- آقاگل
- شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
- ۵ نظر
با اینکه چند روزی است استرس بازی امشب را دارم، ولی برد و باختش زیاد هم برایم تفاوتی ندارد. البته که دوست دارم میلان برنده باشد. ولی به عنوان هواداری که در قارۀ دیگری زندگی میکند و هزاران کیلومتر از ورزشگاه موردعلاقهاش دور است. به عنوان کسی که تنها فایدهاش برای باشگاه بالاتر بردن تعداد دنبالکنندههای اکانت آن در توییتر است. به عنوان مخاطبی که سالهاست نه حق پخشی برای دیدن بازیهای تیمش پرداخته، نه حتی با خرید محصولات هواداری برای باشگاه سودی داشته، نمیتوانم آنچنان هم ادعای هواداری داشته باشم. اصلاً من کجای این باشگاه و فلسفهاش قرار میگیرم؟ چه جایگاهی در فرهنگ هواداری این باشگاه دارم؟
نه، هواداری در ایران هیچوقت رنگ و بوی هواداری در کشورهای اروپایی را ندارد. من میلان را به خاطر پیشینۀ سیاسی و اجتماعیاش انتخاب نکردم. حتی دوست داشتن میلان، دوست داشتن پرسپولیس نبود که آن را به ارث برده باشم. میلان از همان روزهای اول یک دلخوشی شخصی بود برای من. یک گوشۀ دنج، یک دلخوشی شخصی برای عبور از بالا و پایینهای زندگی روزمره. سالهای اول میلان را انتخاب کردم تا توی مدرسه سری داشته باشم بین سرها، حرفی داشته باشم برای زدن. ولی هرچه سن و سالم فراتر میرفت شکل هواداریام تغییر کرد. دقیقتر بخواهم بگویم، بعد از آن شب دردناک استانبول، میلان برایم خیلی بیشتر از یک باشگاه عادی بود. اگرچه بردها و قهرمانیهای پرتعداد مرا عاشق میلان کرد؛ ولی آن شب شوم بود که به من هوادار بودن را آموخت. آن شب بود که فهمیدم فوتبال در کنار همۀ لذتبخشیها، شیرینیها و بردهایش یک روی دردناک و زجر آور هم دارد. باختها و تلخیهای زندگی.
میلان این سالها خیلی شبیه به من بوده. تیمی شکستخورده، اما پر غرور. دنبال رؤیاهایی که برای دستیافتن به آنها باید پستی و بلندیهای بسیاری را طی کرد. باید خون دل خورد. اینکه از سه روز پیش دلهره افتاده به جانم و استرس دربی امشب تمام تنم را مور مور میکند، بی دلیل نیست. دوست دارم وقتی داور سوت پایان بازی را میکشد، این من باشم که سرم را مغرورانه بالا میگیرم. اما حتی اگر پایان این داستان آه و افسوس و حال بدش باشد، باز چیزی را نباختهام. من در خودم یازده بازیکن و مربی را میبینم که برای بردن همه چیز و همهکس جنگیده، تمام تلاش اینروزهایش را به کار گرفته و ذرهای سر تسلیم فرود نیاورده است. اصلاً چه چیزی مهمتر از این؟
خواستم دست به قلم ببرم و چند سطری بنویسم از هواداران تیم الرجای مراکش؛ اما هربار که این کلیپ و شعرش را میبینم غمی سخت در دلم مینشیند. مراکش را حالا دیگر نه فقط به خاطر همگروهی در روسیه که به خاطر همدردی با جوانانش میشناسم. این کرۀ خاکی مسخره، آنقدر کوچک شده که درد جوانانش در شمال غربی آفریقا از جنس همان دردی است که اینجا میشود درون کوچهخیابانهای شهر و بین خودمان دید و حسش کرد.
+کلیپ کامل سرود «فی بلاد ظلمونی» هواداران تیم الرجا مراکش (یوتیوپ)
ناراحتم، ولی غمگین نه. خستهام ولی ناامید نه. ناراحت بودن با غمگین بودن فرق دارد، زمین تا آسمان متفاوتاند این دو. ناراحتی لحظهای است، گذرا است؛ تنها تا زمانی اجازۀ ماندن دارد که تیمت دوباره پا به میدان بگذارد؛ تا لحظۀ فرارسیدن برد بعدی. ولی غمگین بودن یعنی باخت، یعنی دیگر هیچ امیدی برایت باقی نمانده؛ ولی من سراسر امیدم. خستهام به خاطر باخت و ناراحتم از باختی که میشد طعم شیرینتری داشته باشد. خستهام، ولی نا امید نه. فوتبال شبیهترین است به زندگی، شبیهترین. اگر این را قبول داشته باشی، میپذیری که قرار نیست همیشه توپ مطابق میل تو پیش برود، قرار نیست پیروزی همیشه برای تو باشد، قرار نیست تا ابد روی مهربان زندگی را ببینی. پس میپذیری که گاهی باید طعم تلخ شکست را تحمل کنی. باید با شکست کنار بیایی و باید به زندگی ادامه دهی. باید تلخی شکست را فراموش کنی، با آن کنار بیایی و درس بگیری از آن. درس بگیری برای فردایی بهتر، برای شروعی دیگر، برای اینکه جریان زندگی حالا حالاها ادامه دارد. و تو ناامید نیستی. خسته شاید، ولی ناامید نه. ناراحت شاید، ولی غمگین نه.
میگویند تصور همیشه بر پایۀ امید شکل میگیرد و تا وقتی احساس میکنید، امیدوار هم هستید. امید، باور به نتیجۀ مثبت رخدادها و شرایط در پایان راه است. این احساس را دارید که میتوانید آنچه را که میخواهید، به دست آورید. با یک حادثه، با کمی خوشاقبالی. با جان کندن. ولی خوشبین نیستید. امیدوار بودن با خوشبین بودن فرق دارد. امید یک حس است. مثل خیلی از حسهای آدمی. ولی خوشبینی حاصل یک روش یا الگوی ذهنی عمدی و اختیاری است... و شما خوشبین نیستید، فقط امیدوارید. این را از فوتبال آموختهاید که اگر میخواهید پیروز شوید باید امیدوار بمانید و شما هنوز به جلو مینگرید...
...به صفحه ی تلویزیون زل زدهاید. خیره شدهاید و زمزمه میکنید «ما هم مردمانی هستیم.» میگویید شاید آن بالا کسی دوستتان داشته باشد. شاید آن بالا کسی نگاهتان کند. شاید و شاید و شاید...
#پسری_روی_سکوها
زندگی در حوضچۀ اکنون