دلا مادونیا!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۲ بهمن ۹۴
  • ۹ نظر
دنیای ما فوتبالی ها کلا یک دنیای دیگه است، ولی حقیقت داستان اینه که فوتبال همیشه هم فوتبال نیست. دنیای فوتبال گاهی وقت ها صحنه جنگ دو ملیت و یا دو ایدئولوژی(سری قبل دوستان تذکر دادن! ولی واقعیت اینه من حافظم خوب نیست) هست، بعنوان مثال بازی تیم های آلمان غربی و آلمان شرقی در دهه های قبل بیشتر میدان جنگ بود. یا بازی دو تیم آلمان و هلند در زمانی که آلمان ها هلند را اشغال کرده بودند! بازی که هلندی ها توانستند آلمان قدرتمند را حداقل در مستطیل سبز مغلوب کنند! یا بازی  تیم های گلاسکو رنجرز اسکاتلند و سلتیک که نه تنها یک بازی فوتبال بلکه دعوای بین دو مذهب پروتستان و کاتولیک بود. (دربی فوتبال و چند روایت معتبر)
این ها را گفتم تا برسم به بازی دیشب و دربی حساس دلا مادونیا، دربی دلامادونیا اسمی است برای بازی تیم های شهر میلان ایتالیا (اینتر میلان - آث میلان) گویی نام دربی میلان به افتخار تندیس زرین مریم که مدونینا نام دارد، دلامادونینا نامیده می شود. ( این تندیس زرین بر فراز دوئومو، کلیسای جامع شهر میلان قرار دارد. )  برای اینکه اهمیت این بازی را دریابید باید بگویم با اینکه هر دو باشگاه در یک زمین بازی می کنند اما میلانی ها آنرا ورزشگاه سن سیرو می نامند و اینتری ها برای آنکه از تیم هم شهری پیروی نکنند آنرا جزپه مآتزا می گویند!
باری، از شما چه پنهان این بنده نگارنده از همان دوران طفولیت عاشق پرسپولیس و همین تیم آث میلان بودم! و حال نیز با اینکه خیلی وقت است فوتبال را به کل بوسیده و کنار گذاشته ام اما هنوز نتوانسته ام دست از این بازی خاص بردارم و در واقع این تیم میلان برای بنده حکم دریچه کوچکی است برای زنده بودن!
این قدر بازی فوق برایم مهم بود که بعد از اتمام فیلم کیمیای مادرجان لبتاب همایونی را به پدر سپردم تا به تماشای فیلم مأموریت غیر ممکن بپردازند! (این لبتاب تنها وسیله شخصی بنده درخانه محسوب میشود و جکم مسواک را دارد!-توضیح از بنده نگارنده جهت درک عمق حرکت!)  
و اینکه بعد از مدت ها نود دقیقه خیره به تلویزیون به تماشای یک فوتبال خوب و مهیج نشستم و بیش از یک کیلو تخمه آفتابگردان را به فنا دادم! و مهم اینکه دست آخر میلان جانمان بازی را با سه گل برنده شد! و باعث شد جلوی برادرجانان سرم را بالا بگیرم! 
س.ن: در حال حاضر با اینکه هنوز مقادیری خوشحالم اما نگرانیم از این است که فردا شب پدرجان قصد داشته باشند مأموریت غیرممکن2 را ببینند! :)
س.ن2: با اینکه اصفهانی هستم ولی امیدوارم سه شنبه پرسپولیس جانمان سپاهان مهربان را گل باران کند!

تلخ و شیرین تقلب!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۱ بهمن ۹۴
  • ۲۰ نظر

از آنجایی که تنور تقلب نویسی گرم شده و دوستان از تقلب های دلنشین و دلچسب شان گفتند (بخوانید مترسک را، گندم بانو را و نگار بانو را) و پیرو این سخن شاعر که "هنرش گفتی عیبش هم بگو" (صنعت برعکس نویسی اشعار!:دی) تصمیم گرفتم یک خاطره تقلبی کمی تا قسمتی دردناک را برایتان بیان کنم!

ترم هشت درسی داشتیم با عنوان کارگاه نرم افزار یک واحدی بود و با استادی که به تازگی به گروه اضافه و در همان یک ترم آوازه اش گروه را پر کرده بود.

 هر جلسه چهار ساعت بود و در طول هر جلسه دوبار حضور غیاب صورت گرفته و در ازای هر غیبت نیم نمره بر باد می رفت! و آنکه حتی اگر با پنج دقیقه تأخیر می آمدید غیبت محاسبه می شد! (ده دقیقه بین کلاسشان استراحت می دادند-توضیح از بنده نگارنده)

باری، هرچه بود با ایشان تا آخر ترم به سر کرده و با قوانین عجیب و غریبشان سوختیم و ساختیم.

