۶۰ مطلب با موضوع «فوتبال نگاری» ثبت شده است

تیم بودن بالاتر از ستاره داشتن است

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
  • ۲۱ نظر


می‌تونم صدها کلمه از غیرت و تعصب حرف بزنم، می‌تونم صدها کلمه از فلسفۀ تسلیم نشدن و جنگیدن در زندگی بگم. می‌تونم بنویسم یک وقت‌هایی هم باید تسلیم نشد، باید کمر خم نکرد، باید جنگید و راه پیروز شدن رو یافت. می‌تونم از کلمات زیادی برای ابراز کردن احساساتم استفاده کنم. می‌تونم، ولی فقط به این چهار کلمه اکتفا می‌کنم و می‌نویسم: «مرسی فوتبال، مرسی پرسپولیس»

هیچکس برای بازنده‌ها داستان نمی‌سازد

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
  • ۳۸ نظر

سوت پایان بازی که به صدا در آمد یک غم بزرگ نشست روی سینه‌ام. نیمکت ذخیرۀ فرانسه که دویدند سمت زمین، من نه به قهرمانی فرانسه که به شکست تیمی فکر کردم که از هر نظر شایستۀ قهرمانی در جام بود. تیمی با پیراهن‌های شطرنجی قرمز و سپید. تیمی که بر خلاف همۀ پیش‌بینی‌ها تا فینال جام خودش را رساند؛ و از هر تیمی تیم‌تر بود.

می‌دانید فوتبال از هر نظر شبیه به زندگی است. شکست، پیروزی، پست‌ها و حتی قوانینش درست شبیه به زندگی‌ است. اصلاً دلیل توفیق فوتبال نسبت به دیگر ورزش‌ها همین است. از آفساید شروع کنم. به قول صدر: «شاید آفساید نفرت‌انگیزترین قانون فوتبال باشد، ولی بی‌تردید بازتابنده‌ی تلاش بی‌ثمر و گول‌زنک زندگیِ آدمی هم هست!» می‌دانید آفساید نفرت‌انگیز است چون گاهی که با تمام وجود می‌دوید و تلاش می‌کنید تا به توپ برسید و آن را به تور دروازه برسانید و خوشحالی کنید؛ دقیقاً در همان لحظه که آدرنالین بدنتان از شدت خوشحالی به بالاترین حد خودش رسیده دست کمک داور با پرچمش که آنرا از دور برایتان تکان می‌دهد صاف می‌زند توی برجکت. بلی؛ در آفساید بوده‌اید. (درست مثل صحنۀ گل ایران به اسپانیا و فریادهایی که با یک پرچم توی گلوهایمان خشکید.) اصلاً همین است که می‌گویم نامردتر از قانون آفساید نداریم. چه در فوتبال و چه در زندگی. مثال دیگری که برای این استدلال دارم حرفی است که هگل می‌نویسد و اعتقادی است که او دارد. «برای هگل آزادی به این مفهوم است که بشر باید در جامعه‌ای و تحت قوانینی زندگی کند که آن قوانین با اراده‌ی آزاد انسان‌ها سازگار باشد.» هگل می‌نویسد فوتبال از هر لحاظی با این تعریف هم‌خوانی دارد. می‌نویسد: « در هیچ ورزشی جمعی‌ای نمی‌توان مثل فوتبال آزادانه دوید و دویدن نشانۀ آزادی است.» و بعد به این می‌پردازد که در فوتبال هرکس نقشی برعهده دارد و دارای پست تعریف شده‌ای است. اما با این حال می‌تواند به دیگر نقاط زمین هم سرکشی کند. می‌تواند برای پیروزی بجنگد، دفاع کند و گل بزند. و حتی اگر گل هم نزند می‌تواند در زدن گل و کسب پیروزی سهمی داشته باشد. می‌گوید زمین فوتبال مثل جامعه بسیار بزرگ است. حضور در زمین احساس جضور در جامعه را القاء می‌کند. جامعه‌ای که آدم‌هایش پیوسته در حال حرکتند. و اگر سستی به کارشان راه پیدا کند عقب می‌افتند. جامعه‌ای که فردگرایی نیز در آن اهمیت دارد. ولی مفهوم بودنش همیشه پابرجاست. 

به خاطر همین شباهت‌هاست که می‌گویم فوتبال از هر لحاظی شبیه به زندگی است. و می‌دانید؛ همان‌طور که در زندگی برای بازنده‌ها داستانی نمی‌سازند، در فوتبال هم برای بازنده‌ها کسی داستانی نمی‌نویسد. امشب کرواسی باخت. و خب مطمئناً چند سال دیگر کسی با یادآوری جام بیست هجده حرفی از این تیم نمی‌آورد. بهتر بخواهم بگویم. مفهوم حرفم همان جملۀ کلیشه‌ای است که می‌گوید تاریخ را فاتحان می‌نویسند. امشب کرواسی باخت. تیم شیک‌پوش جام، با آن پیراهن‌های شطرنجی سپید و قرمزی که دلم می‌خواست یکی از آن‌ها را امشب می‌داشتم. تیمی که حقش باخت نبود. ولی خب گردش روزگار است؛ و پیش‌آمدهایی که گاهی اوقات کنترلش از دسترس ما خارج می‌شود. 


