۳۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

#خبرنگار_شو

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶
  • ۱۷ نظر

روایت داریم هرکس یکبار خبر رادیوبلاگی‌ها را شنیده باشد موظف است در چالش #خبرنگار_شو شرکت کند. یک نفر بود خبر رادیوبلاگی‌ها رو شنید ولی تو چالش شرکت نکرد سنگ کلیه گرفت! مرد. بازهم میل خودتون. منتظرتونیم

ضمناً شرکت در چالش رو به ساعات پایانی زمان مشخص شده موکول نکنید. 


#خبرنگار_شو




سی سحر سی دقیقه با کتاب روز سیزدهم

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶
  • ۶ نظر

 


دریافت

 

 

تذکرةالأولیاء 

ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

ذکر بایزید بسطامی بسیار زیباتر از آن بود که بخواهم قطعه‌ای از آن انتخاب کنم. به همین دلیل به گذاشتن فایل صوتی و لینک متن آن قناعت می‌کنم. طول فایل صوتی حدود 20 دقیقه است و حجمش 3مگابایت. و با صدای بسیار گوش نوازی هم اجرا شده. گوش کنید و حظ وافر ببرید.

 

مناجات رمضانیه:

 

الهی!

تا تو هستی زندگی جریان دارد.

برای همه بودن‌هایت متشکرم.

 

#بیت

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند...

مولوی‌جان

 

 

س.ن:

این پست را در نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به همه مردم وطنم. گرچه می‌دانم حرفی گزاف و بزرگتر از دهانم زده‌ام. 

یاحق

 

لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
  • ۲۷ نظر

امروز به محض باز شدن صفحه‌های وب و اینترنت و تلگرام با یک خبر بسیار بد و دردناک مواجه شدم، دلم گرفت، غرورم له شد. مانند اینکه دیوانه‌ای وارد خانه‌ام شده باشد، هرچه به زبانش آمده گفته باشد و در نهایت یک سیلی هم خوابانده باشد زیر گوشم. حال هرچقدر هم که من آن دیوانه را به خاطر گستاخی‌اش بزنم باز غرورم شکسته، خورد شده و زیر گوشم وزوز می‌کند و می‌سوزد.

مطمئنم تا الآن همه از آنچه بر کشورمان گذشت با خبرید. از حاشیه می‌گذرم و به متن می‌پردازم:

 

نکته اولی که مثل همیشه به چشمم آمد مردمی بودند که اطراف مجلس و پشت نوارهای ورود ممنوع جمع شده بودند. مردمی که درکی از خطر ندارند. درکی از هیچ چیزی ندارند. در یک کلام ببخشید گوسفندند! هم وطن! گرامی! دوست داشتنی! ولله سینما نیست! ولله "هشدار برای کبری یازده" تماشا نمی‌کردی. نتیجه هم مشخص بود. تیر اندازی به سمت مردم و کشته و مجروح شدن عده‌ای از مردم.

کاش کاش کاش یاد بگیریم بحران یعنی چه. مدیریت بحران یعنی چه. کاش کاش کاش بفهمیم وقتی جایی حادثه‌ای رخ می‌دهد و بحرانی شکل می‌گیرد منِ شهروند مؤظف هستم تا در این مدیریت بحران شرکت کنم. مؤظف هستم تا جایی که می‌توانم یاری رسان باشم.(با خلوت کردن مکان و دعوت دیگران به حفظ ارامش) نه اینکه گوشی به دست و دوربین به دست در آنجا حاضر باشم که فردا روزی به نوه‌هایم بگویم: "فلان جا را می‌گویی؟ من خودم آنجا بودم. اصلا خودم یک نفرشان را کشتم!" ولله که اگر خون یک نفر به خاطر این تجمعات بر زمین ریخته باشد در خونش شریک‌اید و مقصر.


