- آقاگل
- پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴
- ۸ نظر
من زیستنم قصه مردم شده است!
یک "تو" وسط زندگیم گم شده است...
من زیستنم قصه مردم شده است!
یک "تو" وسط زندگیم گم شده است...
20 درصد داروی مصرفی در ایران خودسرانه مصرف می شود و 40 درصد مردم خودسرانه دارو مصرف میکنند. "به نقل از خبرآنلاین"
+"وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی در مورد مصرف کشک به مردم هشدار داد." روزنامه گل آقا 19/2/72!
آقاگل: بنده هیچ حرفی ندارم، به عقیده من اینبار وزارت بهداشت به کشک سازان هشدار دهد! شاید تاثیر داشت.
سلام.
عیدتون مبارک دوستان وبلاگی یا به قولی بلاگرهای مهربان
:)
آهنگ زیر هم هدیه این بنده نگارنده است خدمت شما خوبان روزگار.
در مورد عکس دوستانی که فیلم محمدرسول الله آقای مجیدمجیدی رو دیدن که خب طبیعتا میدانند عکس مربوط به سکانسی از این فیلم است و دوستانی هم که ندیده اند بشتابند و ببینند.
این بنده نگارنده تقریبا یک ماه پیش بود که به اتفاق تنی چند از دوستان گرمابه و گلستان فیلم را دیده و آنرا بسیار ستوده و نیکو دانستم.
از آهنگ سازی و جلوه های ویژه تا خط داستانی فیلم همگی عالی بود.
دست آقای مجیدی و دست اندرکاران کار درد نکند.
پنج دی سال هشتاد و دو بود که زلزله بم رخ داد، شهری کوچک در دیار کریمان.
این یکی دو سال که میهمان مردمان این دیار بودیم بیش از پیش مهرشان به دلمان افتاده :)
الحق مردمانی اند کریم و مهربان.
بنویسید که بم مظهر گمنامی هاست
سرزمین نفس زخمی بسطامی هاست ...
خدا رحمت کنه ایرج بسطامی عزیز رو و همچنین دیگر مردمان آن دیار.
دانلود تصنیف حریر مهتاب از استاد ایرج بسطامی...
ساعت یازده و سی دقیقه بود تقریبا یکی از دوستان اندر فضای مجازی رو به این بنده نگارنده نمود و گفت: آقاگل!
متنی خواهم با این مضمون که "شخصی ادعا دارد که در کاری با تجربه است و دیگران او را از آن کار نهی می کنند و آن شخص گوش نداده و سرانجام شکست میخورد! و شایع می شود!"
و گفت الآن داستان بساز!
ما نیز گفتیم چشم هزارتومن می شود در دو قسط کارت به کارت کن!
ساعت دوازده نیمه شب بود که کار به اتمام رسیده و چنین شد!:
و آورده اند که روزی شیخ با جمعی از مریدان از دیاری گذر همی کرد، از قضا در آن حوالی جمعی به گرد دیوار فرو ریخته ای گرد آمده بودند، شیخ چون این صحنه بدید به میان جمع شدی و از احوالاتشان بپرسید و چنین پاسخ یافت که این دیوار را چین نام بوده و تا ثریا همی رود و از قضا با بادی فرو ریخته و این جمع که همگی بنایان زبر دست بودندی حال مانده اند که با این دیوار خراب چه کنند؟
چون صحبت به اینجا رسید یکی از مریدان سر برآورده و بانگ برداشتی که یا شیخ من را در دیار خود معمار نامند و دانم که چگونه این دیوار را بنا کنم که دگر هرگز فرو نریزد!
بنایان چون این سخن شنیدندی ناله ها و فغان ها راه انداختندی و راه را برای جناب معمار باز نمودندی!
شیخ چون این سخن مرید را بشنید و از آنجا که از احوالات مرید به خوبی آگاه بودی که بیشترین تلاش مرید در امر ساختمان همان ساخت لانه برای گنجشگکان بودی شروع به شماتت مرید و بنایان نمود که از قضا چون سرما خورده بودی صدایش را کس نشنیدی!
القصه معمار خشت اول دیوار را بنا نهاد و دگر بنایان او را یاری رسانیدند و شیخ بخت برگشته چهارچشم دیوار را نگاه می نمود که دارد کج می رود و جامه ها می درید که صدایش را کس بشنود و هیهات که کسی نشنید!
و چهل شبانه روز ساخت دیوار به طول انجامید، چون بنایان از کار فارغ شدند و به کنار بیامدند شیخ را بدیدند که در پای دیوار از هوش رفته و دیوار را که تا ثریا کج همی رفته!
س.ن: خودم به خوبی میدانم داستان چفت و بست درست ندارد :/
ولی دوستش دارم :)