۶۰ مطلب با موضوع «فوتبال نگاری» ثبت شده است

سیزیف و چارچوب سه‌بر فلزی

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸
  • ۶ نظر

به دروازه‌بان‌ها فکر می‌کنم. به این چارچوب سه‌بر فلزی. فکر می‌کنم چه رازی است که دروازه‌بان‌ را از یک فوتبالیست ساده تبدیل می‌کند به کیاس‌ترین بازیکن زمین؟ کیاسی که البته درنهایت فریب هم خواهد خورد. توپ بارها و بارها از دستش دور می‌ماند و می‌چسبد به تور دروازه. این را خودش هم به‌طور غریزی می‌داند. امّا انگار او در یک موقعیت خاص بین خودویرانگریِ سیزیف‌ بودن و داشتن یک شغل امن، اولی را برگزیده. 

این چارچوب سه‌بر فلزی و این زمین سبز، صحنۀ جدال پایان‌ناپذیر اوست با زئوس. آن ده نفر دیگر تنها فریبی است تا معلوم نکند که این بازی، جنگ اوست با خدای خدایان. جنگی ناتمام. توپ، به مانند آن گوی نفرین شدۀ خدایان، هربار به سمت دروازه شلیک می‌شود و او وظیفه دارد توپ را در آغوش بکشد یا دور کند.

امّا هربار که دروازه‌بان توی دروازه می‌ایستد، به طور غریضی می‌داند که پایان این جدال بی‌رحم، این زئوس است که سرمست خنده سر می‌دهد؛ که عاقبت این گوی نفرین شده باز از بالای قله فرو می‌غلتد و او ظاهراً محکوم است به شکست.

تا حالا به چهرۀ دروازه‌بانی که توپ به تور دروازه‌اش دوخته شده نگاه کردید؟ به نیرنگی بی‌پایان که از لحظۀ لرزیدن تور دروازه دوباره و دوباره آغاز می‌شود. انگار سیزیف با چهره‌ای درهم کشیده رو به زئوس کرده، لبخندی حیله‌گرانه می‌زند و می‌گوید: «آخ! این‌بار هم گوی نفرین شده، درست در نزدیک قله از دستانم رها شد. پس بیا دوباره بازی کنیم.»

دروازه‌بان‌ها کیاس‌ترینند و از بارها فریب دادن خدای خدایان غرق لذت می‌شوند. زئوس نگاه می‌کند به آن توپ چسبیده به تور، به آن گوی پایین قله و فکر می‌کند چه نقشۀ شرورانه‌ای امّا برای سیزیف، این مکار مکاران، شروع دوبارۀ بازی، این رنج ناتمام، همان فریبی است که از آن غرق لذت می‌شود. برای دروازه‌بان‌ این نا تمامی بازی، این به تعویق انداختن میل، تمام لذت فوتبال است. لذتی که تا ابد امتداد دارد.

شرح عکس: یورگی لئونف، هنر پیشۀ اهل  شوروی، بازی دوستانه 1984


#یاددار_هشت_آذر_نود_و_هشت

  • آقاگل ‌‌
  • جمعه ۸ آذر ۹۸
  • ۱۱ نظر

تلوزیون چهارده اینچ ال‌جی را گذاشته‌ایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو می‌کند و گرمایش را پخش می‌کند توی خانه. خاله‌ها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشسته‌اند و چشم‌شان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچه‌ها هم خودمان را آن لالوها هل داده‌ایم. همه چشم دوخته‌ایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی می‌گوید امیدی نیست و استرالیا قوی‌تر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا می‌خوریم. کوچک‌تر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمک‌های رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.

تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازه‌هایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ می‌دویم. بازیکن‌ها توی زمین می‌دوند و دایی یک بند فحش می‌دهد. من فقط حواسم به آدمک‌های رنگی است و احتمالاً به بلوط‌ها که کی می‌پزد. دایی می‌پرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «تمام شد.» راستش نمی‌فهمم چه چیزی تمام شده. فقط می‌بینم که آدم‌های زردپوش‌ تصویر خوشحالند و آن‌هایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد می‌زنند. همه چیز همین‌طور می‌گذرد، تا نوبت به بلوط‌ها می‌رسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی می‌ریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفته‌ایم. 

دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. این‌بار بازیکن‌ها جای خودشان را باهم عوض کرده‌اند. ایرانی‌ها رفته‌اند سمت دیوار و زردها سمت در. همین‌که بازی شروع می‌شود دوباره ناله‌های دایی و فحش‌هایش می‌رود هوا. این‌طرف از خاله‌ها هم گاهی صدایی بلند می‌شود و با هرتوپی که می‌آید روی دروازۀ ایرانی‌ها، دادی می‌زنند. توپ دوباره می‌رود توی دروازه و زردها می‌پرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشسته‌اند به تعریف. من و وحید نشسته‌ایم کنار بخاری و هنوز چشم دوخته‌ایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همین‌طور رگباری غر می‌زنند و چایی می‌خورند. بابا و عمو هم آمده‌اند. رضا هم آمده و همه حلقه زده‌اند دور تلوزیون.

تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زده‌ایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خنده‌ام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقک‌ها. دروازه‌بان ایران آدامس می‌جود و لبخند می‌زند. بعدها می‌فهمم مردی که آن وسط پشتک می‌زد و دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها می‌فهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.

دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یک‌باره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی می‌گفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد می‌کشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره می‌رود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این می‌ترسم که نکند این‌بار دروازه‌بان توپ را بگیرد؟

از زیرلب حرف زدن‌ها و سرپا ایستادن بقیه، می‌فهمم که موضوع مهمی است. می‌فهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط می‌گوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمی‌فهمم چرا، ولی شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد می‌زنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل می‌شود. قاب تصویر می‌رود روی داور. همه با هم می‌پریم بالا. سروصدایمان احتمالاً می‌رود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه‌ هم می‌آید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانی‌ها با پرچم رنگی دور زمین می‌دوند و ما دور اتاق مادربزرگ.

بعدها می‌فهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه این‌قدر خوشحال بودیم. بعدها علاقه‌ام به عابدزاده ده برابر می‌شود. بعدها بیشتر اهل فوتبال می‌شوم و فوتبال می‌شود جزئی از زندگی روزمره‌ام. بعدها عکس‌ تمام دروازه‌بان‌ها را جمع می‌کنم و وقت‌های دلتنگی‌ می‌روم سراغشان. بعدها می‌رسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را می‌نویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر می‌کنم که چرا دیگر نمی‌شود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعی‌مان مدت‌هاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادی‌های جمعی‌ای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یک‌بار دیگر در تمام سال‌های باقی‌مانده؟

نمی‌فهمم.


آبی‌های لندنی

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۵ آبان ۹۸
  • ۸ نظر


یک: (سه شنبه، سی مهر، کنفرانس مطبوعاتی پیش از بازی  با آژاکس هلند، لیگ قهرمانان اروپا)


خبرنگاری پرسید: «به نظر می‌رسد از آژاکس می‌ترسید؟»

فرانک کمی لبخند زد و گفت:«نمی‌ترسم. صورتم این شکلیه.»

+نتیجه؟ چلسی یک-صفر آژاکس رو برد.


دو: (شنبه، چهار آبان، لیگ جزیره)


هتریک کریستین پولیسیک بیست ساله، هفتمین برد پیاپی مربی جوان با آبی‌های لندن. جذاب‌ترین تیم این روزهای فوتبال.

