کتاب سوزی...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۵ بهمن ۹۴
  • ۱۲ نظر

تو در کوچه ها انسان خواهى شد، نه لا به لاى کتاب ها. تو در کنار ستمدیدگان واقعى زندگى را خواهى آموخت، نه با غرق شدن در آثارى که در اتاق هاى در بسته نوشته شده.

تو زندگى را خوانده اى، لمس نکرده اى. تفنگ تو کاغذى است، ایمان و اعتقاد تو کاغذى است و پارگى پذیر.


"یک عاشقانه ى آرام، نادر ابراهیمى"


س.ن: شرح حال خانه نشینی های این بنده نگارنده است...!

باز جای شکرش باقیه که این فضای مجازی هست وگرنه همزمان با پوستر کاندیداهای انتخاباتی باید پوستر بنده رو هم نصب میکردند و مینوشتند "جوان ناکام آقاگل مرحوم"! و احتمالا نفر اول حوزه انتخاباتی شهرستانمان می شدم با حداکثر  آرا!

و بعد من که روحم از این داستان خبر نداشته باید بروم و لم بدهم به صندلی های چرخدار مجلس!

بدتر آنکه هر ماه باید به حوزه انتخابیه ام سر بزنم و به مردم شهر گزارش کار ارائه کنم! و چون روح درمانده ای بیش نیستم و این کارها از دستم ساخته نیست به زودی بین مردم منفور خواهم شد و بین خودشان خواهند گفت"ولله اگر دوره بعد به "جوان ناکام" رأی دهیم!"


کتاب ها و خاطرات

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۴ بهمن ۹۴
  • ۱۲ نظر

پیرو پست کتاب ها و خاطرات وبلاگ زندگی در پیش رو:


داستان اول"دانشگاه- تابستان سال آخر"

دروغ چرا؟! اصلا در دوران کارشناسی دانشجوی موفقی نبودم (اگر مبنای موفقیت رو پاس کردن درس حساب کنیم!-توضیح از بنده نگارنده)

و همین عامل باعث شد یک ماه پایانی تابستان سال آخر را در خوابگاه بگذرانم. و درگیر کارهای پروژه و معرفی با استاد باشم! موقعیت خیلی بدی بود. روزهایی که فوق العاده آزار دهنده بود و هر روزش هزار روز می گذشت. هنوز یادم نرفته است نزدیک به بیست بار پروژه ام را برای استاد فرستادم و ایشان ایرادهایی گرفتند که در قوطی هیچ عطاری نبود. بودند کسانی که با یک پیامک ساده نمره پایان نامه شان را بی هیچ سعی و تلاش می گرفتند و می رفتند! و من به قولی مثل خر در گل گیر افتاده بودم (یا مودب ترش "مثل آهو در گل تپیده بودم!").

باری، تصور کنید در همچین شرایط روحی و ذهنی تصمیم بر این گرفتم که کتاب 1984 جورج اورول (+، +) را بخوانم! نتیجه کاملا مشخص بود. شبی که کتاب را تمام کردم خوب در خاطرم است.تقریبا ساعت یک و نیم شب بود که کتاب تمام شد. بعد از آن بیش از یک ساعت طول کشید تا  خواب به چشمانم آمد! شبی که فردایش قرار بود مجدد سری به استاد گرامی بزنم!

تقریبا ساعت از هشت گذشته بود که زنگ گوشی به صدا در آمد، با یک نا امیدی خاص خاموشش کردم و باز خواب!

انگار یک فضای یأس بر کل اتاق حاکم بود، و منی که کم کم به تمام نظام دانشگاه شک کرده بودم و اصلا آن روز دلم نمیخواست از تخت جدا شوم! روزی که انگار فضا و زمان دچار فروپاشی شده بود و دانشگاه همچون مرکز سیاه چاله ای بود که هر لحظه مرا به درون خود می کشید! (کسانی که این کتاب را خوانده اند خوب می دانند چه میگویم! به حق کتابی است سیاه.)

.

