۱۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب نگاری» ثبت شده است

رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار پرده‌ی اول

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۳ آذر ۹۶
  • ۱۳ نظر

وسط خوندن داستان رستم و اسفندیار تازه فهمیدم داستانی که ما داخل کتاب درسی داشتیم با اصل داستان زمین تا آسمان متفاوته. اجازه بدید داستان رو از ابتدا براتون تعریف کنم تا بدونید از چی دارم حرف می‌زنم و اصل ماجرا از چه قراره. البته پیشنهاد می‌کنم خودتون داستان رو بخونید. کتاب آقای جعفر شعار(رزم‌نامه‌ی رستم و اسفندیار) هم در این مسیر می‌تونه خیلی گره‌گشا باشه. و اما داستان، برای اینکه سر وقت داستان بریم اول باید چند موضوع رو شرح بدم و چند شخصیت مهم داستان رو معرفی کنم.

پادشاهی لهراسب:

اول از پادشاهی لهراسب شروع کنیم، لهراسب پدربزرگ اسفندیار و پدر گشتاسپ بود. کیخسرو آخرین پادشاه کیانی بود. وقتی زمان مرگ کیخسرو نزدیک شد چون فرزندی نداشت مجمعی ساخت و در اون پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد. لهراسب آدم سرشناسی نبود و این کار کیخسرو با مخالفت بسیاری از جمله زال روبرو شد. ولی کیخسرو از حرفش کوتاه نیومد و در نتیجه لهراسب به پادشاهی ایران‌زمین رسید.

گشتاسپ:

گشتاسپ پسر لهراسب و پدر اسفندیار بود. اون در جوانی به روم رفت و با کتایون دختر قیصر، امپراتور روم ازدواج کرد. و چون به ایران اومد در زمان حیات پدر به پادشاهی رسید. در زمان گشتاسپ بود که آیین زردشتی ظهور کرد. و این گشتاسپ بود که آیین زردشت رو پذیرفت و به تبلیغ دین بهی پرداخت.

اسفندیار:

اسفندیار پسر گشتاسپ بود. و در برابر زردشت سوگند خورد که تا یار و پشتیبان دین بهی بوده و پیوسته در راه دین بهی بجنگد. اون به دست زردشت رویین تن شد. در زردشت‌نامه آورده شده که زردشت دانه‌ی اناری به اسفندیار داد و اسفندیار با خوردن اون دانه‌ی انار رویین تن شد. اما در روایت دیگری گفته شده که زردشت، اسفندیار رو در آبی مقدس شست‌وشو داد و به این واسطه او رویین تن شد. و گفته می‌شه که اسفندیار هنگام فرو رفتن در آب چشم‌هاش رو بست و آب به چشمش نرسید و زخم‌پذیر باقی ماند. اسفندیار در سنت زردشتیان گسترش دهنده‌ی دین بهی و از مقدسان است.

حمله تورانیان به ایران و هفت‌خوان اسفندیار:

