجا چرا هیچ تاکسیای ندارد و مجبور شده است سر ظهری مزاحم من شود.
گفت چند روزی مهمان دخترش بوده و حالا میخواهد برود ترمینال و برگردد شهر خودشان. ضبط ماشین روشن بود و میخواند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود»
گفت:«اینو یه خانوم دیگهایم نخوانده؟»
-«چرا. فکر کنم مرضیه. ایرح بسطامی هم البته خوانده و یکی دو نفر دیگر هم خواندن تا جایی که یادمه.»
-«ای برگ ستمدیدۀ پاییزی، آخر تو زگلشن ز چه بگریزی»
آهی کشید و گفت:«میدونی من چقدر با آهنگ خاطره دارم؟ یه ضبط صوت داشتیم و چندتا کاست. یکی از کاستا همین خانمی بود که گفتی. گفتی کی؟» جواب دادم:«مرضیه.»
-«آره همین مرضیه. موقع غروب که میشد خانمم چایی میریخت و میآورد. بعد همین کاست رو میذاشت و مرضیه شروع میکرد به خوندن. نمیدونستم چرا اینقدر دوست داره این کاست رو. ولی چون اون دوست داشت منم دوستش داشتم.» لبخندی ساده تحویلش دادم و میدان را پیچیدم سمت راست.
-«روزی تو همآغوش گلی بودی، دیوانه و مدهوش گلی بودی.»
-«همین، مرضیهاش رو نداری بذاری؟»
-«نه. حالا مگه این بد میخونه؟»
-«بد نمیخونه. ولی یاد خاطرههام افتادم. دلم برا اون روزا تنگ شد.»
گفتم:«خدابیامرزدشون. ببخشید دیگه.» و بلندگوی ماشین گفت:«آه خار غمش در دل بنشاندم، در ره او جان بفشاندم»
-«نسل شما خیلی خیانت کاره. حتی به خاطرات نسل قبلشم رحم نمیکنه. چرا وقتی اون خانم. گفتی اسمش چی بود؟»
-«مرضیه.»
-«چرا وقتی مرضیه به اون خوبی...»
-«ای عاشق شیدا، دلدادۀ رسوا، گویمت چرا فسردهام.»
احساس کردم بغضی پیچید توی گلویش. باید همینجا پیادهاش میکردم. او باید میرفت سمت راست و من مسیرم سمت چپ میدان بود. ولی اینطور وقتها راهنمای ماشین از مغز آدم قرمان نمیگیرد. این بود که راهنمای ماشین پیچید سمت راست و ضبط ماشین ادامه داد:«رفت آن گل پاک از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بیجان» و مرد دیگر تا آخر راه هیچ نگفت. هیچ نگفت و من هم از ترس دیدن اشکهای مردی که لااقل دوبرابرم سن داشت هیچ نگفتم و تنها راندم تا ترمینال. راندم تا ترمینال و بلندگوها تا آخر داد زدند:«به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زما...»
+نوشته شده برای رادیوبلاگیها و اولین آهنگ نوانگار.
صمیمانه دعوت میکنم از خورشید و سجل برای نوشتن این پست.
شبی از شبهای بهمن پنجاه و هفت بود که مردی با لباس و چهرهای خونین، خسته و پریشان احوال به خانه برگشت. سردرگم بود. ولی میدانست که باید دست به کاری بزند. سرگرم جستجوی شعری میشود که بتواند اوضاع آن روزهای مردم و اعتراضهایشان را به خوبی بیان کند. آنقدر میگردد تا اینکه میرسد به شعری از اصلان اصلانیان:
شب است و چهرۀ میهن سیاهه
نشستن در سیاهیها گناهه
شعر در روح و جانش ریشه میدواند. میرود سراغ سهتار و شروع میکند به نواختن. مینوازد و ضبط میکند، در مایۀ دشتی مینوازد و ضبط میکند، آنقدر مینوازد تا سرانجام به آنچه میخواهد دست پیدا میکند. همان نیمههای شب دست به کار میشود و مقدمه و متن آهنگ را روی کاغذ میآورد. دنبال خوانندهای میگردد که بتواند به بهترین شکل این تصنیف را بخواند. خب چه کسی بهتر از محمدرضا، با آن صدای همه چیز تمام؟ محمدرضا البته به اندازۀ لطفی و دیگر از اعضای گروه شیدا اهل سیاست نیست. ولی وقتی به خانۀ لطفی میرود، با پریشانحالی او روبرو میشود، وقتی حوادث سالهای قبل را در ذهن مرور میکند و بهخصوص هفده شهریور پنجاه و هفت را به خاطر میآورد، بهقدری تحت تأثیر شعر و آهنگ و اوضاع آن روزهای ایران عزیزش قرار میگیرد که پیشنهاد لطفی را برای خواندن آن تصنیف میپذیرد.