نکته دوم، در انتخابات حلوا که خیرات نمی‌کردند. انتخابات صحنه بزن بزن سیاسی است. جای یکرنگی نبوده و نیست. هرکسی در جبهه خودش قرار دارد و طبیعی است برای برد تلاش کند. ولی باور کنید پرونده انتخابات در همان روز شنبه پس از انتخابات بسته شد. چرا همچنان فکر می‌کنید در جبهه‌های حق علیه باطل حضور دارید؟ چرا فکر می‌کنید وقتی که گوشه‌ای از وطن مورد حمله تروریستی قرار گرفته وقت خوبی برای ماهیگیری سیاسی است؟ این تفکر را از کجا می‌آورید؟ لابد عده‌ای می‌گویید: "آن‌ها هم در جریان پلاسکو چنین کردند." خب این باز دو حالت است که اگر قبول دارید آن جبهه اشتباه کرده! پس بی‌جا می کنید که فکر می‌کنید اشتباه دیگری سندی است برای اشتباهات شما! در ضمن این یکی شیر است اندر بادیه! آن یکی شیر از اندر بادیه. این دو را با یکدیگر چطور مقایسه می‌کنید؟ باری، حرفم این است که الآن وقت خوبی برای بحث های سیاسی و از آب گل آلود ماهی گرفتن نیست. پس لطفاً، خواهشاً، تمنا می‌کنم غلاف کنید شمشیرهای از رو بسته شده‌تان را!


نکته سوم، این بنده کمترین اگر حرفی می‌زنم تنها برای ساکت شدن ندای درون خودم است. وگرنه مطمئنم همه می‌دانند و می‌دانید که هدف از حملات تروریستیِ کور، کشتن یا زخمی کردن یک عده از مردم نیست. مهم‌ترین اهداف این‌گونه حملاتِ تروریستی، ایجاد رعب و وحشت است در دل مردم، ایجاد دو دسته‌گی و چند دسته‌گی است در بین مردم. "یکی از مهم‌ترین اهداف یا شاید مهم‌ترین هدف کوتاه‌مدّت دشمن، این است که بتوانند امنیّت را از کشور سلب کنند-20 اردیبهشت-رهبر انقلاب" حواسمان باشد چه می‌کنیم. سبز و سفید و بنفش نداریم. چپ و راست نداریم. کشور کشورِ همه‌ی ماست. ما 100درصد هستیم. حواسمان جمع باشد به کارهایمان، به حرف هایمان و به رفتارمان، که باعث این چند دسته‌گی‌ها نباشیم. و به اهداف دشمن کمک نکنیم. 


نکته چهارم، ضمن تسلیت به مردم کشورم امیدوارم به زودی زود شاهد نابودی تمامی پایه‌های ظلم و جور در جهان باشیم.

 لعن الله امة اسست اساس الظلم والجور...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...



سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز دوازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
  • ۱۷ نظر

نقل است که یک روز یارانش درآمدند، او را دیدند که می‌گریست. گفتند: سبب چیست گریه را؟

گفت: دوش در سجده چشم من در خواب شد، خداوند را دیدم. گفت: یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم، و نه جزو از آن ده جزو روی به دنیا نهادند. یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم، نه جزو روی به بهشت نهادند. یک جزو بماند، آن یک جزو نیز ده جزو شدند، دوزخ پیش ایشان آوردم، همه برمیدند، و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند، و نه از دوزخ بترسیدند.

گفتم: بندگان من! بدنیا نگاه نکردید، و به بهشت میل نکردید، و از دوزخ نترسیدند. چه می‌طلبید؟

همه سر برآوردند و گفتند: انت تعلم مانرید. یعنی تو می‌دانی که ما چه می‌خواهیم.


*****

گفت: با خدای یار باش درخصمیِ نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمیِ خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مُشرِک بُوَد. و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد!


تذکرةالأولیاء 

ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه



مناجات رمضانیه:

الهی!

 آتش بر ابراهیم گلستان کردی

بر من نیز گلستان کن.

که اگر بسوزم بوی گند میدهم. 

خود دانی.


#بیت


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

حافظ


س.ن:
این پست را با نهایت ادب و احترام تقدیم به می کنم به خانم هلما، و تمام کسانی که این روزها بیماری در خانه دارند و یا نگران بیماری نزدیکان و دوستانشان هستند. اگر این مطلب را می‌خوانید. امروز بعد از نمازهایتان برای شفای همه بیماران دعا کنید. سپاس.

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز یازدهم

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶
  • ۱۵ نظر

نقل است که بُشر خواست که شبی به خانه در آید. یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. ناگاه بُشر بیامد. چون شوریده‌ای گفت: ای خواهرم! بر بام می‌شوم.

قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود. چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد. بامداد بازآمد، خواهرش گفت: ایستادن را سبب چه بود؟

گفت: در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس‌اند که نام ایشان بُشر است. یکی جهود، و یکی ترسا، و یکی مغ، و مرا نام بُشر است. و به چنین دولتی رسیده، و اسلام یافته. ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم. در حیرت این مانده بودم.

*****


یکی در پیش او گفت: توکلت علی الله.

بشر گفت: بر خدای دروغ می‌گویی. اگر بر او توکل کرده بودی، بدانچه او کند راضی بودی.


*****


بعد از مرگ او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟

گفت: با من عتاب کرد. گفت: در دنیا از من چرا چندین ترسیدی؟ اما علمت ان الکرم صفتی. ندانستی که کرم صفت من است؟


تذکرةالأولیاء 

ذکر بشر حافی رحمة الله علیه


س.ن:

کسی به عنوان پست روز دهم دقت هم نکرد!؟ حالا من پیرمرد شده‌ام و وقت سحر حواسم نبود و عنوان را کپی کردم و اینچنین شد. شما را چه شده بود؟ به همین خاطر بود که حس کردم کسی این‌ بریده‌ها را نمی‌خواند و نوشتنشان چه سود؟ و با این حال گفتم ما قائل به تکلیفیم و نه نتیجه! اگر کسی خواند نوش روحش. و اگر هم نخواند ایرادی نیست.که صلاح خسروان مملکت دانند.

س.ن2:

قدیم‌ترها در همین بیان کافی بود گذاشت را گزاشت بنویسید. همان یک ساعت اول صد نفر تذکر می‌دادند. این پست را تقدیم می‌کنم به بیانی‌های قدیم! باشد که پند گیرید.


روز جهانی تو

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۳۱ نظر

تمام تقویم‌ها از صبح فریاد می‌زدند که امروز روز جهانی توست.

اگر هنوز زنده‌ای و صدایم را می‌شنوی روزت مبارک...


ویرایش سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز دهم

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۷ نظر

امشب به ذکر ابراهیم ادهم رسیدم، داستانش رو یحتمل می‎دونید. ابراهیم حاکم شهر بلخ بود. و پس از اینکه ترک دنیا کرد یکی از عرفای بزرگ زمان خودش شد. پیشنهاد می‌کنم ذکر ابراهیم ادهم رو به طور کامل بخونید.


نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود.

*****


نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای.

گفت: درویشی را خرند؟

گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.


*****


نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟

گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.


تذکرةالأولیاء 

ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه



خدایا!


راستی به خاطر صدای ساز جیرجیرک ها ممنون.


خیلی روح نوازند.


#بیت


نی صدرِ وصل خواهم و نی پیشگاهِ قرب

همراهیِ تو یک - دو - سه گامی مرا بس است

وحشی بافقی 

سی سحر سی دقیقه با کتاب-روز نهم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶
  • ۵ نظر

اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باوَرد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب و روز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی.

یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره‌ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.

چون از راه یکسو شد خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و در آن کنج خیمه بنه.

مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم!

فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟

گفت: هم آنجا که نهاده‌ای برگیر و برو.

مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. تو ده هزار درم باز می‌دهی؟

فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده‌ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.


****

نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و با هر کسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:

"الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله" (آیه 16-حدید) آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.

تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزتِ فضیل بیرون آمد و گفت: ای فضیل! تاکی تو راهزنی؟ گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم.

فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت!

سراسیمه و کالیو(حیران) و خجل و بی قرار روی به ویرانه‌ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.

یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.

فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد!


تذکرةالأولیاء 

ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه



مناجات رمضانیه:


خدایا 

زندگی من مثل یک چوب کبریته برا روشن کردن چراغ روح

کمکم کن که باد هوس یکباره خاموشش نکنه.



#بیت:

عشق ما را پیِ کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغولِ تماشا نشویم


صائب تبریزی



س.ن:

این پست را نیز با نهایت ادب و احترام تقدیم می‌کنم به وبلاگ دستان خالی، از این جهت که این مناجات را از پست آخر ایشان وام گرفته‌ام.  


+بابت تأخیر در ارسال هم عذرخواهم.