س.ن: بریده‌ها از کتاب پسری روی سکوها-حمیدرضا صدر

امواج مکزیکی

  • آقاگل ‌‌
  • دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
  • ۳۰ نظر

بال زدن یک پروانه در برزیل، می‌تواند باعث وقوع توفان در شبه جزیره هند شود. درست مثل فریادهای هروینگ لوزانو در مسکو که هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر گسل‌های مکزیک را به لرزه واداشت.(+)


شرح تصویر:خوشحالی هروینگ لوزانو و برد مکزیک برابر آلمان

تنهاترین نهنگ دنیا

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷
  • ۳۷ نظر

وال‌ها موجودات اجتماعی‌ای هستند. ولی در آبیِ اقیانوس‌ها یک نهنگ هست که همیشه محکوم بوده به فهمیده نشدن؛ و محکوم بوده به تنها بودن.(+)

شرح تصویر: لیونل مسی؛ توقف آرژانتین در شب سربلندی ایسلندی‌ها(روی دیگر سکّه) پس از 13 شوت بی‌سرانجام کاپیتان.

أنتِ جمیلة کهدف فی الدقیقة التسعین

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷
  • ۱۶ نظر

أنتِ جمیلة کهدف فی الدقیقة التسعین...

«تو زیبایی، درست مثل گل دقیقۀ نود»

+جداریات (کانال احسان‌نامه)

چشم‌ها، جام‌جهانی و دیگر هیچ...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
  • ۲۶ نظر

استادی داشتیم که می‌گفت زندگی درست شبیه یک رینگ بوکس است. می‌گفت وقتی با مشکلات زندگی روبرو شدی، اگر اولین مشت را تو بزنی احتمال برنده شدنت خیلی بالاست. اما اگر این تو بودی که اولین مشت را خوردی، نباید تسلیم شوی. می‌گفت باید قوی‌تر از قبل بلند شوی، روی پاهای‌ات بایستی، زندگی‌ات را دست بگیری و تا پیروز نشدی به مبارزه ادامه دهی.

 با همۀ این توصیف‌ها من زندگی را بیشتر شبیه یک زمین فوتبال می‌بینم. یک مستطیل سبز، یک بازی بزرگ، با تماشاچیان و ده بازیکن دیگر؛ خوب بودن یا نبودن هرکدام از این ده بازیکن می‌تواند نتیجه بازی را تغییر دهد. و این دست شماست که تصمیم بگیرید کجای زمین بازی کنید. می‌توانید یک مهاجم نوک قدرتمند باشید. یا یک وینگر سرعتی. یا یک هافبک طراح، که نقش مهمی در حملۀ تیم داشته باشد. یا حتی یک دفاع وسط مستحکم. ما آدم‌های معمولی اما، همیشه دروازه‌بان بوده‌ایم. 

اگر در تمام عمرتان تنها ده دقیقه فوتبال دیده باشید می‌دانید که وسط آن مستطیل سبزرنگ، هیچکس تنهاتر و مظلوم‌تر از دروازه‌بان‌ها نیست. دروازه‌بان که باشی تقریباً باید دور قهرمان بودن را خط بکشی. دروازه‌بان که باشی تفاوتی نمی‌کند چقدر در طول نود دقیقه خوب بودی. مهم نیست، چون تو قهرمان زمین نخواهی بود. بهترین بازیکن زمین کسی است که دریبل می‌زند، پاس گل می‌دهد و گل می‌زند. اما، اما تو کافی است تنها یک اشتباه داشته باشی تا از یک بازیکن عادی تبدیل شوی به منفورترین بازیکن زمین. تا همۀ کاسه‌کوزه‌های باخت سر تو شکسته شود. درست مثل زندگی. بله؛ درست مثل زندگی..

گفته بودم که نزدیک‌ترین واژه به زندگی فوتبال است. و به‌مانند فوتبال که گاهی اوقات بهترین‌ ستاره‌هایش را به بازی می‌گیرد و به قدری درمانده می‌کند که حتی در صدوبیست دقیقه هم نمی‌توانند کاری را پیش ببرند، زندگی هم یک وقت‌هایی همه را به بازی می‌گیرد. درمانده می‌کند. له می‌کند. صدوبیست دقیقه تلاش نافرجام، صدوبیست دقیقه جنگ، جنگ، جنگ. و بعد می‌دانید چه می‌شود؟ انتها این صدوبیست دقیقه این‌بار نوبت ما معمولی‌هاست، ما دروازه‌بان‌ها. نوبت ضربات پنالتی، دوئل‌های دونفره، ده دقیقه برای رسیدن از فرش به عرش، برای تبدیل شدن به یک قهرمان. برای طی کردن ره صدساله. درست مثل وقتی که شانس در خانه‌ات را می‌زند.