+بچسبد به این پست

مرثیه‌ای برای این روزها

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸
  • ۱۴ نظر

اول کلیپ زیر را ببینید تا بعد بروید سراغ متن:



دریافت

داستان بارش عروسک‌ها از طبقۀ دوم ورزشگاه و پرچم تیم میزان شروع می‌شود و بعد عروسک‌ها که رنگ و وارنگ دست هوادارهاست. عروسک‌های پارچه‌ای همه از یک بنیاد خیریه است. هدف کمک به بیمارستانی است مخصوص کودکان، در شهر نوتردام هلند. هوادارها همه عروسکی از این بنیاد خیریه خریده‌اند و با ورود تیم‌ها به میدان، باران عروسک بر سر هواداران تیم رقیب می‌بارد. بارانی از عروسک‌ها که هدیه‌هایی است از هواداران میزبان به میهمانان ورزشگاه. 

دیدن کلیپ مرا غرق می‌کند در فکر و خیالی که روزهاست از آن فرار می‌کنم. در اینکه فوتبال برای آن‌ها هم لذت دارد و هم فایده. برای ما امّا همه آشوب است و خون‌ریزی. آن‌ها با اهدای عروسک به هواداران میهمان، مهربانی و هم‌دلی هدیه می‌دهند و ما در هر ورزشگاهی با سنگ و فحاشی به استقبال میهمانان‌ می‌رویم. حاشیه‌های پس از بازی برای آن‌ها، صحبت از کمک به کودکان بیمار است و ما باید از کور شدن چشم و مرگ کودکان شش ساله‌ بخوانیم. کودکی که صبح با پای خودش به ورزشگاه رفته و شب بدن نیم‌سوخته‌اش را پدر در آغوش گرفته و اشک‌ریزان یرون برده...

نمی‌خواهم و دوست ندارم ناله سر دهم. دوست ندارم گرفتار دوقطبی ما و آن‌ها شوم. دوست ندارم فکر کنم آن‌ها همه نیکویی هستند و ما همه درد و زخم. دوست ندارم؛ ولی خب چشم‌ها را نمی‌شود تا همیشه بست.

مادر مرد، از بس که جان ندارد

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۸
  • ۱۷ نظر

میگه:«وظیفۀ داستان‌نویس (فیلم‌ساز و ...) خاص کردن سوژۀ عام و بعد بسط دادن اون سوژۀ خاص به عموم جامعه است.» مثال بزنم:

همۀ ما فیلم مادر ساختۀ علی حاتمی رو دیدیم و این دیالوگ معروف اکبر عبدی رو هم به یاد داریم:«مادر مرد. از بس که جان ندارد.»

آسایشگاه‌های ما همین الآن پره از مادرهایی که آخرین روزهای زندگی خودشون رو می‌گذرونن. همین امروز چند پیرزن به مرگ طبیعی یا غیرطبیعی از دنیا می‌رن و عمرشون به سر می‌رسه. پس فوت شدن پیرزن‌های از کار افتاده یک امر عامه. ولی مادر فیلم علی حاتمی چی؟ اون هم فقط یکی از همین پیرزن‌هاست؟ نه. قطعاً نه. 

علی حاتمی شخصیت مادر فیلم رو خیلی خوب به یک شخصیت خاص تبدیل می‌کنه. بچه‌های این مادر هرکدام توی این جامعه کار و پیشه‌ای دارند. یکی بازاریه و یکی اداری. یکی وضع مالی خیلی خوبی داره و یکی نه. یکی از جنوب میاد و یکی توی همین تهران زندگی می‌کنه. یکی از شمال می‌رسه و یکی از شرق. بچه‌های که سال‌هاست از هم فاصله گرفتند و فرقۀ هفتادودوملت هستند. امّا خواستۀ مادر در آخرین روزهای زندگی سبب شده تا این بچه‌ها دوباره در کنار هم قرار بگیرند و اون صمیمیت خانوادگی رو تجربه کنند.

