الهی! هرچه بیطلب به ما دادی، به سزاواری(لیاقت) ما تباه مَکُن؛ و هرچه به ما کردی از نیکی، به عیب ما بُریده مکن؛ و هرچه نه به سزای(پاداشت) ما ساختی، به ناسزائی(نالایقی) ما جدا مکن.
الهی! آنچه ما خود را کِشتیم به بر میآر و آنچه تو ما را کِشتی آفت ما را از آن باز دار، من چه دانستم که مُزدور(مزدبگیر) را اوست که بهشت باقی او را حظّ(لذّت) است و عارف اوست که در آرزوی تو یک لحظه است، من چه دانستم که مُزدور در آرزوی حور و قصور(قصرها) است و عارف در بحر عیان غرقۀ نور است.
الهی! نام تو ما را جَواز و مهر تو ما را جَهاز؛ الهی! شناخت تو ما را اَمان و لطف تو ما را ایمان؛ الهی! فضل تو ما را لَوا(نشانه،پرچم) و کنف(سایه،جانب) تو ما را مَأوی(پناهگاه).
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گُواهی. چه بود که افزایی نگاهی...
الهی! اِی کریمی که بخشندۀ عطایی؛ و اِی حکیمی که پوشندۀ خطایی؛ و اِی اَحدی که در ذات و صفات بی همتایی؛ و اِی خالقی که راهنمایی؛ و اِی قادری که خدایی را سزایی؛ به ذاتِ لایزالِ خود و به صفاتِ با کمالِ خود و به عزتِ جلالِ خود و به عظمتِ جمالِ خود که جانِ ما را صافیِ خود ده؛ دلِ ما را هوایِ خود ده؛ چشم ما را ضیاءِ خود ده؛ و ما را آن ده که آن به.
امشب نشسته بودم و دو سالی را مرور میکردم که به بهانۀ ماه رمضان پستهای مناسبتی مینوشتم. به دلایلی رمضان را بسیار دوست دارم. مادر میگوید همان سال که ماه رمضان در تعطیلات عید بود به دنیا آمدی. و اول قرار بود نامت رمضان باشد و نه سعید. لااقل فکر میکنم خیلی شانس آوردهام که پدربزرگ(که انشالله روحش قرین آرامش باشد) قرآنش را باز کرده و به سورۀ هود و آیۀ 105 رسیده و نامم را سعید انتخاب کرده است. بگذریم؛ از بحث دور نیفتم. از دوستداشتنی بودن رمضان و مقدس بودنش میگفتم. به همین بهانه هم بوده که در این دو سال دسته پستهای مناجات رمضانیه و سی سحر سی دقیقه با کتاب را مینوشتم. و امشب که اولین سحر از این ماه مبارک است، دارم فکر میکنم امسال چه کار میتوان کرد؟ پیشنهاد شما چیست؟ چه کنیم؟
1- تذکرهالاولیاء بخوانیم؟
2- کتاب دیگری را بخوانیم؟ (گلستان، بوستان، مثنوی یا هر کتاب دیگری)
3- در این برهۀ حساس کنونی کی حوصله کتابخواندن را دارد؟ پس بیخیال کتاب خواندن شویم و بچسبیم به کار دیگری که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟
4- در این برهۀ حساس کنونی! اصلاً بهتر است من بیخیال این پستها شوم و به جایش از سیاست و دلار بنویسم؟
بیشتر شاهنامه را با رستم و جنگآوریهای او میشناسیم. اما شاهنامه داستانهای دیگری نیز دارد. از جمله اینکه داستان عاشقانه هم دارد. یکی از همین داستانها، داستان عاشقپیشگی زال و رودابه است. رودابه، دختر شاه سمنگان، پادشاه کابل و از تیرۀ ضحاکماردوش است.فردوسی به قدری در داستانسرایی و توجه به ریزهکاریهای عاشقانه هنرمند است که کوچکترین جزئیات را به بهترین شکل در دل داستان آورده است.
وصال زال و رودابه
یکی از ویژگیهای مهم در داستانهای عاشقانۀ کهن این است که دو دلباخته تنها از راه گوش و بیآنکه یکدیگر را ببینند، دل از دست میدهند. نکتهای که در داستان زال و رودابه هم وجود دارد. در ابتدا این زال است که در مهمانی دربار مهراب وصف رودابه را از یکی بزرگان میشنود و حالتی به او دست میدهد که دلش به جوش و خروش میافتد و هوش از سرش میرود:
براورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او، رفت آرام و هوش
شب آمد؛ پراندیشه، بنشست زال
به نادیده بر، گشت بی خورد و هال
و بعد نوبت دلباختن به رودابه میرسد؛ که از مهراب میخواهد تا وصف زال را برایش بگوید. توصیفات مهراب چنان بر جان و دل رودابه اثر میکند که او هم ندیده دل به زال میبازد.
چو بشنید رودابه آن گفت و گوی
بر افروخت و گلنارگون کرد روی
دلش گشت پر آتش، از مهر زال
وز او، دور شد خورد و آرام و هال
دریافت (بخش از قطعۀ زال و رودابه با صدای همایون شجریان عزیز از آلبوم سیمرغ)
س.ن: یکی از بهترین روایتگونههایی که به نثر از روی شاهنامۀ فردوسی نوشته شده بدون شک کتاب "برگردان روایتگونه شاهنامۀ فردوسی" از سیّدمحمّد دبیرسیاقی است. کتاب توسط نشر قطره چاپ شده و در حدود پانصد صفحه دارد. نثر روان و امانتدار بودن نسبت به متن اشعار مهمترین ویژگی این کتاب است. پیشنهاد میکنم بخرید، بخوانید و لذّتش را ببرید.
توضیح ابتدایی: اولاین پست رو بخونید. چون متن زیر در قالب پراکندهگویی، بدون فکر و در جواب به متن پست فوق نوشته شده. (و داخل پرانتز اشاره کنم نامبردۀنگارندۀ پست فوق خالۀ بنده است!)
«من ولی دنیای قدیم رو ترجیح میدم. دنیایی که نیازی نیست نگران فردات باشی. چون میدونی فرداهم یه روزی شبیه امروزه. صبح بیدار میشی. میری کرکره مغازهت رو میدی بالا. میشینی. اوستات میاد. ظهر میشه. نون و ماست میخوری. شب میشه. میری خونه و میخوابی تا فردا.
دنیایی که ته تکنولوژیش یه رادیو شکسته است که یه ساعت باید با پیچش ور بری تا بالاخره یه سیگنالی بگیره. دنیایی که یهویی دخترهمسایه در خونهتون رو بزنه و با کاسه آش رشته بیاد دم در :) دنیایی که تو اتاق هر خونه یه خونواده زندگی میکرد. مثل فیلم مهمان مامان. من دوست دارم هرروز سوار دورچرخهام بشم و برم بشینم تو حجره یه عطاری. بشینم اونجا و نگران این نباشم که امروز ترجمهای که قول دادم تموم میشه یا نه. نگران این نباشم که اگه فرداروزی کار گیرم نیومد چرخش دایرهوار دنیا اینبار منو به کجا پرتاب میکنه. من میخوام تو دنیایی باشم که بشه وقتی خواستی بتونی هرچی داری و نداری رو ول کنی و مثل گنگسترا بشینی روی اسبت و بری تو افق. بری بری بری. اینقدر که دیگه پیدا نباشی. شاید مثل لوک خوششانس. یا حتی نمونه واقعیترش کلینت ایستوود.»
میخوام کولهبارمو، یادگارمو، روی مادیون بذارُم
توی یه شب سیاه، پشت به خیمهها، سر به بیابون بذارُم