- آقاگل
- پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
- ۴۳ نظر
دم صبح که از آخرین خواب خوش نود و شش برخاستم و درکمال تعجب خودم رو جزء نجاتیافتگان سال مورد اشاره دیدم شروع کردم به وبلاگخوانی. در بین وبلاگخوانیها رفتم و رسیدم به چالشی که ابداعکنندهاش صخی بود. در پست موردنظر، وی(یعنی صخی) خواسته بود هرکس بیاید و بگوید که انتظاراتش از سال نودوهفت چه خواهد بود.
راستش اول از همه و قبل از هرچیزی این پرانتز را باز کنم و در مورد خود کلمه چالش عرض کنم که سر چالش زبانمادری این درگیری را داشتم که آیا استفاده از کلمه چالش در این مکانزمان درست هست یا نه. خوشبختانه به لطف دوستی از همین دوستان حاضر در بلاگستان آگاهیده شده و متوجه شدم که استفاده از این کلمه بلااشکال است و ایرادی ندارد. اگرچه این کلمه مترادف واژه challenge در زبان انگلیسی است ولی در زبان فارسی با مفهوم گستردهتری مورد استفاده قرار میگیرد. بههر ترتیب استفاده از این واژه برای توصیف پویشهای اجتماعی و مسابقاتی که با سختی همراه باشد کاملاً صحیح است.
از بحث دور افتادم. اینهم خاصیت ما پیرمردان است . از تفنگ حسن موسی شروع میکنیم و آخرش هم معلوم نمیشود چه میخواستیم بگوییم. مصداقی بارز از رودهدرازی!
و اما نود و هفت، یاد نود و شش که میافتم میبینم سالی بود پرحادثه؛ خدا این چند ساعت آخرش را ختم بهخیر کند. ماشالله ماهی نبود که ملتِ همیشهدرصحنه زانوی غم بقل نزده باشند و در صفحات اجتماعیشان گریه و زاری راه نیانداخته باشند. الحمدلله تنها حادثهای که در این سال شاهدش نبودیم دمیده شدن در نفخ صور بود! وگرنه کلکسیونش از هرنظر کامل کامل بود. از سیل و زلزله تا سقوط هواپیما و تصادف کشتی و چپ کردن اتوبوس و آتشسوزی. حالا که فکر میکنم عمیقاً از اینکه میبینم تا این لحظه از چنگال سال نودوشش دور ماندهام خوشحالم. و راستش به این فکر میکنم که اگر قرار باشد سال نودوهفت هم از روی سال نودوشش الگوبرداری کند تنها خواستهام این خواهد بود که از چنگال سال نودوهفت هم جان سالم بهدر ببرم. و لااقل اگر قرار است جان سالم بهدر نبرم، مورد لطف خدا قرار بگیرم و حضرت عزرائیلش جان همه عزیزان و دوستانی که دارم را در کنار جان من بگیرد. دوست ندارم این آخر عمری کسی از مرگ من ناراحت باشد؛ و گریهزاری راه بیاندازد. گزینه پیشنهادی خودم هم به جناب عزرائیل برخورد شهابسنگ است. هم بدیع است، هم کلاس دارد، هم اینکه احتمال زندهماندنمان بسیار کمتر از حوادث دیگر است. فقط بارالها اگر خواستی حرکتی هم بزنی خواهش میکنم بعد از جامجهانی باشد. خلاصه ناکام از دنیا نروم.
و اما اگر لطفت شامل حالم شد و قرار بر این شد که سال نودوهفت را هم با موفقیت به پایان برسانم چندین خواسته دارم. البته خواستههای زیادی نیست. سادهزیستی همیشه از اهداف زندگی من بوده و هست. در طول زندگی همیشه سعی کردهام ساده و بیادعا باشم. اگر جناب حضرتش لطف کند دستش را پیوسته سایهی سر ما کند، ما راضیِ راضی هستیم. البته اگر کیسهی پولی هم از آسمان یا با واسطهای زمینی برایم بفرستد بدم نمیآید. بعد هم خودش درنظر بگیرد؛ آخر این درست است جوانی با این سنوسال همچنان مجرد باشد؟ پیر شدیم و هیچکس پدربزرگ صدایمان نکرد. اگر درست است که هیچ. ولی اگر درست نیست پس خودش فکری به حال این مجرد بختبرگشته هم بکند. البته خداوندا حالا که فکر میکنم آدم نمیتواند زن داشته باشد ولی بیکار باشد. خودت شاهد بودهای که اگرچه درحال حاضر بیکارم ولی هرگز بیعار نبودهام. پس مرحمتت زیاد، شغلی هم برای این بنده نگارنده جور کن. خدا از خدایی کمت نکند. حقوقش هم زیاد مهم نیست. آنقدر باشد که شرمنده روی خانواده نباشم. اگر چیزی هم اضافه بود به بندگان نیازمندت هم کمک کنم. بشوم یک واسطه زمینی. خواسته دیگری ندارم. اگر داشته باشم هم بین خودم و خودت بماند بهتر است. همهچیز را که من نباید به زبان بیاورم. خودت از دل من آگاهی و دانایی به هرآنچه هست و خواهد شد. پس این ریش و این هم قیچی. اصلاً من چرا چانهزنی کنم. خودت هرچه صلاح میدانی همان کن. فقط دستآخر کاری کن که دل من راضی باشد به رضایت. همین.
