- آقاگل
- جمعه ۱۰ شهریور ۹۶
- ۱۱ نظر
تا سر زلف عروسان سخن به گفته خود محمود دولت آبادی یک بهگزینی سخن پارسی است. یک بهگزینی خوب از نثر کهن پارسی که گرچه مُشتی است نمونه خروار، ولی خواندنش برای من و شمایی که به لطف سیستم آموزشی کشور کمترین آشنایی را با ادبیات کهن داریم خالی از لطف نیست. بخصوص وقتی میبینیم حتی کتاب خوانهای جامعه ما از خواندن نثر قدیم هراس دارند و کمتر سراغ کتابهایی با نثر قدیم میروند. به نظرم این یک ضعف بزرگ است. متأسفانه مطالعه این دست کتابها تنها معطوف به دانشگاه و مطالعات دانشگاهی شده.
باری، داستان از این قرار است که سعی میکنم همگام با خواندن این کتاب گزیدههایی از آن را با توضیحات لازم در اینجا به اشتراک بگذارم. به چند دلیل، اول اینکه متوجه شوید خواندن نثرهای قدیمی زیاد هم سخت نیست. و دوم اینکه به قول مولوی "آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید." پس حالا که نمیتوانیم یا وقتش را نداریم که تمام این آثار را بخوانیم لااقل گوشههایی از آنها را بخوانیم. در کنار این گزیده پستها پیشنهادم این است که این کتاب را خودتان خریداری کنید و بخوانید.
( بخصوص که تا آخر تابستان اغلب کتاب فروشیها کتابهایشان را با 20-30 درصد تخفیف میفروشند.)
بخش اول
قرن سوم
...کیومرث و پادشاهی او
کیومرث ظاهراً اولین پادشاه جهان بوده و از نسل آدم است.(و کیومرث او بود و نخستین پادشاه در جهان او بود.) داستان از این قرار است که پسر کیومرث هیشنگ بر روی کوهی زندگی میکرده و خدای بزرگ را عبادت میکرده است. و کیومرث این پسر را بسیار دوست داشته، از قضا دیوها که از کیومرث کینهای به دل داشتهاند پسر کیومرث را میکشند. کیومرث که انگاری الهامی به وی شده باشد راهی کوه می شود تا به پسر سر بزند:
«... چون به راه اندر همی شد جغدی را دید که پیش او در آمد و در راه بنشست و چند بانگ کرد با سَهم، چون کیومرث بدو رسید برپرید و دورتر شد و بنشست و همی گفت: ای مرغ اگر خبر خیر است خجسته فالِ ما بادا از تو در فرزندان آدم تا جهان باشد، و اگر بد است فالِ شوم بادا از تو تا جهان باشد. پس بر کوه شد، پسر را دید هلاک شده و تباه گشته، جغد را نفرین کرد و از این سبب مردمان او را شوم دارند و بانگ او ناخجسته دارند و زجر را نیز از این قیاس کنند و اگرنه او را هیچ گناهی نیست.»
پس از اینکه کیومرث متوجه مرگ پسر میشود سه شبانه روز بر بلندای کوه عزاداری میکند و در پایان به خواب میرود. در خواب به وی الهام میشود که دیوان پسرش را کشتهاند. پس به کاخ بر میگردد و حکومت را به دست پسر میسپارد و برای گرفتن انتقام روانه میشود.:
«...وقت نماز پیشین بود، یکی خروس سفید دید بر میان راه ایستاده و یکی ماکیان در عقب وی و ماری پیش خروس آمده آهنگ وی کرد و خروس بر مار حمله کرد و به غلبه او را همیزد؛ و هرگاه که مار را بزدی بانگ خوش کردی. پس دیدار و بانگ و حرب او کیومرث را خوش آمد. گفت از مرغان این عجب مرغی است بر جفت خویش ایدون مهربان که دشمن را از او دور همیدارد و با او حرب همیکند چون فرزندان آدم، طبع او با طبع مردم نزدیک است. پس کیومرث آن مار را بکشت و آن مرغ بدان مقدار الهامی که او را بود به نشاط بانگی کرد، کیومرث را سخت خوش آمد، طعامی که داشت پارهی پیش وی انداخت. آن مرغ سر بر زمین گرفته منقار بر آن همی زد و آن جفت خویشتن را خواندن گرفت و از آن هیچ نخورد تا آن ماکیان فراز آمد و آن علف بخورد. کیومرث این هنر و طبع سخاوت که اندر وی دید گفت، به فال نیک است که من به طلب دشمن روم و از دشمنان فرزند آدمی یکی مار است، این مرغ با مار حرب همیکرد و این فرخ مرغی است و به فال نیک است و داشتن وی واجب. چون از آن حال که همیشد بپرداخت، خروس و ماکیان ببرد به نزد فرزندان و گفت این را نیکو دارید، طبع این با طبع آدمی نزدیک است و به فال نیک است.- و اهل عجم خروس را و بانگ او را به وقت خجسته دارند خاصه خروس سفید را و ایدون همیگویند که به هر خانه که این مرغ باشد دیوان در آن خانه درنیایند و بانگ خروس را به نماز شام بد دارند و به فال نیک ندانند، از آن بود که چون کیومرث را کار به آخر رسید نالان شد؛ آن خروس که وی را بود، نماز شام بانگ کرد و هرگز بدان وقت آن بانگ نشنوده بودند. همه گفتند چه شاید بودن بدین وقت؟ چون بنگریدند کیومرث مرده بود.»