برگردم سراغ حرف اولم. همون «خاص کردن سوژۀ عام و بعد بسط دادن آن سوژۀ خاص به عموم جامعه.» می‌شه گفت مادر فیلم علی حاتمی دیگه یک پیرزن عادی نیست. اون یک پیرزن خاصه. یک سوژۀ خاص با بچه‌هایی خاص. و بعد چطور این سوژۀ خاص بسط داده می‌شه به کل جامعه؟ اینکه بچه‌های این مادر هرکدام نماینده‌ای از یک گوشۀ کشور و یک قشر هستند. یکی بازاری و یکی اداری. یکی عرب و یکی تهرانی. اینجا دیگه مادر فقط مادر شش فرزندش نیست. اینجا مادر تبدیل می‌شه به "مام وطن" و بچه‌ها هرکدام نماینده‌ای از این فرقۀ هفتادودو ملت. کرد، ترک، بلوچ، عرب، لر، شمال، جنوب، شرق، غرب. علی حاتمی فقط روایت کنندۀ یک قصه از یک خانواده نیست. اون روایتگر قصۀ تمام ایرانه. آرزوی پیرزن فیلم فقط جمع شدن خانواده و جای شدن صمیمیت در دل خانوادۀ خودش نیست. آرزوی اون جمع شدن تمام اقوام ایران و جاری شدن صمیمیت و مهربانی بین تمام مردمه. فقط این‌جاست که مام وطن به آرامش می‌رسه.


بخش دوم- ماجرای آن دختر آبی


وسط این بلبشوی «دختر آبی» به همین خاص و عام بودن سوژه فکر می‌کردم. خودکشی، خودسوزی، تبعیض‌های بی‌شمار جامعه‌ای که نمی‌تونیم منکر بیمار بودنش بشیم. این‌‌ اتفاق‌ها رو هرروز می‌بینیم و می‌خونیم. کافیه فقط سری به صفحۀ حوادث خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها بزنیم تا با ده‌ها سوژۀ خودکشی روبرو بشیم. تبعیض‌های اجتماعی هم که شمارش از دستمون در رفته و هرکسی (جدا از بحث جنسیت) بسته به جایگاه اجتماعی و زاویه دیدی که داره، هرروز با این تبعیض‌ها روبرو می‌شه.

تبدیل شدن دختر آبی به یک سوژه خاص

چی دختر آبی رو به یک سوژۀ خاص تبدیل می‌کنه؟ من فکر می‌کنم خود »فوتبال». همین موجود ناشناخته‌ای که سال‌هاست انگ افیون توده‌ها خورده و می‌خوره. باید قبول کنیم که فوتبال امروز دیگه مهم‌تر از یک بازی سادۀ بیست و دو نفره است. چرا؟ چون صاحب رسانه است. چون کوچک‌ترین اتفاقی در دنیای فوتبال می‌تونه به سرعت بزرگ شده و دیده بشه. مثلاً پیشنهاد می‌کنم اسم «امیلیانو سالا» رو جستجو کنید و ببینید چطور سقوط یک هواپیمای مسافربری (اتفاقی که ممکنه هر روز تکرار بشه) همۀ رسانه‌های جهان رو درگیر می‌کنه. 

مرگ «دختر آبی» هم از همین جنسه. حادثه‌ای که جدا از شکل رخ دادنش، تنها به خاطر پیوند خوردن با فوتبال به سرعت در سطح جهان بولد شده، بزرگ شده و خیلی سریع از دنیای فوتبال پا فراتر گذاشته و شده یک سوژۀ خاص برای همه. از سیاسیون گرفته تا سلبریتی‌ها تا مردم عادی جامعه. از شرق گرفته تا غرب. از جنوب گرفته تا شمال. 