س.ن:
اگر کسی خواست از کد تبریک سال نوی گوشه وبلاگ استفاده کند کاری ندارد. فقط این قطعه کد را همان ابتدای «ویرایش ساختار قالب فعلی» وبلاگتان کپی کنید. البته آدرس وبلاگ خودتان را جایگزین آدرس وبلاگ من کنید. صدالبته متن هم قابل تغییر است. حرف دیگری ندارم. زنده باشید و برقرار. انشالله این ساعتهای پایانی سال هم زنده بمانید و بمانیم.
نشسته بودم به ضبط کردن شعری که قرار بود برای روز زبان مادری بخونم. نشسته بودم به ضبط کردن که مهریماه (دخترخاله یک سال و نیمه گرامی بنده نگارنده) از راه رسید. مهریماه که از راه رسید فرصت رو غنیمت شمردم و نشستم به شعربازی با مهریماه. شعربازی از اصطلاحات امیرحسینه. بچهها چون ذهنشون هنوز مثل ما در چارچوب کلمات گیر نکرده اصطلاحات زیبایی برای کارهاشون میسازن. فلمثل یکبار که با امیرحسین به پارک رفته بودیم و در حال ورزش بودیم، وقتی ورزش کردنمون تموم شد بهش گفتم بیا زبالههای دور و برمون رو تمیز کنیم. (بماند که نام برده نشسته بود برگ درختارو جمع میکرد و میریخت توی سطل زباله) وقتی از پارک برگشتیم در توضیح این کارمون به مامانش میگفت رفتیم با دادا سعید «آشغال بازی» کردیم! دیروزهم قسمت ما شعربازی با مهریماه بود. شعربازی اینطوریه که شعر رو من میخونم و مهریماه اون تیکههایی که توی ذهنش میمونه رو بعد از من تکرار میکنه. امیدوارم لذت ببرید. و امیدوارم فایل ضبط شده از کیفیت مناسبی برخوردار باشه. در حال خوندن این شعر هستیم:
اُو اُو اُو اومد. (آب آب آب اومد.)
کدوم او؟ (کدوم آب؟)
همو اُو که تَش خاموش کَه. (همون آب که آتش خاموش کرد.)
کدوم تَش؟ (کدوم آتش؟)
همو تَش که چوقِ سوزوند. (همون آتش که چوب رو سوزوند.)
کدوم چوق؟ (کدوم چوب؟)
همو چوق که پشتِ در بید. (همون چوبی که پشت درب بود.)
کدوم در؟ (کدوم در؟)
همو در که او شُو نَبَستیش.( همون دری که اون شب نبستی.)
کدوم شُو؟ (کدوم شب؟)
همو شُو که خرسه اومه. (همون شبی که خرسه اومد.)
کدوم خرس؟ (کدوم خرس؟)
همو خرس که مُرغَرِ خورد. (همون خرسی که مرغمون رو خورد.)
کدوم مرغ؟ (کدوم مرغ؟)
همو مرغِ زرد پا کوتا، سینه سفید نوک حنا (همون مرغ زرد پا کوتاه. سینه سفید نوک حنایی)
که صد تومن میخریدِنش نَمیدادَمِش ( که صد تومن میخریدن و من نمیفروختمش)
خرسه اومَد و بُردِش(آقا خرسه اومد و بردش)
دُرُسته نشست و خوردِِش (درسته مرغ من رو خورد.)
یه مُشت زَدَم تو گُردِش. (منم به تلافی یک مشت از تو کمر آقا خرسه زدم.)
دوباره بَرَم اُوُردِش! (و آقا خرسه مرغه رو دوباره بالا آورد!)
(قسمت آخر این شعر به صورت عملی خونده میشه. و من هربار با مشت از توی کمر مهریماه میزنم!)