داستان دوم: "دانشگاه کرمان - از خوابگاه تا دانشگاه "

یک سالی که کرمان بودم یکی از مشکلاتم مسیر طولانی خوابگاه تا دانشکده فنی بود که با اتوبوس واحد حداقل بیش از سی دقیقه زمان می برد. سی دقیقه ای که برای من طعم کتاب داشت. کتاب هایی از جنس صدا. اگرچه شب نبود ولی آرشیو کتاب شب رادیو تهران و صدای گرم بهروز رضوی برای من مصداق بارز یک نعمت الهی بود. آرشیوی کامل با گوینده ای فوق العاده. اینقدر صدای جناب رضوی گرم و ماندگار هست که این بنده نگارنده از آن زمان هر کتابی را ورق میزنم گویی در پستوی مغزم یک استاد رضوی پنهان شده و دارد این کتاب را میخواند! صدایی که همیشه در ذهنم مانده و خواهد ماند.

یک سالی که قطعا از شیرین ترین سال های کتاب خوانی ام بود.

.

س.ن1: دوست دارم در کنار بیان این دو خاطره یک لیست برگزیده ده تایی از کتاب های خارجی و ایرانی که خواندم به اشتراک بگذارم.

مجموعه کتاب های ایرانی: مردی در تبعید ابدی- آتش بدون دود (هفت جلدی) - بر جاده های دریای سرخ(پنج جلدی) از نادر ابراهیمی؛ یکی بود یکی نبود- تلخ و شیرین استاد جمالزاده؛ خسی در میقات- مدیر مدرسه جلال آل احمد؛ سو وشون سیمین دانشور؛ داش آکل- بوف کور صادق هدایت؛چشم هایش بزرگ علوی؛ جای خالی سلوچ - نون نوشتن(مجموعه یادداشت) محمود دولت آبادی عزیز؛ قیدار رضا امیرخانی؛ تنگسیر- سنگ صبور صادق چوبک؛ ماهی سیاه کوچولو- یک هلو هزار هلو صمد بهرنگی(آثار بهرنگی همگی عالی اند)؛ همنوایی شبانه ارکستر چوب ها رضا قاسمی؛ (فکر کنم بیش از ده مورد شد! و البته که جای خیلی ها خالی ماند.)

مجموعه کتاب های خارجی: مزرعه حیوانات- 1984 جورج اورول؛ شازده کوچولو اگزوپری (با بیش از بیست بار خوانش!) ورونیکا-کیمیاگر-زهیر پائولو کوئیلو؛ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ؛ بارهستی میلان کوندرا؛ دوست بازیافته فرد اولمن؛ کوری ژوزه ساراماگو؛ مرگ در میزند وودی آلن؛مهمون سرای دو دنیا- آدولف هیتلر دو دنیا(دو زندگی) امانوئل اشمیت (تا کنتور نزده بالا دست می کشم.)

(در حق خیلی از نویسندگان اجحاف شد. امیدوارم اعتراض نکنند :) )

و بخوانید معرفی کتاب را.

س.ن2: یک پیشنهاد خوبی که در امر کتاب خوانی میتونم داشته باشم اینه که سعی کنید از یک نویسنده چندین آثار را مطالعه کنید. اینطوری درک فضای فکری نویسنده خیلی راحت تر خواهد بود. و اگر بعد از خواندن چند اثر نقد آثار نویسنده مورد نظر را هم بخوانید که عالی خواهد بود.

دومین پیشنهاد استفاده از استیکر نوت(جایگزین فارسی داره آیا؟) هنگام مطالعه کتاب. اولین صفحه کتاب یا جلد کتاب را به این کار اختصاص دهید و یک استیکر نوت روی آن بچسبانید. به همین راحتی اگر قسمتی از کتاب را دوست داشتید بعدها مجدد بخوانید یا یادداشت کنید فراموشش نخواهید کرد :)


س.ن3: وقتی فکر می کنم به اندازه یک عمر کتاب خوب هست که نخوانده ام بیش از پیش به بی سوادی خودم پی میبرم :(


اگر دوست داشتید دعوتید به این چالش دلنشین.

 

دو فیلم برتر جهان که در سال 1994 ساخته شدند.

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴
  • ۱۰ نظر

 سال 1994 شاید عجیب ترین سال در تاریخ سینما است. سالی که دو فیلم رستگاری در شائوشنگ و فارست گامپ به نمایش در آمد! دو فیلمی که در تمامی جایزه های جهانی رغیب یکدیگر بودند و از جمله جایزه اسکار. جایی که باید رستگاری را مغلوب واقعی نامید. با اینکه در حال حاضر رستگاری جایگاه اول رده بندی را تصاحب کرده و فارست در رده پانزدهم جدول است!