چند روز بعد، تصنیف «شبنورد» یا همانی که بعدها با اسم «برادر بیقراره» معروف میشود، با شعری از اصلانیان، آهنگسازی لطفی، صدای محمدرضا و نوازندگی چند نفر از اعضای گروه شیدا به صورت شبانه ضبط میشود. بعدها این تصنیف در کنار آوازی از محمدرضا و لطفی و همینطور تصیف و آوازی از شهرام ناظری در قالب نوارهایی به اسم چاووش دو بین مردم پخش میشود.
همۀ این حرفها را گفتم تا دست آخر بنویسم این روزها عجیب این تصنیف به دل و جانم مینشیند. به خصوص همین بیتی که نوشتم.
مترسکنگاری(مهمان افتخاری این پست):
(اگه فقط یک دلیل برای دوست داشتن پاییز، به خصوص مهر و به طور ویژه روز اولش لازم داشته باشیم، قطعاً اون، زادروز فرخنده و مبارک خسروی آواز ایران، استاد محمدرضا شجریانه. ایشالا که خدا به جانانِ موسیقی ایران طول عمر همراه با سلامتی و شادی عطا کنه و فرزندان برومندش مخصوصاً همایون و مژگان شجریان همیشه در قلههای هنر این مرزوبوم در حال درخشش باشن. امضا: مهدیار "مترسک سابق" با تشکر ویژه از سعید عزیزم که این تریبون رو در اختیارم قرار داد)
بگذار همه بگویند که شمر آمده به ضریح آقام حسین دخیل بسته، گردنش را بسته به میلههای ضریح. اما تو را به خون گلوی خودت قسمت میدهم، به آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید، پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو... شفیع منِ روسیاه، منِ...
پینوشت: اگر دوستی مایل بود، داستان بالا را با صدای خودش بخواند تا به ادامۀ پست ضمیمه کنم.
از دوستانی که مایل به خواندن داستان هستند استقبال میکنیم. انتخاب داستان هم میتواند به عهدۀ خودتان باشد. اگر مایل بودید داخل نظرات عنوان کنید.
ممنونم از دوستانی که توی نظرسنجی پست «مخاطبشناسی پیشرفته» شرکت کردند. سؤالها و آمار بهدست اومده رو قول دادهبودم که منتشر کنم که میتونید ببینید. (برای بزرگ شدن تصاویر روی اونها کلیک کنید.) در پایان هم به سؤالها و انتقادهایی که کرده بودید جواب دادم. شناخت جنس و سلیقۀ دوستانی که داری خیلی کمک میکنه به نوشتن و بهتر نوشتن. بازهم ممنونم از اون شصت و دو نفری که در نظرسنجی شرکت داشتند. بازهم اگر انتقادی بود یا سؤالی بود بنویسید و مطرح کنید. کمتر از این فرصتها پیش میاد. خلاصه از من گفتن.
و اما سؤالهای تشریحی:
یک- جای چه پستهایی توی وبلاگ خالیه؟ (همراه با تعداد تکرار هر پاسخ با توجه به شباهتهای موضوعی)
روزانه نویسی و خاطرات(5)، کوتاه نویسی!(3)، موسیقی(2)، عاشقانهنویسی!(4)، پستهایی که ننوشتی!(1)، خلاصه کتابهای دورهای مثل ماه رمضون(3)، پستهای اجتماعی و طنز(4)، سیاسی-مذهبی-اجتماعی(5)، احساسی(2)، شعرخوانیهایی که آخر هفتهها بود(2)، آموزشی(1).
دو- چه پست یا بخشهایی رو دوست داشتی؟
پستهای معرفی کتاب و نوشتن بریدههایی از کتابها(6)، خودنوشتنگاریها(5)، پستهای ماه رمضون(6)، سفرنامه(7)، زبان مادری(6)، خاطرهها(4)، پستهای ادبی(4)، تکبیتها،پستهای انتقادی و اجتماعی(4)، معرفی فیلم(2)، ورزشنگاریها(2)، پستهای طولانی و روزانه!(1)، هرجا بدون نقاب نوشتی(1)،
و سه-حرفی سخنی، قصهای اگر بود:
(قسمتهای قرمزرنگ جوابهای خودم هست. قسمتهای سیاهرنگ بخشی از انتقادها و حرفهای دوستان)
-جان هرکسی که دوست داری فونت وبلاگو عوض کن. به فونتهای صابر راستیکردار یه نگاهی بنداز. هم رایگانه هم قشنگ :)
+ فونت اینجا بینازنینه. فکر میکردم فونت استانداردی باشه. باشه تغییر میدم در اسرع وقت. :)
-به نظرم تو سوالا، جای سوال بلاگر هستیم و وبلاگ داریم یا نه خالی بود و اینکه آیا کامنت میذاریم برات یا خاموشیم