بسط دادن سوژۀ خاص به عموم جامعه

حالا که ماجرای دختر آبی به یک سوژۀ خاص در سطح جامعه جهانی تبدیل شده، نمی‌تونیم به چشم یک خودکشی ساده نگاهش کنیم. دیگه مرگ این دختر یک مرگ ساده نیست؛ و مهم هم نیست که این دختر چرا، چطور و چه وقت تصمیم به خودسوزی گرفته. ما هم نه قاضی هستیم و نه حق سرزنش اون رو داریم.حالا این دختر، نماینده‌ای از تمام دخترانیه که سال‌هاست گرفتار تبعیض هستند. حتی بالاتر، نمایندۀ تمام مردم این جامعۀ گرفتار تبعیضه.  جنس تبعیض‌ها برای هرکدام از ما متفاوته. چون زاویۀ دید و زیست خودمون رو داریم. تبعیض‌های جنسیتی، تبعیض‌های شغلی، تبعیض‌های اجتماعی، خانوادگی و ... کسی هم نمی‌تونه و حق نداره که قضاوتمون کنه. کسی نمی‌تونه بشینه و دغدغه‌ها و تبعیض‌هایی که ما ازش حرف می‌زنیم رو سطح بندی کنه. حق نداره و نمی‌تونه. 

حرف آخر:

در تمام این بیست و هشت سال زندگی، به یاد ندارم که گربه‌ای برای رضای خدا موش گرفته باشه. وسط این همه تحلیل‌ها و تفسیرهای ملال‌آور و مسخره‌ای که از زندگی دخترک آبی‌‌پوش می‌خونید، فراموش نکنید که: «هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیره.»

.

* پی‌نوشت: «اگر انسانی، انسانی را به خاطر گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب شود.» (امام صادق(ع) - میزان الحکمه) 

اگر دوست داشتید، فاتحه‌ای هم برای روح دختر آبی‌پوش یا همان سحر بخوانید. خدایش رحمت کناد.


کمی هم فوتبال کمی هم چلسی

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸
  • ۱۳ نظر

استفانی فراپارت را احتمالاً سال‌های سال به یاد خواهیم آورد. نخستین داور زنی که در یک رقابت بین‌المللی پابه‌پای مردان می‌دوید. دنیا پر است از اولین‌هایی که همیشه ماندگار شده‌اند. از اولین انسانس که روی ماه قدم زد تا اولین انسانی که قصه‌ را آفرید. فراپارت و تیم داوری‌اش از جنس همین اولین‌ها بود. وقتی پیشاپیش بازیکنان پا به درون چمن سبز می‌گذاشت لبخند می‌زد. ولی استرس را می‌شد از چشم‌هایش خواند. هیجان درونی‌اش را می‌شد از شکل دمیدنش در سوت‌ شنید. کمی هم شانس یارش بود که در نخستین تجربه‌اش اتفاق خاصی نیفتاد. بازی بیشتر از اینکه درگیرانه باشد، یک بازی فنی بود. کمتر خطایی اتفاق می‌افتاد و به جز چند صحنه جنجالی شکل نگرفت. قضاوت فراپارت البته بی اشتباه هم نبود. مثل صحنۀ پنالتی آخر که باید آن را تکرار می‌کرد و نکرد تا بازی با برد لیورپولی‌ها تمام شود. 

حالا که بحث فوتبال است و یک طرف میدان هم چلسی است، از آقای مربی جوان هم بنویسم. باخت چهار بر صفر جلوی منچستر اوله شروع خوبی برای چلسی لمپارد نبود. ولی بازی شجاعانه و شطرنج‌وار دیشب نشان داد که آن نتیجه چیزی جز یک بدشانسی نبوده. که می‌شود به این تیم امید داشت. تیمی که در کنار سرمربی جوانش از بازیکن‌های جوانی هم بهره می‌برد. از کورت زومای بیست و چهار ساله در خط دفاع تا تامی آبراهامی که مهاجم است و دیشب پنالتی آخر را از دست داد تا بدشانسی‌ فعلاً دست از سر تیم لمپارد برندارد.