 رستگاری در شائوشنگ

فیلمی که با اقتباس از کتابی به همین نام ساخته شد و به گفته نویسنده کتاب بهترین افتباس سینمایی بوده است. با بازی تیم رابینز و مورگان فریمن. فیلمی که در آن سال نامزد هفت اسکار سال شد! و عجیب آنکه در هیچ یک از بخش ها اسکار نگرفت! اما به باور بسیاری از مردم دنیا بهترین و اولین فیلم تاریخ سینماست!

فیلم با بازداشت تیم رابینز آغاز می شود، کارمند بانکی که به اشتباه به شائوشنگ تبعید میشود و به حبس ابد محکوم می گردد.

و بیش از 29 سال از عمر خود را در زندان سپری می کند تا زمانی که با حفر تونلی از زندان گریخته و به رستگاری می رسد.

رستگاری نه بخاطر رهایی از زندان بلکه به این دلیل: "او اطمینان می یابد گناهکار نیست و قتل همسرش به او ارتباطی نداشته است." و این به معنای واقعی کلمه رستگاری در پیشگاه خداوند است، رستگاری که درخور آزادی است.

اگر قصد داشته باشم به قسمتی از فیلم اشاره کنم قطعا صحنه ایست که تیم رابینز رو به مورگان فریمن می کند و این جمله را بر زبان می آورد : "با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو...."  و سکانس آخر در زندان، جایی که رئیس زندان که به ظاهر فردی مذهبی است ولی در باطن مصداق این بیت حافظ خودمان "چون به خلوت میرود آن کار دیگر میکنند!" است. کتاب انجیل رابینز را باز می کند و با این جمله روبرو می شود"حق با شما بود آقای رئیس! رستگاری در این کتاب نهفته است!"

ولی به نظرتان چرا این فیلم در هیچ یک از بخش ها سیمرغ بلورین! نه ببخشید اسکار رو نگرفت؟ 

قطعا تنها و تنها به خاطر رغیبی قدر به نام فارست گامپ!

فارست گامپ

فارست گامپ، فیلمی دیگر که در سال 1994 و با بازی تام هنکس ساخته شد، فیلمی که در سیزده بخش نامزد جایزه اسکار بود و در شش شاخه موفق به کسب این افتخار شد! 

جالب آنکه تام هنکس افسانه ای نامزد بازی در فیلم رستگاری نیز بود و تنها به خاطر بازی در فیلم فارست گامپ این پیشنهاد را رد کرد!

اما از فارست گامپ، درامی است زیبا و طنز آلود با بازی تام هنکس و پر فروش ترین فیلم آن سال.

 گامپ نام شخصیت اصلی داستان است با بازی هنکس شخصیتی که داستان زندگی اش را در حالی که منتظر آمدن اتوبوس است برای رهگذران روایت می کند. کودکی کند ذهن که در طول فیلم عاشقش خواهید شد. شاید کند ذهن کلمه خوبی برای توصیف گامپ نباشد، شاید بهتر باشد او را آدمی خاص بنامیم ونه کند ذهن یا حتی احمق-" احمق کسی است که کارهای احمقانه می کند!" به بیانی دیگر انسانی است ساده دل. کودکی که به خاطر مشکلی جسمی مجبور به تحمل اسکلت فلزی! متصل به پاهای خود بوده است! اسکلتی که در حادثه ای درهم می شکند و باعث پدیدار شدن استعداد گامپ در دویدن می گردد. دیگر شخصیت های داستان جنی، بوبا و ستوان دن تیلور است، جنی دختری است که در روز اول مدرسه با گامپ ارتباط دوستی برقرار می کند، رفاقتی که داستان فیلم نیز بر اساس آن شکل گرفته است. زندگی گامپ زندگی پر فراز و نشیبی است. از رفتن به دانشگاه به واسطه حضور در تیم فوتبال مدرسه، تا حضور در جبهه جنگ با ویتنام و دوستی با بوبا و سرگرد دن و کسب نشان افتخار بخاطر رشادت هایش در ارتش! و هر دو به خاطر استعداد ذاتیش در دویدن!