یکی دیگه از وقایعی که در داستان رستم و اسفندیار اهمیت زیادی داره حمله ارجاسب پادشاه تورانیان به ایران در زمان گشتاسپ است. گُرَزم که یکی از نزدیکان گشتاسپ بود و با اسفندیار میانه‌ی خوبی نداشت به بدگویی از اسفندیار پرداخت و به گشتاسپ گفت که اسفندیار نقشه‌ای داره تا شاه رو برکنار کنه و خود به پادشاهی برسه. پس گشتاسپ به پسر بدگمان شد و اون رو در گنبدان دژ به بند کشید و زندانی کرد. بعد از اون گشتاسپ به مدت دو سال به زابلستان رفت و به ترویج دین زردشت پرداخت. از قضا در همین حال ارجاسب پادشاه توران که با دین زردشت مخالف بود به ایران حمله کرد. در جنگ لهراسب پدربزرگ اسفندیار و زریر برادر اسفندیار هردو کشته شدند و گشتاسپ که در جنگ شکست خورده بود به کوهی پناه برد. جاماسپ وزیر گشتاسپ از جانب اون به گنبدان دژ رفت و اسفندیار رو از بند آزاد کرد. و از او خواهش کرد تا ارجاسب شکست بده، انتقام خون لهراسب بگیره و خواهران در بند رو از اسارت رهایی ببخشه. و گشتاسپ به اسفندیار در قبال انجام این کار وعده پادشاهی داد. (چو آیی سپارم تو را تاج و تخت) پس این‌چنین شد که اسفندیار پس از رهایی از گنبدان دژ به جنگ با تورانیان رفت و تورانیان رو شکست داد. سپس برای رهایی بخشیدن خواهران به سمت رویین دژ که جایگاه ارجاسب بود رفت. در مسیر رویین دژ اسفندیار با هفت‌خوان و هفت خطر روبرو شد: گرگ، شیر، اژدها، زن جادو، سیمرغ، برف و سرما، و بیابان. او بر این خطرها پیروز شد و رویین دژ رو فتح کرد و ارجاسب رو شکست داد و خواهران از بند آزاد شدند. 

و حالا داستان:

اسفندیار پس از اینکه ارجاسب رو شکست داد توقع داشت تا پدر تاج و تخت رو به اون واگذار کنه. ولی گشتاسپ دل به تاج و تخت بسته بود و پیوسته سر از این کار باز می‌زد. اسفندیار به همین خاطر چند وقتی به می‌گساری پرداخت و سری به دربار پادشاهی نزد. پس از چند روز اسفندیار به نزد پادشاه رفت و داستان جنگ‌های خود رو پیش درباریان بازگو کرد و از گشتاسپ خواست تا به وعده‌های خود وفا کنه. پس گشتاسپ به پیش موبدان و ستاره شناسان رفت و از آینده اسفندیار و تاج و تخت سوال کرد. و جواب شنید که اسفندیار سرانجام نیکویی نخواهد داشت و مرگ اسفندیار در سیستان اتفاق خواهد افتاد. و هرگز از قضاوقدر الهی راه فراری نیست. پس از این گشتاسپ که به تاج‌وتخت دل بسته بود به اسفندیار اعلام کرد که باید به سیستان برود و رستم و فرامز پسر رستم و زواره برادر رستم رو دست‌بسته به دربار بیاورد. زیراکه رستم مدت‌هاست فرمانروایی زابلستان و سیستان رو داره و خود رو زیر دست پادشاه نمی‌دونه. پس اسفندیار به پدر گفت که این حرف پادشاه خلاف واقع است. و رستم از پادشاهان قدیم عهدنامه‌ی سیستان رو داشته و همیشه پادشاهان قدیم رو بنده بوده. با این‌حال در نهایت اسفندیار پذیرفت تا به سیستان رفته و رستم رو دست‌بسته به دربار پادشاهی بیاره. نکته‌ای که در این میان اهمیت داره اندیشه‌ی اسفندیار نسبت به فرمان پادشاه است. اسفندیار پیروی دین زردشت بود و معتقد بود فرمان پادشاه فرمان الهی ست. و سرباز زدن از فرمان پادشاه درواقع سرباز زدن از فرمان خداست. و کسی که از فرمان خدا سرباز بزنه جایگاه اون دوزخ خواهد بود. و اینچنین شد که امر پادشاه رو پذیرفت و عزم سیستان کرد.

برای اینکه پست بیش از حد طولانی نشه، ادامه داستان رو در پست دیگری می‌نویسم...