پس بلند می‌شوی. زندگی‌ات را به دست می‌گیری. هفت‌تیرت را می‌بندی. جای پایت را محکم می‌کنی و به سمت چهارچوب زندگی قدم برمی‌داری. دوئل‌های نهایی. چشم می‌دوزی به چشم سختی‌ها، بی‌هیچ واسطه‌ای خیره می‌شوی به نگاه‌ بازیکنان حریف. و بعد، یک انتخاب یک حرکت یک شلیک و این‌بار شاید تو قهرمان قصّه باشی. قهرمانی که حق دارد سرش را بالا بگیرد. با مشت به سینه بکوبد، دورتادور ورزشگاه را بدود، قهرمانانه نفس بکشد و از خوشحالی اشک بریزد.

جام‌جهانی که باشد، دروازه‌بان که باشی، سخت است بهترین بودن. سخت است چشم‌ در چشم سختی‌ها دوختن. سخت است مهاجمان حریف را به نبرد فراخواندن. سخت است قهرمان شدن، قهرمان بودن و قهرمان ماندن. سخت است ولی غیر ممکن نه!


+به دعوت سجل و با دعوت از دکتر سین و هر دوست دیگری که میل به شرکت داشت.

++تصویر: اسون اولریش، دروازه‌بان بایرن، پس از باخت به رئال با اشتباه مرگ‌بار. تنهاتر از همیشه...

لحظه‌های سخت خداحافظی

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۸ نظر

سفر هفده ساله‌ای به پایان رسید. کتابی با هفده فصل تمام شد. شماره یک‌ها همیشه تنها‌ترین بازیکن‌های زمین‌اند. تنهای تنهای تنها..

توضیح عکس: آخرین دقایق بازی جان لویجی بوفون برای تیم یوونتوس و پایان هفده سال بازی در پیراهنی که مثل پوست دومش بود. 

داستان لوگوی دردسرساز

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷
  • ۳۵ نظر

داستان از شب بازی رُم و بارسلونا شروع شد. جایی که تیم کارشناسی صداوسیما تصمیم به مات کردن لوگوی باشگاه ایتالیایی، یعنی رم گرفت. حرکتی که البته با گسترش فضای مجازی به‌سرعت در شبکه‌های تلگرامی و حتی سایت‌های خبری دنیا منتشر شد و یک‌روزه تبدیل شد به یک لوگوی دردسرساز. اینکه مات کردن لوگوی فوق کار درستی بود یا اشتباه موضوع بحث من نیست. راستش به این بهانه علاقه‌مند شدم کمی بیشتر در مورد این لوگوی عجیب‌وغریب بخوانم. لوگویی که الحق داستان جالبی داشت.

در لوگوی فوق، و البته تصویر بالا ماده‌گرگی به اسم گرگ کاپیتول را می‌بینیم که در حال شیر دادن به دو پسربچه به اسم‌های رموس و رمولوس است. در سمت چپ تصویر نیز زنی به اسم رئاسیلویا را به همراه مردی می‌بینیم که گویا مادر این دو پسربچه بوده است. پسرانی که طبق داستان‌های اساطیری ایتالیا نوه‌های نومیتر، پادشاه آلبانولگا هستند. آلبانولگا درواقع همان مکانی است که بعدها شهر رم در آن بنا شد. نومیتر و برادرش آمولیوس از نسل قهرمان تروا آئیناس بودند. نومیتر دختر و پسری داشت که نام‌های آن‌ دو به ترتیب رئاسیلویا و لائوس بود. آمولیوس که سودای پادشاهی را در سر داشت برادرش نومیتر را همراه پسرش لائوس کشت؛ و فرزند دخترش رئاسیلویا را مجبور کرد تا راهبه شود. تا به این وسیله جلوی فرزند دار شدن رئاسیلویا را بگیرد؛ اما، اما ازآنجایی‌که چرخ کبود بازیچه‌ها بسیار دارد و همیشه به اختیار ما نمی‌چرخد، خدای جنگ یعنی جناب مارس عاشق رئاسیلویا شد؛ و سرانجام این هم‌آمیزی باردارشدن رئاسیلویا بود. آمولیوس که از این داستان و باردارشدن رئاسیلویا آگاه می‌شود او را به زندان می‌اندازد؛ و پس‌ازاینکه دو فرزند دوقلوی رئاسیلویا به دنیا می‌آیند او را می‌کشد و دو فرزندش را به رودخانه تیبر که سومین رود طویل ایتالیاست می‌اندازد. ولی چرخش روزگار این دو پسر را به کناره‌ی رود می‌رساند و از مرگ نجات می‌دهد! پس‌ازآن سروکله ماده‌گرگ داستان پیدا می‌شود. رموس و رمولوس به‌وسیله این ماده‌گرگ که در این داستان گرگ کاپیتول نامیده می‌شود بزرگ می‌شوند؛ و در ادامه داستان انتقام کشته شدن مادر و پدربزرگ را از جناب آقای پادشاه آمولیوس می‌گیرند. پس‌از آن‌ هم پایه‌های شهر رُم را در تپه‌ای به نام پالاتیوم بنا می‌گذارند؛ و شهر رم را ایجاد می‌کنند؛ و رمولوس پادشاه رم می‌شود.