 از این ها که بگذریم نمی شود از گامپ گفت و از عشقش به دخترک داستان نگفت! جنی، دخترکی با رویاهای بسیار، که زندگی موفقی را سپری نمی کند. باید اعتراف کنم در طول داستان به غیر از صحنه اول مواجه شدن جنی با گامپ از او متنفر بودم! اما از تأثیرش بر زندگی گامپ نمی توانید چشم پوشی کنید. شاید اگر عشق به جنی نبود گامپ ساده دل هرگز این راه موفقیت آمیز را طی نمی کرد!

باری، هرآنچه از این فیلم بگویم قطعا باز کم گفته ام. الحق اگر فیلمی توان رقابت با شائوشنگ را داشته باشد تنها همین فیلم بوده است.

به شخصه اگر بخواهم یکی از این دو فیلم را انتخاب کنم این گامپ فارست خواهد بود! اگرچه با اختلافی کم اما گامپ را بیشتر از رستگاری پسندیدم.

بخصوص سکانس ماقبل آخر را، جنی بر اثر بیماریی لاعلاج مرده و گامپ زیر درختی که جنی به خاک سپرده شده است (درختی است تنودمند که در بچگی بر روی آن بازی می کردند!) درحال صحبت با اوست. و بازی زیبای تام هنکس در این سکانس، که الحق تنها به خاطر همین سکانس لایق جایزه اسکار بلورین است! گامپ از پسرشان میگوید و از شیطنت هایش و از اینکه او پسری است باهوش. و در سخن آخرش از تصوراتش درمورد زندگی اینگونه سخن می راند: "نمیدونم حق با مادرم بود یا ستوان دن، من نمیدونم که هر کدوم از ما سرنوشتی داریم یا اینکه همه ما فقط به شکلی تصادفی بر روی یک نسیم شناوریم!. ولی به نظر من هردو درست هستند. شاید هر دو همزمان دارند اتفاق می افتند...."

****************************************

س.ن: شائوشنگ رو قبلا دیده بودم! ولی زمانی که فارست گامپ رو دیدم تصمیم گرفتم شائوشنگ روهم بار دیگه ببینم. الحق هر دو قابل ستایش بودند و در یک کلام وصف ناپذیر! و هرآنچه در بالا گفتم جز خزعبلات انباشته در ذهن یک بنده نگارنده،( که تنها دانشش از فیلم و سینما به واسطه چند ترم کار فرهنگی در کانون رسانه دانشگاهش بوده است) نیست و ارزش دیگری ندارد!


فی مقامات الکیمیا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۱ بهمن ۹۴
  • ۱۶ نظر
اندر احوالات آن یگانه سریال ایرانی و آن مادر فداکار که شهره بودی به خاص و عام و چنان چراغ نگه داشتی که فرزندش در سن 21سالگی به مدارج عالیه دست یافتی و دکتر شدی: 

آنقدر در اوصاف و احوالات این خردمند فرزانه و این یگانه فرزند ایران زمین گفتندی که بر آن شدم بدانم که او براستی کیست؟
القصه در تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم این بزرگ زن ایرانی در علم شیمی نیز نقش بسیار داشته است.
و آنقدر این نقش پررنگ بوده که گذشتگان به افتخار این دانشمند ایرانی الاصل نام این علم را کیمیا گذاشته بوده اند! (کیمیا=کیمیاگری=chemical=شیمی)
از علوم غربیه که بگذریم ایشان علاوه بر اینکه شخصیت علمی برجسته ای بودندی نقش بسیار برجسته ای نیز در اشعار شعرای قرون وسطا داشته و گفته اند بالغ بر هزاران بیت در اوصاف و احوالات ایشان و در مدح و ستایشش گفته شدندی!!!
فلمثل جناب حافظ شیرین گفتار:

هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدارا...

ادبا اندر معنی این بیت چنین گویند که کیمیا نامی هست با دستانی بخشنده چنانکه گدایان را قارون نمودی! و از همین روی سفارش کنند چون تنگ دست شدی به کیمیا رجوع کنید.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

آنچه مشخص است این بیت از یک مثلث عشقی خبر دهد! فردی که گویی مجنون کیمیا بودی و حتی خاک را به شکل کیمیا مجسم می کرده است! و لیلی نامی که عاشق مجنون شده بودی و درخواست داشته مجنون از برای خدا گوشه چشمی نیز بدو افکند...!


و در این ابیات از جناب سعدی جان نیز می توان ردپای کیمیا نامی را دید:

استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد...