قیمت مقطوع

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۶
  • ۳۴ نظر

نوشته‌های روی جلد کتاب هزار و یک شب که در سال 1383 توسط انتشارات هرمس به چاپ رسیده را برایتان نقل می‌کنم تا قیمت کتاب را با امروز مقایسه کنید:

هزار و یک شب

عبدالطیف تسوجی تبریزی

ناشر: هرمس

سال چاپ: 1383

تیراژ:100000

قیمت: 18000

همین کتاب در سال 1393 توسط نشر هرمس برای نوبت پنجم مجدداً تجدید چاپ شده البته با قیمتی که سر به فلک می‌گذارد و مخ آدم را به صوت کشیدن وا می‌دارد و برق از کله‌ می‌پراند. آن‌هم از نوع سه فازش.(تصویر) با این حال شصت سال بعد، نوه نتیجه‌های ما قیمت‌های زمان ما را با زمان خودشان مقایسه می‌کنند و یقین پیش خودشان خواهند گفت آن زمان چقدر ارزانی بوده!

یک پست و چند حرف

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶
  • ۱۶ نظر
مورد اول:
چند وقت پیش جایی ماشین رو پارک کرده بودم و منتظر نشسته بودم داخل ماشین. بعد از چند دقیقه انتظار یک عدد ماشین پژوی نقره‌ای‌رنگ رو دیدم که ظاهراً چون جای پارک پیدا نکرده بود. (یا شاید چون دقیقاً توی مغازه روبرویی کار داشت! و دلش نمی‌خواست ده بیست متر جلوتر یا عقب‌تر ماشینش رو پارک کنه)  به صورت دوبل پارک کرد و رفت که به کارش برسه. مجدد بعد از چند دقیقه انتظار، شخصی رو دیدم که سوار بر ویلچر بود. و از اونجایی که پیاده‌روهای ما اصولاً بسیار استاندارد و خالی از چاله‌چوله و موانعی با هدف زیباسازی شهری هستند به اجبار از خایابان به‌عنوان محل آمد و شد استفاده می‌کرد. مسیرش رو ادامه داد تا رسید به اون پژوی نقره‌ای‌رنگ که دوبل پارک کرده بود و رفته بود که به کارش برسه. چراغ تازه سبز شده بود و ماشین‌ها همین‌طور پشت سرهم می‌اومدن و می‌رفتن. حیرون و مستأصل چشم دوخته بود به پژوی نقره‌ای‌رنگی که دوبل پارک کرده بود و به پیاده‌رویی که گویا اون و امثال اون رو جزء جامعه به حساب نمی‌آورد.
ضمن اینکه از خودم و هرچه انسان مثل خودم هست بدم میاد. روز معلولین گرامی باد.
مورد دوم:
الف- «ستاد ملی هماهنگی و پشتیبانی از تیم ملی فوتبال برای جام جهانی 2018 به ریاست سلطانی فر، وزیر ورزش تشکیل خواهد شد.» (وزارت فوتبال و ...)
ب-«پایان رقابت دسته ۸۵ کیلوگرم رقابتهای وزنه‌برداری قهرمانی 2017 جهان، کیانوش رستمی در حرکت دوضرب اوت کرد و علی میری با مجموع 348 مجموع هفتم شد.»
ج- «​​​​​​​​​​​طبق سندی که محمود صادقی نماینده تهران در مجلس منتشر کرده، حسین هدایتی معروف به عابربانک فوتبال و پرسپولیس "بیش از هزار میلیارد تومان" بدهی بانکی دارد!»(معادل بودجه سی سال باشگاه پرسپولیس!) کسی که یک دوره درخواست خرید باشگاه رو داشت و خوشبختانه موفق نشد.
 د- اتمام قرعه‌کشی جام‌جهانی، دعوا و استعفای سوری جناب مربی تیم ملی، دعوت فدراسیون استرالیا و آفریقای جنوب از وی، آشتی ملی، منت‌کشی رسانه‌های حامی استاد. همه قابل پیش‌بینی بود و الحمدلله به وقوع پیوست.
 ه- ماجرای روسری سر کردن مربی تایلند در مسابقات کبدی، با اخراج زهرا رحیم‌نژاد از فدراسیونی که همه از اقوام رئیس هستند (به جز ایشون که گویا صنمی با رئیس نداشتند.) الحمدلله ختم به خیر شد.
 و- «اتحادیه جهانی کشتی اعلام کرد: کمیته‌های حقوقی و اخلاق، موضوع شکست عمدی علیرضا کریمی را بررسی خواهند کرد تا نظر خود را به هیات رییسه UWW اعلام کنند.» ( تکذیبیه فدراسیون از ترس تعلیق، تمجید ارگان‌های داخلی جهت دیده شدن، نتیجه بازی نکردن با حریفان اسرائیلی گربه‌رقصانی است برای داخلی‌ها، بدون هیچ بازخورد جهانی! پس بیابید سن پرتقال فروش را.)
 ز- قبل از اینکه در وزارت ورزش را گل بگیریم، مدال طلای سهراب مرادی در دسته 94 کیلوگرم جهان رو هم تبریک عرض می‌کنم. سریع‌تر به روابط عمومی فدراسیون، وزارت کشور، هیئت دولت، مجلس، قوه قضاییه و ... خبر دهید که مراتب تبریک و تهنیت خود را در رسانه‌های دیداری و شنیداری به عمل آورند.
مورد سوم:
اگر اهل خواندن حکایت و قصه هستید کتاب جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات جناب سدیدالدین محمد عوفی را پیدا کنید و بخوانید. خالی از لطف نیست. جوامع‌الحکایات درواقع یک مجموعه‌ی کامل از داستان‌های تاریخی و غیر تاریخی از ابتدای آفرینش تا قرن هفتم هجری است. نثر کتاب هم روان و گویاست. طوری که برای مخاطب عام کاملاً مناسب است.
مورد چهارم:
جناب آقای سیاووش کسرایی در منظومه آرش کمانگیر می‌فرماد:
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌ای در کوره‌ی افسرده جان افکند.
چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جست‌وجو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده‌ی آزاد،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