و در پایان اینکه تشکر میکنم از همه دوستانی که شرکت کردند.(و یکی دوتا دوستانی که قرار هست شرکت کنن.) و لینکشون رو برای من ارسال کردند(و میکنند انشالله):
زمزمههای مشرقی - اتاق زیر شیروانی(که گویا پستشون حذف شده :|) - سکوت من صدای تو - یه خورده من - آسوکا - پنجره میچکد - گاه نوشتهای من - کتاب حرف میزند - در انتظار اتفاقات خوب - زمزمههای تنهایی - هواتو کردم
اگر پست کسی جا افتاده لطف کنه لینکش رو بفرسته. ممنون.
ممکن است پستی که سال پیش به مناسبت روز زبان مادری منتشر شد را به یاد داشته باشید.(اینجا) اینکه چرا تعداد زیادی از وبلاگهایی که در چالش شرکت کرده بودند برای همیشه رفتند، اینکه چرا برخی از وبلاگنویسها ترجیح دادند پستشان را حذف کنند. و اینکه چرا برخی وبلاگها مدتهاست چیزی نمینویسند، را نمیدانم.(قطعاً از این آمار تأسفبار خیلی چیزها را میشود دریافت.) ولی با افتخار میگویم که با گذشت سه سال و اندی از سن این وبلاگ آن پست خاطرهانگیزترین و دوستداشتنیترین پستی است که تا به امروز به اشتراک گذاشتهام. زیرا به واسطه آن با فرهنگها و زبانهایی آشنا شدم که هرگز از ذهنم پاک نخواهند شد.
به این فکر میکردم که امسال و به مناسبت این روز نیکو و برای بزرگداشت زبان مادریمان چه میشود کرد؟
مثلاً چهطور است چالش امسال اینگونه باشد که هرکدام یکی از شعرها و یا داستانهای بومی محلی سرزمینمان را (همانهایی که از زبان پدربزرگ مادربزرگها شنیدهاید و جزئی از خاطرات کودکیتان است را) به زبان مادری خودمان بازنویسی کنیم؟ ضمن اینکه اگر دوست داشتید میتوانید به رسم پست سال پیش خودتان نسخه صوتیاش را هم بخوانید.
اگر این پست را میخوانید میتوانید شرکت کنید. هر تعدادی را هم که دوست داشتید میتوانید دعوت کنید. کوتاه و طویل بودن پست هم به اختیار خودتان است. موضوع هم همچنین. فقط پس از اینکه پست را گذاشتید لینکش را زیر همین پست به اشتراک بگذارید. سپاس.
فکر میکنم در کتاب پسری روی سکوهای حمیدرضا صدر بود که این جمله را خواندم: «مادربزرگ همیشه میگفت دوستی بیجهت میشود، ولی دشمنی بیجهت نمیشود.»
وقتی کتاب را میخواندم یادم آمد پدربزرگ نیز همین حرف را به گونه دیگری میزد. اگرچه پدربزرگم مرد سرد و گرم روزگار چشیدهای بود. ولی این روزها را هرگز ندیده بود. ندیده بود و نمیدانست ذات آدمی در پیِ چرخشِ دیوانهوارِ این روزگار، چرخشِ دیوانهوارِ این روزگارِ غدارِ کجمدار میتواند چقدر دچار تغییر شود.
ایمان آوردهام که آدمها دو دوستهاند. دسته اول که چو عضوی به درد آورد روزگار، قرار از کفشان میرود. و همیشه با قلبی مهربان حاضرند به دیگران کمک کنند. و دسته دومی که عادت کردهاند دماغشان همیشه در آفساید زندگی دیگران باشد. احتمالاً بگویید این دیگر چه دستهبندیای شد؟ راستش خودم هم نمیدانم. ولی چیزی که به آن اطمینان دارم، ایمانم نسبت به این دستهبندی است!
س.ن:
جدایِ جریان پست(شاید هم نه چندان جدا از آن) همینجا از دوستانی که در جریان پست قبل یاریرسان این بنده حقیر سراپا تقصیر بودند صمیمانه تشکر میکنم. امیدوارم روزی بتوانم لطفتان را جبران کنم.
دکتر سین عزیز، جناب رزمنده، یه دوست بزرگوار(که وبلاگنویس نیستند)، زمزمههای شرقی، کاغذ سفید، روزمرگیها و سکوت من صدای تو، رستاک و حبه انگور
سلاااام . دلتون تنگ شده بود برامون؟ :) ما دیگه کم کم داریم میایم.... راستی میدونستین تولد رادیو نزدیکه؟ حالا بخاطر همین ما دوتا فراخوان داریم تا با همدیگه جشن بگیریم :)
فراخوان اول (نقاشی):
از اعضای رادیو هر کسی رو مایل بودین نقاشی کنین ، با هر شکلی که مجسم میکنین ، میتونین چندنفرمونو بِکِشین حتی :)) بعد عکس بگیرین و آپلود کنین و لینکشو بدین .