بودای کوچک

  • آقاگل ‌‌
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۱۳ نظر


باجو در عمر حرفه‌ایش بیش از ۱۰۸ضربه کاشته را تبدیل به گل کرد. توپی که او در فینال جام‌جهانی۱۹۹۴ بیرون زد، یک مورد غیرعادی بود. البته آن پنالتی به آدم آرامش خاطر می‌داد؛ چون اگر روبرتو باجو هم گاهی خرابکاری می‌کرد، پس خرابکاری بقیه دیگر عیبی نداشت.

«داستان فوتبالیست‌ها» (نشر اطراف)


پی‌نوشت: بیست و پنج سال پیش در چنین روزی، روبرتو باجو، بودای کوچک. فینال جام‌جهانی 1994، برزیل کارلوس آلبرتو مقابل ایتالیای آریگو ساکی. ضربات پنالتی، رقابت دروازه‌بان‌ها، تافارل رودرروی پالیوکا و آخرین ضربه‌ای که باجو به آسمان کوبید تا برزیلی‌ها در ورزشگاه رزبول امریکا جشن قهرمانی برپا کنند. (لینک خلاصه بازی)

آبی‌‌های لندنی

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۴ تیر ۹۸
  • ۱۸ نظر
یکی از قوانین نانوشتۀ هواداری در فوتبال اینه که شما حق نداری همزمان هوادار دو باشگاه باشی. برای مثال نمی‌شه شما هم هوادار میلان باشی و هم چلسی. اما من هیچ‌وقت دوست نداشتم از قوانین نانوشته پیروی کنم. برای همین در کنار میلان باشکوه، همیشه هوادار آبی‌های لندن هم بودم.
 میلان رو دوست داشتم چون همیشه جایی بین قهرمان‌ها داشت. چون پر بود از بازیکن‌های قهرمان. امّا چلسی، چلسی تا قبل از آبراموویچ و ورود مورینیو دوران باشکوهی نداشت. چلسی یک تیم متوسط بود با بازیکن‌های متوسط. بدون قهرمانی در اروپا و پنجاه سال قهرمان نشدن در لیگ جزیره. تیمی زیر سایۀ ابرقدرت‌ها. منچستر، آرسنال و لیورپول. 
یک روز وقتی برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدم و اخبار ورزشی شش و سی دقیقۀ شبکۀ یک رو نگاه می‌کربدم با چلسی آشنا شدم. تنها چیزی که از چلسی و عشق به این تیم یادم میاد همینه. بعد از اون هر هفته نتیجه‌ها رو دنبال می‌کردم. هربار جدول جزیره رو بالا و پایین می‌کردم تا ببینم چلسی کجای جدوله. هر روز تا یک روزبالاخره چرخ  آسیاب چرخید و چرخید و نوبت به پادشاهی تیم من رسید.  
نکتۀ جالب اینه که همۀ این سال‌ها فقط سه نفر دیگه رو شناختم که هوادار چلسی باشن. همۀ این سال‌ها که زندگی چرخیده و چرخیده و بالا و پایین‌های زیادی داشته، چلسی هم فراز و نشیب‌های زیادی رو تجربه کرده. از قهرمانی در سال 2005 بعد از پنجاه سال، تا شب رؤیایی مونیخ. 


دریافت


فینال مونیخ و باز ضربات پنالتی. وقتی بازی به پنالتی کشید، خاطرات بازی با منچستر رو توی ذهنم مرور می‌کردم. هوادارهای چلسی در ضلع مخالف ورزشگاه بودن. وقتی توپ دروگبا گل شد و چلسی به بزرگ‌ترین افتخار تاریخش رسید، آقای کاپیتان شاید اولین چیزی که توی ذهنش بود رو انجام داد. سهیم شدن خوشحالی خودش با هوادارا. با اون‌هایی که همۀ این سال‌های پر فراز و نشیب به پای تیم مونده بودن. آقای کاپیتانی که امسال قراره دوباره به تیم برگرده. بعد از پنج سال دوری و این‌بار به عنوان سرمربی.