چگونه کتاب‌های نایاب را بیابیم.

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۳۰ آبان ۹۶
  • ۲۳ نظر

آیا به دنبال کتاب خاصی هستید؟

آیا کتابی که به دنبال آن می‌گردید سال‌هاست تجدید چاپ نمی‌شود؟

آیا برای تهیه کتابی دچار مشکل شده‌اید؟ 

آیا مثل ما فکر می‌کنید لزومی ندارد برای هر کتابی پول بدهید؟

چاره کار شما عضویت در سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور است! به همین سادگی، به همین خوشمزگی. به همین دلنشینی. 

اگر می‌دانید که هیچ، ولیکن اگر نمی‌دانید بدانید و آگاه باشید و این آگاهی را با دیگران به اشتراک بگزارید که «هر فرد با عضویت در یکی از کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور در هر شهر و دیاری که باشد به صورتِ خودکار در تمامِ کتابخانه‌هایِ عمومیِ سطحِ کشور عضو خواهد شد.» 

نکته مهم و مفید داستان اینجاست که با عضویت در یکی از این کتابخانه‌ها از این پس برای یافتن کتاب‌های مورد نظرتان به راحتی می‌توانید وارد سایت سامانه نهاد کل کتابخانه‌های عمومی کشور شده، اسم کتابی که به دنبال آن می‌گردید را وارد کرده، استان مورد نظر، شهر مورد نظر و حتی کتابخانه‌ی مورد نظر خودتان را انتخاب کرده، و در پایان با زدن بر روی کلید جستجو آن را بیابید. به همین خوبی و راحتی. نکته شوق‌انگیز ماجرا اینجاست، چنانچه کتابخانه‌ای که در آن عضویت دارید کتاب مورد نظرتان را نداشته باشد خود سایت فهرستی از کتابخانه‌های نزدیک محل زندگی شما که آن کتاب را دارند در اختیارتان خواهد گذاشت. در پایان به کتابخانه مورد نظر(که به صورت خودکار در آن عضویت دارید) مراجعه می‌کنید، کتاب را امانت می‌گیرید و با خیالی آسوده می‌خوانید. 

ولله اگر کسی طالب کتاب‌خوانی باشد از این بهتر نمی‌شود که نمی‌شود.