ادیبان بسیاری بر این عقیده اند که استاد نامی بوده است با نام کیمیا که بسیار سیم و زر داشته! چنانچه خاک تیره را از گدایان تحویل گرفته و به جای آن زر تحویلشان می داده!  ( و آورده اند که مقالات دانشجویان را به اسم خود چاپ کرده و مدارج علمی را با پله برقی طی همی کرد!- توضیح از بنده نگارنده از کتاب فی مقامات حضرت استادی) 

سهل است اگر چشم عنایت نظر کنی
اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا!

در آیات و روایات است این بیت در مدح فرزند ایشان سروده شده است! و اشاره دارد به دکتر بودن ایشان از همان دوران طفولیت. و گفته اند این مقام طفل تنها بخاطر نظر افکندن کیمیا بر وی بوده. و چنین شد که فرزند از همان طفولیت دکترای قلب گرفتی!

و ایضا جناب مولوی نیز در مدح و ستایش این شخصیت برجسته و حضورش در چنین سریالی اشعاری دارد:

کیمیای کیمیاساز است عشق
خاک را گنج معانی می کند!

و این بیت:

چاه را چون قصر قیصر کرده ای
کیمیایی کیمیایی کیمیا!

بیت فوق تلمیح به دو داستان متفاوت دارد، یک فیلم قیصر و دو سریال پرمغز کیمیا! و منظور شاعر چنین است که وین عجب بین که سریالی چنین آبکی را به برکت حضورت همچون فیلم قیصر زیبا و پر معنا کردی ای کیمیای کبیر!
 
باری، این تنها بخشی از اشعار زیبای شعرای گمنام در وصف آن دانشمند نامدار و آن یگانه فرزند ایران زمین بودی، در یک کلام باید گفت:  "هیهات که اگر رستم نبودی قطعا کیمیا بود."
 
و باید اعتراف کنم زبان از گفتن آن همه عاجز است و بقول شاعر شیرین بیان باید چنین گفتمی که:

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من، نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است...

به زبان ساده تر ای کاش این سریال وزین به جای 120قسمت "عمر گل لاله" داشتی!

اشعار دوستان مهربان آقاگل

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۰ بهمن ۹۴
  • ۱۹ نظر
پست چالش شعر رو که یادتونه؟ :)
واقعا بابت شعرهای قشنگتون تشکر دوستان.
باید اعتراف کنم دلچسب ترین پست وبم بود. ^_^
ممنون از همتون.







ببخشید اگه دست خطم خیلی بیشتر از خیلی خوب نیست! :))

جملات خاطره انگیز از دوستانی که فراموش نخواهند شد...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۹ بهمن ۹۴
  • ۷ نظر

برخی جملات زندگی اینقدر شیرین و پر مغز هست که برای همیشه در پستوی ذهن نقش می بندند.

و عجیب تر آنکه تصویر هم دارند. جملاتی که قبلترها از همین آدم ها شنیده ای و حال که به جمله فکر  میکنی نه تنها خود جمله که لحن گفتار و چهره فرد هم از پستوی ذهن خودش رو آزاد میکند و به قسمت خاطرات قدم میگذارد. 

فالمثل:

"تلاش عادی نتیجه عادی هم در پی داره!"

هادی هم اتاقی چهارساله دوران کارشناسیمان همیشه این ورد زبانش بود و سخت تلاش می کرد شخصی که از شیمی به ادبیات تغییر گرایش داد و نفر سوم المپباد کشور شد!

.

"منتقدان من خرند!"

این جمله با تمام سادگی ظاهریش برای بنده و امید جان که در اکثرکارهای فرهنگی باهم بودیمپر از مفهوم بود. و البته که این جمله طنزی بیش نبود و ما به این دیکداتوری هم که میبینید نیستیم! یادم است ایشان بنده را یک "روشنفکر انقلابی دینمدار مردم گریز" میدانست.

هنوز هم همین هستم!

.

"دنیای هر کسی به اندازه آدم هایی است که میشناسه"

یکی از اساتید وقتی که داشت نصیحتمان میکرد این حرف را زد. فکر می کنم در کل حرف صحیحی است.

.

"ان شالله خدا یک زن خوب بهت بده!"

دعای معروف پدربزرگ جان مرحوم...

