۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

حکایت شازده کوچولو و روباهی که قالب پنیر می‌ربودی!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵
  • ۴۷ نظر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.

روزی روزگاری در ولایت غربت جوانکی زندگی می‌کرد به نام شازده کوچولو که حال و روز خوشی نداشت و هوای عاشقی به سرش خورده بود و با اینکه مدرک مهندسی داشت بی‌کار بود و خورد و خوراک از یادش رفته بود. غروب آفتاب که می‌شد شاخه گلش را بر می‌داشت و می‌رفت کنار تپه رو به خورشید می‌نشست و آه‌های جان سوز می‌کشید و زمین و زمان را نفرین می‌کرد.

یک روز روباهی قرمز رنگ جوانک را دید که مثل هر روز شاخه گل به بغل گرفته و دارد آه های جان سوز می‌کشد. پس آرام آرام پیش رفت و گفت: "سلام، چه شالی، چه سری، عجب پایی! چه گلی، چه سنبلی، عجب خاری! چه غروب زیبایی! به به!"  

شازده هم که این تعریف‌های روباه به دلش نشسته بود. گفت: "تو چی هستی؟ عجب خوشگلی تو! بیا بشین پیش من چایی بزن! و غروب آفتاب رو نگاه کن. تازه امروز توت خشک هم دارم." 

روباه گفت: "همین‌طوری که نمی‌شه! اول باید من رو اهلی کنی. بعد!" 

شازده گفت: "اهلی یعنی چی؟ یک نگاه به حال من بکن؟ به من مهندس بیکار مملکت می‌خوره حوصله اهلی کردن تو رو داشته باشم؟ "

روباه هم که دید لقمه چرب و نرمی است و ممکن است از دهانش بپرد بیشتر از این ناز نیاورد! و گفت :"به به چه پسری، تاج سری، چرا اینجا نشستی؟ ببینمت، عاشقی تو؟ عاشق خندان لبی تو؟ آخه حیف تو نیست نشستی اینجا غروب آفتاب رو نگاه می‌کنی؟  عمرت رو به باد می‌دی؟ تو که مهندس این مملکتی جونم! الان باید سر کار باشی نه اینکه بشینی و غصه بخوری! چرا باید بی کار باشی تو؟ جوون به این رعنایی. به این خوبی. چه شالگردن زیبایی هم داری، به به! بیا که من برات یک کار خوب سراغ دارم! بهش میگن نتورک مارکتینگ!" 

باری، شازده کوچولو که گول حرف‌های پر زرق و برق روباه پر فریب حیله‌گر رو خورده بود. جذب حرف‌های اون شد و رفت و وارد زیر شاخه‌های روباه مکار شد. و پس از مدتی دست از پا درازتر و در حالی که شال گردنش را هم گم کرده بود برگشت! به همان تپه قدیمی تا دوباره بنشیند و غروب آفتاب را ببیند که دید، دل غافل! روباهک پاتوقش را خراب کرده و به جایش یک کافی شاپ زده است. شیر و شاه هم با پدرش نشسته‌اند و دارند غروب آفتاب را نگاه می‌کنند و آب هویج بستنی می‌زنند.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم حذف داستان روباه و زاغ از کتاب درسی کار درستی نبوده و نخواندن این داستان باعث می‌شود جوان‌ها زود گول روباه را بخورند!


س.ن: حس می‌کنم کمی طولانی شد و فقط قسمت آخر پست رو می‌خونین!

بخوانید!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵


+ بی هیچ توضیح اضافه‌ای بخوانید!




دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

تنها ز تو دردی ماند

ای مونسِ جان با من 

خواهم که نخواهم هیچ 

با دردِ تو درمان را...

 

 

آواز بیات ترک - همایون شجریان

عماد خراسانی

 

 

 

لینک دانلود قانونی آلبوم چه آتش‌ها

lily perfume

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵
  • ۱۹ نظر

:Those of lily perfume cause grief’s dust to sit when they sit

.Patience from the heart, those of Angel-face take when they strive


:To the saddle-strap of tyranny, hearts they bind when they bind

.From the ambergris beper fumed tress, souls they scatter, when they scatter


,In a life-time, with us a moment, they rise, when they sit 

.In the heart, the plant of desire they plant, when they rise up


:The tear of the corner-takers they find, when they find

.From the love of morning-risers, the face they turn not, if they know 


:From my eye, the pomegranate-like ruby they rain, when they laugh

:From my face, the hidden mystery, they read, when they look 

 

:The one who thought that the remedy for lover is simple 

.Out of sight of those sages who consider treatment, be

 

:Those who like Mansur are on the gibbet, take up that desire of remedy

.To this court, they call Hafez when they cause him to die 

 

:In that presence, the desirous ones bring grace, when they bring supplication

.For, if in thought of remedy they are, distressed with this pain, they are



اگر متوجه نشده‌اید اینجا ترجمه متن را بخوانید!

بشنوید:



نیم پست‌هایی که ثابت می‌مانند!

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵
  • ۱۷ نظر

می‌خواهم فریاد بزنم. 

نوشتن به چه کار می‌آید؟!

از میان آثار نوشته، از هومر تا تولستوی....از شکسپیر تا سولژنیتسین، یک کتاب به من نشان بدهید که دردی را علاج کرده باشد...!

بر می‌خیزم. دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم و مشت‌های گره کرده‌ام بیش از همه چیز ناتوانی مشتها را اعلام می‌کند.

"سگ سفید-رومن گاری"

موردنویسی!

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۳۲ نظر

مورد اول، داستان اول شدن من در مسابقه وبلاگ حرف میم، شبیه اون استادیه که برگه پاسخ نامه سوال هاش رو تصحیح کرد و بهش 16داد! خودم به نوشته خودم نهایت 6-7 می‌دادم! و الحق دوستان خیلی لطف داشتند به بنده حقیر. ازتون ممنونم. 