یک جرعه کتاب و چند توصیه به بهانه روز کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ آبان ۹۶
  • ۱۹ نظر

گفته‌اند شبی دزدی با یاران خود به دزدی رفت، خداوند خانه بحسِّ حرکتِ ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند، قوم (اهل خانه‌، همسر خویش) را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید، آنگه فرمود که: «من خود را در خواب سازم و تو چنان‌که ایشان آوازِ تو بشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بألحاحِ(با اصرار و پافشاری زیاد) هرچه تمام‌تر که این چندین مال(این پول و مال را) از کجا بدست آوردی؟» زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت. مرد گفت: « از این سؤال در گذر که اگر راستیِ حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.(این راز فاش می‌شود) » زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد.(پافشاری کرد) مرد گفت: « این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم، و افسونی دانستم که شب‌های مُقمِر(شب‌هایی که ماه کامل بود) پیشِ دیوارهای توانگران بیستادمی و هفت بار بگفتمی که "شُولَم شُولَم"، و دست در روشنایی مهتاب زدمی(دست به شعاع نور ماه زدم!) و به یک حرکت به بام رسیدمی، و بر سرِ روزنی بیستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم از ماهتاب به خانه در شدمی(با کمک شعاع نور ماه به داخل خانه رفتم) و هفت بارِ دیگر بگفتمی شولم. همهٔ نقود(اجناس قیمتی، نقد) خانه پیش چشم من ظاهر گشتی، بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه بر آمدمی. به برکتِ این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمان صورت بستی. به تدریج این نعمت که می‌بینی بدست آمد. امّا زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خطاها زاید.» دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی‌ها نمودند، و ساعتی توقف کردند، چون ظنّ افتاد که اهلِ خانه در خواب شدند مُقدّم(رئیس) دزدان هفت بار بگفت شولم، و پای در روزن کرد.(پا روی شعاع نور ماه گذاشت!) همان بود و سرنگون فرو افتاد!(همان شعاع ماه بود و پایین افتاد.) خداوند خانه(صاحب خانه)، چوب دستی برداشت و شانه‌اش بکوفت و گفت: همه عمر بَرو بازو زدم(زور و بازو ) و مال بدست آوردم تا تو کافردل پُشتواره بندی و ببری؟ باری، بگوی تو کیستی؟ دزد گفت: من آن غافلِ نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوسِ سجّاده بر روی آب افگندن پیشِ خاطر آوردم و چون سوختهٔ نِم‌داشت(پارچه کهنه‌ای که به کمک ان آتش روشن می‌کردند.) آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم!

"کلیله‌ و دمنه"

"باب برزویه طبیب"


س.ن:

آن‌قدر درگیر روزگارِ قدارِ کج‌مدارِ لاکردار بودم که روز کتاب و کتاب‌خوانی هم از یادم رفت. خواهش می‌کنم به بهانه این روز اگر توصیه‌ی کاربردی در راستای کتاب و کتاب‌خوانی دارید بنویسید. 

چند پیشنهادی که خودم دارم:

1- استفاده از کاغذهایِ رنگی چسبان(تلاش این بنده نگارنده برای فارسی سازی استیکر نوت!) در صفحه ابتدائی کتاب جهت یادداشت برداری یا نشانه گذاری نکات مهم کتاب.

2- مطالعه منظم و هدف‌دار، منظورم این نیست که حالا کتاب‌های خاصی رو بخونیم. منظورم اینه که حتی اگر خواستیم رمان بخونیم این رمان خوندن‌هامون منظم باشه. طوری که مثلاً اگر قصد داشتیم از نادر ابراهیمی کتابی بخونیم، بدونیم کتاب‌های مهم این نویسنده رو بخوندیم و نه کتابایی که برخی اوقات بی‌خود و بی‌جهت معروف هستند. 