فراخوان دوم(جمله سازی):
با 5 تا کلمه ای که این زیر میبینین یه جمله بسازین! با صدای خودتون ضبط کنین و برای ما بفرستین، آخر صداتونم اسم وبلاگتونو بگین :) قراره تو ویژه برنامه منتشر بشه
کلمات: رادیوترانزیستوری | شمع | صدا | کامنت | بادکنک
+هر کی شرکت کرد یکی رو هم دعوت کنه :)
+ تا 7 آذر وقت دارینا
س.ن: روایت داریم هرکسی شرکت نکنه مثل من سرما میخوره. بازهم میل خودتون.
و آوردهاند که روزی هرزنامهبنویسی از تبارِ هرزنامهبنویسان (که نسلشان به حق مرام مردان روزگار منقرض باد.) صبح شنبه آفتاب هنوز از مشرق زمین سر برنیاورده در تلفراگ، شیخنا را پیام بدادی که: «یا شیخ! چه سری چه دمی عجب پایی! سر و رویت سبزه و قشنگ! نیست بالاتر از سبزه بودن رنگ! ای دلربا چند ثانیهای مرا تحمل کن خوب در حال من تأمل کن.» پس شیخ گفت:«یا مرد! گوی تا بشنوم چیست درد تو؟» پاسخ بداد: «فدا! وب سایت دختری از نسل حوا مال شماس دگه؟ میشه اصل بدین؟!» شیخنا دهانش از تعجب به مثال دهان نهنگانِ قاتلِ دریایِ کارائیب باز بماند. پس گفت: «یا رفیق! اول آنکه گوی تا ببینم، با این حجم از ریش به بنده میخورد پسر باشم یا دختر؟ درثانی شما به دختر مردم در همان برخورد اول میگویی فدا؟ من که پیرمردی باشم فرتوت و عنقریب است که سر به بالین بگذارم و جان به جان آفرین تسلیم همی کنم به خاطر این جمله میخواستم پدرت را در بیاورم! پس سریع گوی که آیدی مرا از کجا یافتهای!» پاسخ داد: «کانال!» شیخ گفت: «و کانال را از کجا یافتی؟» پاسخ داد: «سایتتون!» پس اینبار شیخ سیامک انصاری طور به دوربین خیره همیگشت و لحظاتی سکوت اختیار کرد تا به درستی نفسش جا بیاید. پس گفت: «باری، بگذریم. حال گوی که سوالت چیست؟ و از چه به این در آمدهای؟ آنهم شش صبح؟» پس پاسخ داد: «یا آقاگلا! بیا و نیکی کن و در دجله انداز و وبلاگ مرا که فلان در آن همیفروشم لینک کن!» شیخ گفت: «از چه این کنم که گویی؟» پاسخ داد: «از بهر رضای خلق! شما چنین کن تا من هم در پاسخ کانالت را در وبلاگ لینک همیکنم.»
باری، شیخ هم درست است که همواره خنده روست و مهربان، ولیکن صبر و تحملی دارد، پس وی را گفت: «ممنان که موجبات شادی مارا در صبح شنبه فراهم همینمودی اجرت با خداوند یزدان باشد!»(یزدان همسایه شیخ بود. اجرش را سپرد به خدای همسایه!) و سپس گزینه Delete & Block & Ghanone Kolte را در تلفراگ کلیک همینمود و چای خویش که دیگر یخ کرده بود با حبه قندی بخورد.
نتیجه گیری:
ما از این داستان نتیجه میگیریم قبل از آنکه حرف بزنیم از قوه چشایی(قوه چشمها) و مغزایی خویش کمک بگیریم. و ثانیاً نتیجه میگیریم وبلاگ برتر بیان شدن همچین آش دهان سوزی که نیست هیچ! گاهی موجبات دردسر نیز هست. و ثالثا نتیجه میگیریم اسپم هم میخواهیم بشویم یک اسپم خوب باشیم. و رابعاً نتیجه میگیریم صبح شنبه آن هم ساعت شش صبح اصلاً زمان خوبی برای پیام دادن به یک فرد غریبه نیست. و خامساً نتیجه میگیریم به یک فرد غریبه به یکباره نگویید فدا! شاید اعصاب نداشته باشد و بعد دیگر لا اله الا الله...بگذریم. (ولله مادر ما نیز ما را در خانه آقاگل صدا میکند. پدر که فقط حرفش را میزند و شما باید خود بفهمید منظورش شمائید. برادران هم که نگویم!)
+ ممنون از وبلاگ دختری از نسل حوا که اجازه نشر این مطلب را داد.