 و یک تشکر هم میکنم از میم عزیز و تیم گرداننده. خدا قوت. 


مورد دوم،  اینکه شیرینی که در برد تیم های عربی در دقایق آخر بازی هست در 6-0 بردنشون نیست! خوب بازی نکردیم ولی خیلی چسبید! خیلی! دم بچه ها گرم!  


مورد سوم، الآن نگاه کردم تعداد دنبال کننده های اینجا شده +200! بعد حساب کردم دیدم ماکزیمم نظرات اینجا در بهترین حالت 20تاست! بهره وری 10 درصده یعنی؟! 90 درصد باقی مانده فیک هستید؟ من فیک هستم؟ فیک چی هست اصلا؟ چطوریه آخه؟ فرقه گملاین ها! 


مورد چهارم، بشنوید تصنیف من چه دانم را، از استاد شهرام ناظری عزیز. 


مورد پنجم، تک بیت های بی مخاطب به روز شد. شعرهای این هفته چهار پنج موردش از آقای سعید بیابانکی خمینی شهری است! که از کانال تلگرامی ایشون انتخاب کردم. 


مورد آخر، به قول هولدن باقی بقا! 

خرد نویسی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵
  • ۲۰ نظر

بعضی خواننده‌ها هم موسیقی کارشون یه جوریه که دلت می‌خواد بگی داداش نویز نده موسیقی بی کلام مون رو گوش کنیم!


بعضی‌ها دیگه یک جوری تو فضای مجازی شورش رو در آوردن که نه تنها راضی به فیلترینگ و اینترنت ملی بشیم. که با دست خودمون مودم هامون رو آتیش بزنیم و بشینیم پای آی فیلم!

بعضی راننده‌ها یک جوری رانندگی می‌کنن که باید بزنی رو شونه طرف بگی داداش برو ماشین لباس شوییت رو سوار شو!

بعضی آقایون یک جوری از رانندگی خانم‌ها گله می‌کنن انگار خودشون موقع پیچیدن راهنما میزنن! داداش تو خودت مثل گاو نپیچ! حس مسائل کلان ترافیکی پیشکش!

بعضی آدم ها یک جوری با جهت باد تغییر جهت میدن که دزدان دریایی می‌تونن ازشون بعنوان باد نمای کشتی استفاده کنن!

بعضی بلاگرا یک جوری نوشتند "کپی ممنوع! حتی شما دوست عزیز!" انگار نمایشنامه شکسپیر می نویسن! داداشِ من، آخه عروسی همسایه عمه شوکت با نوه خاله پری اینا کپی کردن داره؟! نه واقعا کپی کردن داره؟

بعضی از روش ان فکرها هم یک جوری برا پایین بودن سرانه مطالعه آه و افسوس می‌خورن انگار خودشون خوره کتاب و تحقیقات علمی هستند!

 بعضی از مدیران کشوری هم یک جوری تکذیبیه صادر می‌کنن! که خود تکذیبیه دوتا شاخ در میاره از این حجم دروغ و دغل!

بعضی از شعرا هم یک جوری میگن "ما متعلق به این نسل نیستیم! شعرهای ما را آیندگان خواهند فهمید" که شاعر شعر معروف "قورماغه ای روی تیفال" هم از این حجم اعتماد به نفس و بلاهت خنده‌ش می گیره!

بعضی بلاگرا  یک جوری الان نشسته اند پشت سیستمشون و از همه عالم و آدم ایراد می‌گیرن انگار یادشون رفته اول باید یه سوزن به خودشون بزنن بعد یک جوالدوز به بقیه! (قابل توجه خود این بنده نگارنده!)


فیلم کوتاه دو با دو - 1984+ لینک دانلود

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۹ شهریور ۹۵
  • ۱۸ نظر

فیلم کوتاه دو با دو، ساخته بابک انوری است. روایتی 4 دقیقه‌ای از تلخ ترین واقعیات انسانی. فیلمی که یاد و خاطره کتاب 1984 جرج اورول را در دل این بنده نگارنده زنده کرد. همان قدر تلخ و همان قدر دردآور.

 یاد آن صحنه ای افتادم که وینستون تحت شکنجه بود و شکنجه‌گر خطاب به او می‌گفت "اصلا برای من اهمیت نداره که چیکار کردی و به چی اعتراف کردی، برای ما این مهمه که باور کنی 2+2=5!" و صحنه‌ای که وینستون میگوید: "آزادی آن آزادی است که بگوییم دو بعلاوه بدو میشود چهار. این قضیه که تصدیق شود سایر چیزها بدنبال می آید!!!" جمله ای که انوری نیز به آن توجه خاص داشته و پایه و اساس این فیلم کوتاه همین جمله کتاب اورول است.


و آخر کتاب که به این شکل تمام شد پایانی سیاه و غم زده:

«پاهای وینستون در زیر میز بی اختیار حرکت می‌کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می‌دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می‌داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می‌کوبیدند! او می‌اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی‌دانست اخبار رسیده از جبهه ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی ترین و شفاپخش ترین تغییر صورت نگرفته بود.
صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می‌کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم‌ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی‌دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی‌زد. به وزرات عشق فکر می‌کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی های سفید چنان می‌گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می‌زند. گلوله‌ای که مدتها انتظارش را می‌کشید، داشت به مغزش نزدیک می‌شد.
به آن چهره غول آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوء تفاهم و کج فهمی احمقانه‌ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می‌داد از چشم هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادربزرگ عشق می‌ورزید.»


ببینید فیلم دو با دو را، فیلمی به کارگردانی بابک انوری عزیز.


لینک دانلود