3- استفاده از شبکه اجتماعی گودریدز هم می‌تونه پیشنهاد خوبی باشه. به این دلیل که به کتاب‌خوندن‌مون نظم می‌ده، وقتی دنبال یک کتاب با موضوع خاص می‌گردیم راحت‌تر پیداش می‌کنیم. اگر قصد تحقیق در مورد یک کتاب یا نویسنده‌ رو داریم به سادگی معرفیِ دیگران‌ رو در موردش می‌خونیم و نسبت بهش اطلاعات لازم‌ رو کسب می‌کنیم. اگه نکته‌ای در مورد کتابی که می‌خونیم بود می‌تونیم هم برای خودمون و هم برای استفاده دیگران ثبتش کنیم. و هزار و یک استفاده دیگه! 

همین.

خانه‌ی کوچک نمدی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۵ آبان ۹۶
  • ۱۰ نظر

دیروز با خبر فوت درویشیان غمی سنگین در سینه‌ام نشست. مردی که تنها به اندازه‌ی یک مجموعه‌ی داستان کوتاه می‌شناختمش و گمان می‌کنم این برای شناختن مردی چون درویشیان بسیار کم است. تنها کتابی که از مرحوم درویشیان(استفاده از واژه مرحوم گاهی چقدر سخت است. و چقدر ناباورانه) خوانده‌ام "کتاب دُرُشتی" است. کتابی که در ایام جوانی خوانده بودمش. و بعد از خواندنش چند سطری را در دفتر یادداشتم نوشته‌ بوده‌ام. به سراغ دفترم می‌روم و می‌گردم تا آن چند سطر را پیدا کنم.

نوشته‌ام:« درویشیان از نویسنده‌های کرد تبار است که این اصالت را در بین نوشته‌هایش به خوبی می‌توان دید.» نوشته‌ام: «او خوب می‌نویسد و در نوشته‌هایش به رنج‌های مردم هم خون‌ش و به ظلم‌هایی که به آنها می‌شود و به ناسامانی‌هایشان کاملاً آگاه است.» نوشته‌ام: «او به راستی از جنس مردم‌ش است. شعار نمی‌دهد. و آنچه می‌نویسد را ساده می‌نویسد. برای همین مردم.» و بعد چند خطی در رابطه با کتاب توضیح داده‌ام. نوشته‌ام « درشتی مجموعه‌ای است از چند داستان کوتاه که هر یک از داستان‌ها به گونه‌ای فضای جنگی و بحران‌زده‌ی مردم کورد را به تصویر می‌کشد. کل کتاب یک سیر خطی مستقیم را دنبال می‌کند. داستان‌هایی که از یکدیگر جدا نیستند و موضوع همه‌ی آنها مشترک است.» نوشته‌ام: « از بین این داستان‌ها "خانه‌ی کوچک نمدی" را به بقیه برتری می‌دهم. داستان پسرکی به نام سیرو و پدربزرگش که بر اثر حمله‌ی هواپیماهای میگ به روستایشان آواره شده‌اند و حالا در کوران برف و کولاک خانه‌ی آنها تنها یک کپنک نمدی است. کهنه و مندرس. و غذای‌شان تنها برف است و برف.» نوشته‌ام : «نقطه اوج داستان وقتی است که پرنده‌ای کوچک که او نیز گویا بر اثر همین جنگ آواره شده به پشت کپنک برخورد می‌کند. پرنده ضعیف و گرسنه است مثل پسرک. کل خانواده‌اش را به یکباره از دست داده است مثل پسرک، درکی از جنگ ندارد مثل پسرک. و شاید همین موضوع باعث می‌شود تا پسرک دلباخته‌ی پرنده شود. ولی در نهایت عقل بر عشق پیروز می‌شود و پدربزرگ پرنده را پیش چشمان پسرک قربانی می‌کند تا شاید کمی خود و پسرک را سیر کند. تا شاید امیدی به زنده ماندن داشته باشند. اما پسرک از خوردن پرنده سر باز می‌زند و مجدد مشتی برف در دهان خود می‌تپاند.» و بعد نوشته‌ام:«باید از درویشیان بیشتر خواند.»
و امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد خودم را خیانتکار می‌بینم. خیانتکار و شریک در مرگ او. امروز، امروز که یک روز از مرگ او می‌گذرد نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که نویسنده‌ها گاهی حتی زودتر از زمان مرگ‌شان می‌میرند. کشته می‌شوند. شهید می‌شوند. نویسنده‌ها آن زمانی می‌میرند که ما خواننده‌ها فراموش‌شان می‌کنیم.