روز موعود فرا رسید، امتحان بصورت کتبی و برنامه نویسی و در سایت دانشکده برگزار می شد. و تعجب ما از این بود که چرا مراقب نداریم! تنها مسئول سایت بود و حضرت استادی، که البته مسئول سایت نیز خودی بود و کاری به کار کسی نداشت! القصه همین عامل باعث شد فکر تقلب به سرمان زد. و تقریبا با مشورت کامل قسمت کتبی امتحان ختم به خیر شد!

برای امتحان برنامه نویسی اما بحث متفاوت بود، هر شخص یک سیستم داشت و یک نمونه سوال خاص! حال تصور کنید درس دادن استاد در حد دو دوتا چهارتا بود و سوالاتش در حد انتگرال سه گانه ای که نیاز به رفع ابهام هم داشت!

باری، این نیز بگذشت! تقریبا اواخر ترم بود که نمرات درس مذکور اعلام شد! چیزی در حد فاجعه، تقریبا از درس یک واحدی آنهم در ترم هشت 17 نفر افتاده بودیم! :/

داستان را از مدیر گروه جان جویا شدیم و ایشان فرمودند آقای فلانی گفته اند اشخاصی که افتاده اند سر جلسه تقلب نموده اند و حتی فبلم آن هم موجود است!؟!

 هرآنچه تاکتیک دیپلماسی لبخند و حتی تاکتیک پلیس خوب پلیس بد را پیش گرفتیم سودی نداشت و استاد مذکور کوتاه نیامد که نیامد:/

 آن 17 نفر هم افتادند و بالاجبار در تابستان و با شرایط خاص درس را گذراندند! 17 نفری که بیشترشان بار اولشان بود طعم گس افتادن را می چشیدند.

بعد ها از مسئول سایت شنیدیم که ایشان روی تک تک سیستم ها ویندوز و نرم افزار مذکور را مجدد نصب کرده و ایضا دوربین های مدار بسته سایت را کامل کنترل کرده بودند و حتی دو ساعت قبل از امتحان مستر اسدی را از سایت بیرون انداخته بودند! :/

باری، این را گفتم که بدانید تقلب روی تلخ هم دارد. :)

بماند که هنوز سر این داستان با بچه ها بگو و بخند داریم، و الحق باعث ماندگارتر شدن خاطرات آخرین ترم دانشگاهمان شد. ( قسمت شیرین تقلب!)

س.ن: ببخشید اگه خیلی طولانی بود. 

و خودم میدونم که به اندازه دوستان گرامی خوب ننوشتم و نتونستم حق مطلب رو ادا کنم. امیدوارم این دوستان بنده رو ببخشند.

اندر احوالات یاد یاران...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴
  • ۱۵ نظر

روایت معتبر از غیر معصوم داریم که می فرماید: هرکس این بنده نگارنده را ( +آقاگل ملت را ) یاد کرده و با سلام و لبخندی گرم موجب خشنودی دلمان شود بهشت بر او واجب گردد!

"مفاتیح الجنان-ص128"

( البته تو خود کتاب نیست روی یک برگه نوشتم گذاشتم وسطش!)

 

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه...

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۹ بهمن ۹۴
  • ۱۷ نظر

نمی دونم چرا نسبت به جمعه ها هیچ وقت حس خوبی نداشتم.

اگرچه بچه که بودیم روزهای جمعه خوشحال بودیم، از اینکه مدرسه تعطیل بود و با خیال راحت عصرهای جمعه مینشستیم و کارتون "فوتبالیست ها" و "سیب خنده" نگاه می کردیم. ولی بعد از اون غم عصرهای جمعه به معنای واقعی کلمه نابودگر بود...

نکته جالب اینکه ازشنبه ها هم متنفر بودم! شاید چون ازبخت بدش بلافاصله بعد از جمعه ها بود!

اصلا با اینکه شنبه باید آغازگر و نقطه شروع کارها باشد مشکل داشتم.

خب چرا شنبه؟

چرا مثلا دو شنبه ها نقطه شروع نبود؟

به قولی "شنبه همیشه عادت آغازه، نه شروعی مدلل..."



البته اینکه نسبت به جمعه حس خوبی ندارم دلیل بر این نیست که نسبت به آهنگ جمعه استاد فرهاد مهراد هم حسی نداشته باشم! و نکته جالب انگیزناک اینکه از اتفاق عاشق این آهنگ هستم! :)

بشنوید!



جمعه‌ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه

با لبای بسته فریاد میکنه

داره از ابر سیاه خون می چکه

جمعه‌ها خون جای بارون می چکه...

دیوار مهربانی-لبخند بزنید...

