دور دنیا در24ساعت

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۳ آبان ۹۴
  • ۳ نظر

روز سه شنبه هفته پیش بود که اطلاع دادند شنبه امتحان هست و بخواهی نخواهی باید کرمان باشی.

و سفرمون از روز جمعه عصر شروع شد.

یک رفت و برگشت 24ساعته اون هم با من چغر (شایم چقر!) بد اتبوس! که حتی پلک هام توی اتبوس به هم نمیاد.

حالا تصور کنید سر صبح هنوز نگهبان محترم کرکره دانشکده رو بالا نداده بود که با قیافه بنده مواجه شد. قیافه ای پریشان و مشوش، کوله ای بر پشت، کاپشنی در دست، موهایی ژولیده (و چه بسا پولیده! حتی) و چشمانی که از درد بی خوابی پف کرده و قرمز شده بود.

حالا کارت دانشجویی هم نداریم که نداریم!

یک نگاهی می اندازد و از بالا به پایین وراندازم می کند.

-بله؟

-خسته نباشید. (به این امید بودم که با همین جمله قضیه ختم به خیر شود.)

- همچنین. کارت دانشجویی لطفا

- (در حالی که سوت می زنم و اسرار دارم که وارد شوم) همراهم نیست متاسفانه.

- دانشجویید؟ تاحالا ندیدمتون؟

-دل به دل راه داره!

گویی اسم شب را گفته ام! آن چهره عبوس و زمخت در کسری از ثانیه به یک چهره خندان تبدیل می شود.


صحنه دوم سر جلسه امتحان:

بچه ها یک به یک تسلیت می گویند و تا جایی که اسلام دست و پایمان را نبسته باشد دست و روبوسی می کنیم! نشسته ایم و منتظر که استاد گرام وارد می شود. و باز همان قضیه قیافه و پریشان حالی این بنده نگارنده.

- شماهم سمینار داشتید؟

-بله استاد. 

- مطمئنید؟ من چهره شمارو به خاطر نمیارم؟ (سه تا درس با ایشون داشتم! دست بر قضا دوتاش رو ماکس شدما! بماند.)

یک نگاه عاقل اندر صفیه استادمئابانه و دست آخار دستور صادره از جانب ایشون!

-پاشو برو اون جلو بشین! (در کل دوران دانشجویی هیچ وقت تقلب نکردم! هیچ وقت. بنا به دلایلی مشخص.)


از قضیه نهار خوردن و دیدار حضرت استادی گرام و رفتن به کتابخونه و سرکی به خوابگاه کشیدن که بگزریم میرسیم به الآن که این بنده نگارنده دارم می نگاریم! (جمله بندی رو حال کنین خدایی!) و میرسیم به ادامه ماجرا که این بنده نگارنده ساعتی دیگه باز سوار بر اتبوس در دل شب باید قدم بزنم و پاسداری بدم! و خدا خدا کنم مآمورین گشت بین راه با آن سگ های مخوف وحشت آورشون وسط راه از اتوبوس پیاده ام نکنند که یقینا یا کار دست آن ها خواهم داد و یا خودم.!

همه این ها بهه کنار فقط به روز یکشنبه فکر می کنم! آخ که خوابم میادا!



(خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودم. :) )

قشنگ اینه که مهم نیستیم!!!

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
  • ۹ نظر


مرحوم گل آقا میگفت مشکلات کشور ما مثل این حرف هستند.

میشه دیدشون ولی نمی شه صداشون رو در آورد!

جالبه.

مثلا وام خودرو! مهم نیست که شما نمی تونید ازدواج کنید! مهم اینه که جوانان مملکت پراید سوار بشند!

یا مثلا مهم نیست که چندنفر عموفتیلیه ای یک عمر چند نسل بچه های مارو خندوندن! مهم اینه که بعضی ها بتونن محض خودشیرینی فیتیله رو بدن بالا و از آب گل آلود ماهی بگیرن.

یا مهم نیست پول این مملکت رو بعضی دوستان خوردن و یک آب هم روش. مهم اینه به دادگاه ب ز هر شب بخندیم! و با شور و اشتیاق دنبالش کنیم! (ته دلم دوست دارم ب ز ببره! انگار قهرمان داستانه!)

یا مثلا...

هیچی خب وقتی نمیشه صداش رو در آورد چه اصراریه!

اصلا به قول معروف مهم نیست که قشنگ نیستیم قشنگ اینه که مهم نیستیم!


شعر نباتی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ آبان ۹۴
  • ۷ نظر


اینجاست که باید گفت خوشا شما که شاعری بلدید!

(البته اگه شاعر بودن فقط با فونت نستعلیق نوشتن باشه!)


جناب آقای مهدی سهیلی عزیز تو یکی از کتاب هاش مثال جالبی زده بود.