+بخوانید: خانه‌ی کوچک نمدی_علی اشرف درویشیان

دنیای شیرین ضرب المثل‌ها

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۸ مهر ۹۶
  • ۲۱ نظر

 به شخصه فرهنگ قومیت‌ها و شهرهای متفاوت را بسیار دوست دارم. از لهجه‌ها و گویش‌ها، تا موسیقی‌ها، تا داستان‌ها، تا شعرها و تا ضرب المثل‌هایی که بین آنها رایج است. گذشته از این عاشق ضرب‌المثل‌‌ها و ریشه‌یابی آن‌ها هستم. صبح مشغول خواندن یک کتابی بودم و بر خوردم به داستانکی که برای من تداعی کننده این ضرب‌المثل بود «تو نیکی میکن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز» که مطمئنم قبلاً آنرا شنیده‌اید و یحتمل می‌دانید که از مواعظ سعدی است. توضیح دیگری لازم نیست جز اینکه نوشته‌های قرمز رنگ داخل پرانتز را فقط جهت راحت‌تر فهمیدن داستان آوردم:

چنان شنودم که در آن روزگار که متوکل خلیفه در بغداد بود؛ او را بندهٔ بود فتح نام، نیکبخت روزبه و هنرها و ادبا آموخته، متوکل او را بفرزندی پذیرفته، این فتح خواست که آشناه کردن بیاموزد،(فتح می‌خواست تا شنا کردن یاد بگیره) و ملاحان(دریانوردان) او را فنون شناوری می‌آموختند. و او در دجله بر آشناه کردن دلیر نگشته بود، اما چنانکه عادت کودکانست، از خود می‌نمود که من آموختم،(فتح فنون شنا رو هنوز کامل یاد نگرفته بود ولی به رسم کودکان گفت من شنا رو بلدم.) یک روز تنها بی‌استادان بآشناه کردن رفت،(یک روز به تنهایی رفت تا شنا کنه) آب سخت می‌رفت و فتح را بگردانید،(جریان آب شدید بود و فتح رو با خودش برد.) فتح دانست که با آب بسنده نخواهد آمد. با آب بساخت و خود راست گذاشت،(وقتی فهمید کاری از دستش برنمیاد خودش رو رها کرد توی آب) و بر روی آب همی‌رفت تا از دیدهٔ مردم ناپدید گشت، چون مبلغی(یه مقداری) رفت، برکنارهٔ رود سوراخ‌های آب خورده بود.(کناره‌ی رودخانه فشار آب کم شده بود و چاله‌هایی بود که آب کمی داخل‌شون بود.) ناگاه آب او را بسوراخ‌ها رسانید، جهد کرده خود را در یکی از آن سوراخ‌ها افگند.(فتح تلاش کرد و خودش رو از جریان آب جدا کرد و به یکی از این گودال‌ها افکند.) و بنشست و با خود گفت: تا خدای تعالی را درین چه حکمت است؟ در این ساعت باری جان برهانیدم، در هفت شبانه روز در آن سوراخ بماند،(هفت شب و روز داخل گودال بود) روز اول متوکل را خبر کردند که فتح غرق شد، از تخمین فرود آمد و بر خاک نشست و ملاحان را بخواند و گفت: هر که فتح را مرده یا زنده نزدیک من آرد هزار دینارش بدهم. و سوگندان غلاظ یادکرد(قسم های سخت و استوار خورد.) که تا آنرا بدان حال که باشد نیارند و او را نه بینم طعام نخورم، ملاحان در دجله افتادند و غوطه خوردند، و طلب می‌کردند تاسر هقت روز،(هفت روز تمام دریانوردا توی دجله دنبال فتح می‌گشتند.) از ملاحان یکی بدان سوراخ رسید، فتح را بدید، شادمانه شد، گفت: ہروم سماری(کشتی،قایق) آرم،(یکی از دریانوردا فتح رو توی گودال پیدا کرد و گفت میرم قایق بیارم.) برفت و پیش متوکل آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم، ملاح گفت یافتمش، زنده بیارم،(دریانورد رفت پیش شاه و گفت من فتح رو زنده پیدا کردم شاه هم گفت پنج هزار دینار پاداش بهت می‌دم.) سماری بردند و فتح را زنده آوردند، متوکل آنچه ملاح را پذیرفته بود بداد و وزیر را گفت: در خزینه رو، از هر چه هست، یک نیمه بدرویشان ده،(شاه به وزیر گفت که به درویشان صدقه‌ای بده.