همیشه میگفتم یک دعای بهتر بکن زن میخوام چیکار؟ می گفت نه تو نمیفهمی حالیت نیست! (آدم شناس قوی بود.)


و بسیاری جملات دیگر...

کاش آدم های زندگیمان را دریابیم قبل از آنکه دیر شود...

 

س.ن2: در این هفته به یک محفل خیلی خوب دعوت شدم :)

س.ن3: شب با تنی چند از دوستان فال حافظ میزدیم این غزل آمد:


"این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجر صبریست که در کلبه احزان کردم ...!"


اگر علاقه ای هم به فوتبال ندارید قطعا قسمت سبز رنگ را بخوانید!

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴
  • ۱۹ نظر

دست بر قضا امروز همه چیز دست به دست هم داد تا این بنده نگارنده بار دیگر پای گزارش آن منتقد دفاع خطی، آن سوتی دهنده برتر آن شهره به شهر و کشور سرهنگ علیفر عزیز نشسته و به تماشای بازی لسترسیتی و منچستر سیتی بپردازم!

از شیرین کاری های استاد آنکه در همه گزارشات خود از دفاع خطی انتقاد کرده و حتی مورینیو کبیر را به همین خاطر مربی فوتبال نمی دانند! و معتقدند دو بازیکن نه تنها می توانند بین خود مثلث تشکیل دهند که چه بسا این مثلث به مربع نیز تبدیل شود! (ایسکو و په په یه مثلث تشکیل میدن که تبدیل به مربع میشه !)

بگذریم.

باری، روی سخنم درمورد تیم لسترسیتی است.

شاید باورتان نشود ولی واقعیت این است: لستر تیمی است که در حال حاضر بیش از یک ماه است صدرنشین لیگ انگلستان است! تیمی که اغلب کارشناسان آن را کاندید (خواستم بگویم نماینده، ترسیدم صلاحیتش احراز نشود!) سقوط به دسته پایینتر می دانستند!

تیمی که بیش از آنکه سرمایه داشته باشد و یا بازیکنان عالی همچون رونالدو و مسی و نیمار! روح مبارزه طلبی دارد! بدون ترس مبارزه می کند. و برایش مهم نیست حریف مقابلش شموشک نوشهر است یا بارسلونای اسپانیا.

کافیست نگاهی به این تیم بیاندازید. دروازه بانشان چهار سال قبل از یک تیم دسته اولی اخراج شده! مدافعشان کسی است که الکس فرگوسن در موردش میگوید :" او شبیه هر چیزی است جز یک فوتبالیست! "  یکی از بازیکنانش هفت سال قبل به خاطر دزدی تلفن همراه دستگیر شده! و سرمربی اش را مورینیو "پیرمرد بی افتخار" لغب داده است! 

شاید قبل تر از این فقط در فیلم ها شاهد چنین تراژدی هایی بودید اما واقعیت امر این است مبارزه مبارزه و مبارزه...

تیمی که در گوشه ای از رختکنش این جمله حک شده است: "بدون ترس!" تیمی که هرگز دست از مبارزه نخواهد کشید.( وام گرفته از +)



و آنچه امروز فوتبال به من آموخت!

اگر انتخاب شده اید و پا به این دنیا گذاشته اید برای خوب بودن باید مبارزه کنید.

نترسید و به مبارزه خود ادامه دهید.

و مطمئن باشید خدای دیروز و امروزتان خدای فرداهایتان هم خواهد بود...!



س.ن: حالم خوب است و خوبتر آنکه خبرهای خوبی در راه است!

 سپاس از دوستانی که جویای احوالات بنده بودید.

خوشحالم از بودن در کنار شما.


چالش شعر

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴
  • ۲۴ نظر

این غم انگیز ترین شعر جهان خواهد شد

شاعری واژه به سر دارد و معشوقی نه...



 از خدا که پنهون نبوده از شما چه پنهون بد سخت میگذره این چند وقت! 

 مواقعی که حوصله ندارم یا وضعیت طوریه که مغزم خوب وظیفه خون رسانیش رو انجام نمیده شعر میخونم! یک جورایی شعر برای من حکم مس رو داره برای کیمیاگرا!

 

.

بگذریم از این ها.

فرض کنید وسط خیابون یک نفر صداتون کنه و ازتون خواهش کنه که یک بیت شعر براش بخونید.

الآن این وب خیابونه و من همون رهگذر پیر و خسته...