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۸ بهمن ۹۴
  • ۲۰ نظر
نمیدونم این یک حسن حسابه یا یک مشکل خدادادی!
ولی حقیقت داستان اینه که بنده نگارنده نمیتونم اخم کنم! نه اینکه نخواستم اخم کنم یا عصبانی نباشم هیچ وقت! نه.
اون عضله ای که باید باعث بشه تا ابروهای بنده به هم نزدیک شده و موجب اخم گردند از بچگی تنبل بار اومدند!
و همین موضوع باعث شده تا کم کم یک لبخند هم روی لب های بنده نقش ببنده!
بعدها همین لبخند برای بنده تبدیل شد به یک ایدئولوژی ( معادل فارسی یادم نیست! ان شالله فرهنگستان بربنده ببخشاید:دی) یاد گرفتم که زندگی حتی در سخت ترین شرایط ارزش اخم کردن نداشته و نداره.
مهم نیست خوشحال باشم یا ناراحت حتی وسط گریه ها و اشک هام لبخند زدم!
از این لبخند زدن خاطرات تلخ و شیرین بسیاری هم دارم. 
یادمه وقتی از معلم های مدرسه کتک میخوردم چون نمیتونستم اخم کنم معمولا بیشتر مورد نوازششون واقع می شدم! چون فکر می کردند از پررویی بنده است.
و یک خاطره خوب محض ریا، در دوران دانشگاه اینقدر در همه حالی (امتحان، پسا امتحان، مشروطیت و پسا مشروطیت ...) لبخند زدم و زدم تا به گواه دوستان هم کلاسی خوش اخلاق ترین فرد کلاس شناخته و معرفی شدم!
باری، همه این حرف ها را زدم برای اینکه بگویم:
همیشه و در همه حال سعی کنید لبخند بزنید.
به این فکر کنید یک لبخند بر لب شاید همون هدیه شما باشه به دیوار مهربانی!
و شاید رهگذری نیازمند همین لبخند ساده باشه. :)
 مهم این هست که در سختی ها و مشکلات لبخند بر لب داشته باشید، وگرنه هر شخصی در خوشحالی هاش لبخند میزنه و چه بسا قهقه.
به قول شاعر بخندید تا دنیا بهتون بخنده.
و همچنین خنده بر هر درد بی درمان دواست. (یک دوستی داشتیم میگفت پس هرکی میخنده درد بی درمون داره:دی )

تنها دعایی که همیشه تکرار می کنم: "ان شالله همیشه و در همه حال لبخند بر لبانتون باشه دوستان."

"ایام کم سعیدا
الطافکم مزیدا"






س.ن: از این به بعد اگر دیدید پای پستی کامنت گذاشتم و ننوشته بودم "لبخند بزنید" بدونید من نبودم! :دی

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت....

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۷ بهمن ۹۴
  • ۱۴ نظر



عشقت به دلم در آمد و شاد برفت 
باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت 
گفتم ز تکلف دو سه روزی بنشین. 
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت. 

"مولوی"


شب -شعر و چند هشتک معتبر

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۶ بهمن ۹۴
  • ۱۱ نظر

عشقت به دلم در آمد و شاد برفت 
باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت 
گفتم ز تکلف دو سه روزی بنشین. 
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت. 

"مولوی"

دیشب خیر سرمان خواستیم مثل بچه آدم زودتر به بستر رفته و بخوابیم! از قضا همین که سرمان را بر روی بالشتکمان رفت این عقلک دیوانه انگار دچار جنون آنی شده باشد! شروع کرد به مرور همه خاطرات و اتفاقات گذشته مان! و اندرونمان پر شد از فکر و خیال...
دو ساعت تمام تلاش و کوشش نمودیم که پلک بر هم بگذاریم! و این عقلک جانمان مقاومت می نمود و از آنطرف نورون ها را مأمور میکرد که به چشمانمان پیغام برسانند که ننگ بر شما باد اگر بخوابید!!!
باری، وقتی دیدیم تلاشمان بیهوده است و خوابی در کار نیست سر در گریبان فضای مجازی فرو برده و با گوشی همایونیمان به نت وصل شده و تمام سعی و تلاشمان را به کار گرفتیم که شعر بالا را همراه با تصویری به اشتراک بگذاریم! و هیهات و فلک از دست این بیان! سه بار یک متن را نوشتیم و هر سه بارش بر روی دکمه ذخیره و بازگشت کلیک نمودیم و عین هر سه بار متن مان نمیدانم کجا رفت!!!! از این روی است که شاعر گرانقدر می فرماید "تو روحت بیان!" (شایعه است در بلاگفا اگر بنویسید تو روحت بلاگفا سریع السیر پستتان حذف می شود!)


هشتگ این بود داستان دیشبمان.

در مورد شعر هم همان دیشب که بیخوابی به سرمان زده بود و داشتیم آهنگ گوش می دادیم همایون جان شجریان میخواندند :)

تفسیر با شما!

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۵ بهمن ۹۴
  • ۱۷ نظر




در یک جمله یا بیت شعری تصویر زیر را ( البته بالا!) تفسیر کنید. :))

با تشکر.