یه متن از صادق هدایت رو زیرهم نوشته بود بعد در انتها امضا زده بود شاعر صادق هدایت!

و بعد توضیح داده بود باز به این نمی تونید بگید شعر چون هنوز معنا داره!!! 

الآن یاد اون افتادم.

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار! مرسی

برف پائیزی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
  • ۷ نظر


خوب یادم نیست،

تا کجاها رفته بودم، خوب یادم نیست،

این که فریادی شنیدم یا هوس کردم،

که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم.

پیش چشمم چیست اینک؟ راه پیموده.

پهندشت برف پوش راه من بوده.

گام های من بر آن نقش من افزوده.

چند گامی بازگشتم، برف می بارید.

 

جای پاها تازه بود، اما،

برف می بارید.

باز می گشتم،

برف می بارید

جای پاها دیده می شد لیک،

باز می گشتم،

برف می بارید.

برف می بارید. می بارید. می بارید....

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست



اولین برف پائیزی، سمیرم اصفهان :)


در حقیقت مالک اصلی خداست

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۱۸ آبان ۹۴
  • ۶ نظر



خدایا تمام دو راهی های زندگی ام را بردار.

من همین یک راه را هم گاه اشتباه می روم....


س.ن: عکس صفحه اول کتاب حافظ پدربزرگ جان.

چقدر این بیت شعر آرومم کرد....

جیر جیرک درون...

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
  • ۵ نظر

خورشید آرام آرام غروب می کرد و هوا رو به تاریکی می رفت.تک و تنها در گوشه ای از پارک نشسته بود و به سرمای پیش رو فکر   می کرد.

سرما از از صورت و نوک دست ها و پاهای عقبیش شروع می شد و بعد تمام بدنش رو به کرختی می رفت و در آخر کار، به مغز استخوانش می رسید. و این تازه سر شب بود.

با این جال شب را بسیار دوست داشت، شب برای او معنای دیگری داشت، می توانست با آسودگی خاطر در دل شب سازش را بنوازد. بدون هیچ مزاحمتی.

اما سرما، این سرما! 

حتی سیم های نازک سازش هم یخ می زد و دیگر نوایی از آن ها بگوش نمی رسید.

 کم کمک باران نیز شروع به باریدن کرده بود و بر سرمای هوا می افزود.

پاها! دیگر حسشان نمی کرد، رطوبت به پوست بدنش نفوذ کرده بود و کرک های پاهای لاغر و نحیفش یخ زده بود. به اطراف نگاهی انداخت، دیگر کسی نبود. به زور خودش را به کنجی کشاند تا از بارش باران در امان باشد.

اما با این حال شب را دوست داشت، شب را و تنهایی های شبانه اش را. می توانست با آسودگی خاطر سازش را بنوازد. اما سرما سراسر وحودش را گرفته بود.

ولی باز هم دوست نداشت که تسلیم شود، تمام تلاشش را به کار گرفت تا بتواند سرما را از خودش دور کند و یک بار دیگر دست به سازش برود.

ناگاه گرمایی خاص از درونش شروع به جوشیدن کرد، تمام وجودش را فرا گرفت و به سرپنجه های دست و پاها رسید.

و آخرین نغمه های درونش را نواخت ...

جیر...

          جیر....

                      جیر....


هل من ناصر ینصرنی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲ آبان ۹۴
  • ۳ نظر

"و از هنگامی که به جای شیعه علی بودن و از هنگامی که به جای شیعه حسین بودن و شیعه زینب بودن،یعنی "پیرو شهیدان بودن" زنان و مردان ما "عزادار شهیدان شده اند و بس" در عزای همیشگی مانده ایم !

چه هوشیارانه دگرگون کرده اند پیام حسین را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را؛ 

پیامی که خطاب به همه انسان هاست .

 این که حسین فریاد می زند- پس از اینکه همه عزیزانش را در خون می بیند و جز دشمن و کینه توز و غارتگر در برابرش نمی بیند- فریاد میزند که  "آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟" ،"هل من ناصر ینصرنی؟"  مگر نمیداند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟"

#حسین_وارث_آدم

خیلی جالب بود این قسمت:

میگه حسین چرا داد میزنه هل من ناصر ینصرنی؟

مگه نمیدونه که دیگه هیچ کسی نیست؟(چون داره همه عزیزانش رو در خون میبینه )پس چرا داره اینو میپرسه؟

خیلی قشنگ تفسیر میکنه،میگه دلیلش اینه که داره این سوال رو از ما میپرسه،اون موقع میدونسته که هیچ کسی تو اون لحظه دیگه جوابش رو نمیده،ولی روی صحبتش با ما آیندگان بوده. از ما میپرسه که کدوممون دعوتش رو قبول میکنیم و راهش رو ادامه میدیم؟؟؟

دلم گرفته ای دوست...

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴


از اینجا بشنوید.