امان از این پسرجان!

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴
  • ۱۱ نظر

اندراحوالات این خاله پسر گرامی! دی روز رفتیم بازار و چه آتیش هایی که نسوزوندند این یکدانه پسر!

از عشقش به تفنگ بازی و ایستادن دم همه مغازه های اسباب بازی فروشی و ور رفتن با تفنگ ها و حرصی که به ما و مغازه داران گرامی دادند که بگذریم بارها و بارها با شیرین کاری ها و ادا اطفارهایش درحد مرگ ما و رهگذران را خنداندند.

قرار بود برایش یک پیراهن بخریم، بعد هر مغازه ای که می رفتیم در اولین مقدم خوب میگشت و جایی برای نشستن پیدا می کرد! و چنان مینشست که انگار پیرمردی فرتوت پیاده کل جهان را گشته! بعد هر بار مادرجانش لباسی را تنش می کرد کلی نق و نوق میکردند که چرا باز درش میارید؟ مگر مال خودم نیست؟ :/

در زمان راه رفتن همین را بگویم که تلاش بسیاری داشت تا فقط از کف پوش های زرد رنگ وسط خیابان بگذرد! و فکر کنم آدم بزرگ ها هم به وسط و یا رنگ زرد علاقه داشتند! و نتیجتن بارها و بارها به رهگذران برخورد کرد! و دست آخر با یک فریاد اعتراض کرد که "مامانی اینا هی میزنن به من! کلم اوخ میشه! "

و همچنین بارها اعتراض کردند که "مامانی این مردما هی منو نگاه میکنن0_@".

 یکبار چنان داد زد که خانم هایی که از کنارمان میگذشتند تا چند متر آنطرف تر صدای خنده شان می آمد که با چه ذوقی حرف جناب خاله پسر را تکرار میکردند که "میگه مامانی اینا چرا منو نگاه میکنن ..."

در طول مصیر هم چند بار این بنده نگارنده با کف دست هدایتش می کردم تا نرود زیر دست و پا له شود! که با یک فریاد از خجالتمان در آمد "اههه! هی دستتو نزار پشت سر من دادا سعید! و ... (آرایه خودسانسوری دهه نودی ها!) "

در یکی مغازه ها هم رفته بودیم برایش پیراهنی بخریم، صاحب مغازه که جوانکی بود با ادب و خوش رو یک عدد چیپس به این پسرک ما تعارف کرد! و البته بقول قدیمی ها تعارف اومد نیومد داره! و این شد که چیپس مورد نظر را تا زمانی که به زور از مغازه بیرونش نیاوردیم رها نکرد!   (تقریبا فقط خاکه چیپس تهش مونده بود! - توضیح از بنده نگارنده)

از این ها که بگذریم یک جایی سوتیی داد که این بنده نگارنده فقط راهم را گرفتم و رفتم و اصلا به روی خودم نیاوردم که ایشون رو میشناسم! که هرجور برآورد میکنم دیگر بماند آن سوتی وحشتناک چه بود!

.

س.ن: در این چند وقت اگر دیدید وبلاگی از شیرین کاری های "پسرکی با کاپشن قهوه ای و پیرهن قرمز و کفش های کتانی که حدود3-4سال داشت" در بازار نوشته بود بدانید پسرک همان پسرخاله گرام ما بوده! که نمیدانم دیشب سوژه مطلب چند وبلاگ نویس شد! 


شهر اتوبوسی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴
  • ۲۱ نظر

یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه گوسفندا همیشه آرزوشونه صندلی جلو بشینن. این بنده نگارنده هم آرزوی قلبیم بود صندلی جلوی اتوبوس بشینم!

از اتفاق یک بارون خیلی خوب هم می بارید که خیلی خوب بود ^___^

هنوز وقتی به برف پاک کن های اتوبوس فکر میکنم که چطور با یک صدای پر احساس قیج قیج بالا پایین می رفت و  اشک های اتوبوس جان رو پاک میکرد گریه ام می گیره!

اصلا چجوری میشه کسی اینقدر عاشقونه اشک های عشقش رو پاک کنه؟

.

س.ن: دانشمندها متوجه شده اند که غذای زیاد و پرخوری باعث از کار افتادن مغز انسان میشود!(مثال متن بالا!) با تشکر از خاله جان. خب این چی بود دادی خوردیم دلدرد گرفتیم! :دی


خورشید آبی :)

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۹ اسفند ۹۴
  • ۷ نظر




دعوتید به کانال آقاگل :)

تنها کافیست روی تصویر زیر کلیک رنجه کنید.


                                                                    

ازکویر تا کویر...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۸ اسفند ۹۴
  • ۱۴ نظر

دیروز همزمان با حماسه سیاسی ملت این بنده نگارنده بنا به قولی که خدمت حضرت استادی داده بودیم عازم دیار کریمان شدیم! ساعت حدود پنج عصر بود که شهر خودمان را به مقصد اصفهان ترک کردیم و پس از ان مسافرتی 10ساعته را از اصفهان به مقصد کرمان پیش گرفتیم!