- یک نیم، منظور نیمی از یک درصد هست یا همون یک هزارم 0/001 در واقع.) آنگاه گفت: طعام آرید که گرسنه هفت شبانه روزست،(گفت برای فتح غذا بیارید چون هفت روزه هیچی نخورده.) فتح گفت: یا امیرالمؤمنین! من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب سیری؟ فتح گفت: مرا در این هفت روز، هر روز ده نان بر طبقی نهاده می‌آمد،(ده نان در ظرفی چوبی بر روی آب به سمت من می‌اومد.) من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی(من تلاش می‌کردم هر روز و دو سه تا از اون نان‌ها رو می‌گرفتم.) و بدان زندگانی می‌کردمی و بر هر نانی نبشته بود: "محمدبن الحسن الاسکاف"(بر روی نان ها نوشته بود محمدبن الحسن الاسکاف) متوکل فرمود که منادی کنید، که آن مرد که نان در دجله می‌انداخت کیست؟(برید بگردید ببینید کی نان توی دجله می‌انداخته.) بیارید، بگوئید که آمیرالمؤمنین با تو نیکوئی خواهد کرد، روز دیگر مردی بیامد و گفت : منم که نان در دجله انداخته‌ام،(یک مردی اومد و گفت من بودم که نان داخل دجله انداختم) متوکل گفت: به چه نشان گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود"محمد بن الحسن الاسکاف" گفتند: این نشان درست است، چندگاه است که این نان در دجله می‌افکنی؟ (گفتن خب نشونی که دادی درسته. چند وقته این کار رو می‌کنی؟) گفت: یک سال است، گفتند غرض از این چیست؟ گفت: شنوده بودم که نیکوئی کن و در آب انداز که روزی بردھد،(گفتن چرا نان داخل دجله می‌ریختی؟ اون هم یک سال؟ گفت شنیده بودم اگه نان در آب دجله بریزی بالاخره نتیجه‌اش بهت بر می‌گرده.) متوکل گفت: آنچه شنودی کردی و آنچه کردی ثمرهٔ آن یافتی، او را بر در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد برسر دیه‌های خود برفت و سحت محتشم گشت؛ (متوکل در بغداد پنج تا ده به مرد بخشید و اون مرد ثروتمند شد.)


+ متن فوق حکایتی بود از کتاب قابوس نامه که در باب ششم آن (در افزونی گهر از فزونی هنر) آورده‌شده است.

++اگر دوست داشتید در مورد ضرب‌المثل‌های شهرتان بنویسید. پست بگذارید یا همین‌جا ثبت‌شان کنید.

نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
  • ۳۲ نظر

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس...

آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه‌ها را جابه‌جا کند...

می‌تواند آب‌ها را بخشکاند...

می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد...

آدمیزاد حکایتی است، می‌تواند همه جور حکایتی باشد؛ حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی!

بدن آدمیزاد شکننده است،

اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...