۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنزنگاری» ثبت شده است

بیاید داستان بنویسیم!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵
  • ۲۱ نظر
"ندیم سلطان، حکیمی را دید که علف میخورد! گفت: اگر به خدمت شاهان درمی‌آمدی، نیازمند خوردن علف نمی‌شدی! 
حکیم پاسخ داد: ...  "


نوشتن پاسخ حکیم و احتمالا مکالمات بعدی رو می‌زارم به عهده شما :)
فکر کنید و ببینید حکیم می‌تونست چه پاسخی به ندیم سلطان بده! پاسخی که محکم و سخت باشه!(و البته قابل انتشار:دی) و به قول معروف با یک جمله دهان ندیم رو بدوزه به هم! (لزوما می‌تونه یک جمله نباشه! و ادامه دار هم باشه.)


مثال:
-  علف خواری با لذت به از کباب خوردن با ذلت!
- هرکسی نان از علف خویش خورد! منت ندیم سلطان نبرد!
- بدبخت فکر کردی تو غذای سلف ِ دربار چی میریزن؟


از کرامات شیخنا در مراسمات

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
  • ۱۷ نظر

 شیخنا آدم صاف و ساده ای بودی آنقدر که تعارف ندانستی و حتی با نزدیک ترین کسانش نیز یک روی بود.

و گفته اند چو وی به عروسی دعوت همی شد برفت و شام بخورد و دست ها بر هم زد و تبریکات ویژه نیز خدمت داماد عرضه همی داشت!

و  گفته اند وی سر سفره نیز عنان از دست داده بودی و منتظر بود تا پیر مجلس دعای سفره بخواند! و رفتگان را خدا آمرزی گوید و صلواتی فرستد! و چو دید جمله گی دست زدند متعجب شد!

و گفته اند چون مراسمات پایان یافت رو به صاحب مجلس نمودی و از روی همان صاف و ساده ایش دست و پای خویش گم کرده و گفت: "قبول باشد یا حاجی!"

و گفته اند آن لحظه متوجه تغییر چهره صاحب مجلس شده بودی اما دلیلش را ندانستی و ملتفت نشد! تا به خانه آمدی و از شدت خستگی ساعتی بخفت! و چون برخاست تازه ملتفت شد! که آن جمله تعارف گون نه برای مراسم عروسی بود!

خدا آخر عاقبت ما را با شیخ به خیر کناد!

منم که شعر گویم(مثلا!) و از گفته خود دلشادم!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵
  • ۲۵ نظر

دستانم بوی گل می داد،

به جرم چیدن گل،

به کویرم تبعیدم کردند

و

یک نفر نگفت:

شاید گلی کاشته باشد!

"سینا بهمنش"


ذهن آدم که ذاتا مریض باشه وقتی یک شعر رو براش میخونین، نتیجه اش میشه نوشته های زیر! و خنده حضار!:


زبان حال مارها:

دستانم بوی پونه می داد!
به جرم چیدن پونه ها
به کویر تبعیدم کردند
و 
یک نفر نگفت:
شاید پونه ای را نوازش کرده باشد!
(و سال های سال گفتند مار از پونه بدش میآمد!)



زبان حال گرگ ها:

دستانم بوی گوسفند می داد!
به جرم دریدن گوسفندان
به کویرم تبعید کردند
و 
یک نفر گفت:
شاید گوسفندی را از مرگ نجات داده باشد!


زبان حال مترسک ها:

دستانم بوی پر می داد!
به جرم رابطه با کلاغ ها
به کویر تبعیدم کردند
و
یک نفر نگفت:
شاید عاشق کلاغ ها شده باشد!

یورو و روایت شنگول و منگول!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
  • ۸ نظر

طنز گل کوچیک


نیم ساعت کامل به این کلیپ خندیدم. چقدر خوبه این سروش رضایی :)))

از اینجا ببینید.