فضای اتوبوس بخصوص زمانی که مسیر های طولانی تری در پیش دارید شبیه یک جامعه انسانی کوچک هست چیزی که من اسمش را یک شهر اتوبوسی می گذارم.

باری، یکی از عشقولانه ترین سفرهایی بود که داشتم! البته این بنده نگارنده صرفا دانای کل این داستان هستم و قهرمانان داستان زن و شوهری بودند با طفلی که شاید به زور سنش به یک سال می رسید. صندلی کنار دست من بودند، مادر و پدری جوان که شاید هم سن و سال های این بنده نگارنده بودند. طفل از همان ابتدای سفر در خواب بود. تا میانه های راه، ساعت از نیمه شب گذشته بود که طفل دوست داشتنی سفر از خوابخوش برخواسته و ندای اوه اوه (صدای گریه!-توضیح از بنده نگارنده) سر بداد! و این در  مادر که بخوبی مشهود بود تجربه ای در امر بچه داری ندارند! هر کاری می کردند تا بچه شان آرام گیرد! ازشیر خشک و تعویض پوشک بچه در وسط اتوبوس گرفته تا آخرین راهکار پدرانه! که الحق دوست داشتنی ترین خاطره سفرم بود!

پدرجان که بیقراری طفل و درماندگی خود را در آرام کردن وی دید کت خود را از تن در آورده و گره محکمی به آن زد! یک طرف دست جناب پدرجان و طرف دیگر به دست مادر گرام! و طفل داستان در میان ^___^

 پدر در رکاب اتوبوس (رکاب قسمتی در میانه اتوبوس که در دارد!) و مادر در میانه اتوبوس و طفلی که با این حرکت به آرامی به خواب رفت! ^___^

چقدر این صحنه را دوست داشتم، و چقدر تا خود صبح به این مهر و محبت پدرانه و مادرانه فکر کردم، و به اینکه گاه خردی از یاد میبریم و درشتی میکنیم...

.

س.ن:

حال بعد از روزی که در کرمان سپری شد، بار دیگر عازم اصفهانم و از آنجا پیش به سوی شهر کاشان! و دیدار با فرزند معنوی و تنی چند از دوستان دوران کارشناسیمان.

:)

تا امشب در این شهر کوچک اتوبوسی چه پیش آید.

بچه ها آقاگل!!!

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۷ اسفند ۹۴
  • ۱۲ نظر


س.ن: ویژه نامه بچه ها آقاگل!

 (یادش بخیر بچه ها گل آقا چه خوب بود...)

نقاشی این بنده نگارنده هم مثل دست خطش اصلا تعریفی نداره البته! حتی همین گاو بالارو نیم ساعت تمام سعی کردم بکشم و موفق نشدم!

بحث بچه شد، واقعیت اینه بنده یک بچه معنوی دارم. ^___^

 پسر خاله جانمان که هر وقت شهرستان باشند در کل مامان باباشون رو یادشون میره! :)



ایشون با کلیپ شعری که در زیر می خوانند! :)


دریافت



س.ن: هفته درخت کاری نزدیک است. در این بحبوحه سیاست بیایید درخت بکاریم بلکه هوا تازه شود.

پیرامون تازه شدن هوا این پست رو هم ببینید:


انتخابات از دید کودکان معصوم ایران

به بهونه بارون دیشب....

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴
  • ۱۲ نظر



دیشب باران قرار با پنجره داشت

رو بوسی آبدار با پنجره داشت

یک ریز به گوش پنجره پچ پچ کرد!

چک، چک، چک، چک...

چکار با پنجره داشت!

 "قیصر شعر ایران"


بهونه این پست، پست قشنگ آقا معلم مهربون بود که در این بحبوحه سیاست بازی کلی حال مارو خوب کردند ^__^




س.ن: چند تن از دوستان پرسیدند که آیا اینستاگرام ندارید؟ 

حقیقت داستان اینه روی اپل جانم اینستا نسب نمیشه! 

ولی به جای اینستا یک کانال تلگرامی هست که خوشحال می شیم دوستان کلیک رنجه کنند و مهر و محبتشون رو شامل حالمون کنند :)


روز مهندس و مهندسان!

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴
  • ۲۲ نظر


قصه به هرکه می برم فایده ای نمی دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...



 اندر احوالات واژه مهندس و مهندسی به مناسبت پنجم اسفند ماه، روز مهندس و مهندسان




فال حافظ میزنیم...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۴ اسفند ۹۴
  • ۴۶ نظر


س.ن: این چند وقت دلم گرفته بود باز، و از سر دلگرفتگی سرکی به حافظ عزیز زدم که این فال قسمتم شد!

هفته پیش یک کتاب حافظ جدید هدیه گرفتم ^___^ 

حس خوبیه که هدیه بگیری، و هدیه ات کتاب باشه! و از قضا کتابش حافظ باشه! حتی اگر سه تا حافظ دیگه داشته باشی باز هم حس خوبیه!

اگر خواستید در نقش دستفروش سر چهار راه براتون فال میگیرم همراه با تفسیر ویژه آقاگل

:)