- آقاگل
- شنبه ۱۰ خرداد ۹۹
- ۱۹ نظر
اگر فوتبال یکی از خدایان اسطورهای بود، یقیناً این یک دقیقه و سی ثانیه میشد آیینی برای بزرگداشتش. آنوقت ما باید جمع میشدیم توی یک استادیوم بزرگ و نی انبان میزدیم و جمبو جمبولیلا میخواندیم و روی سکوها میرقصیدیم تا خدای فوتبال را برای بازگشت دوبارهاش یاری کنیم. درست مثل این یک دقیقه و سی ثانیۀ بالا.
سالها پیش فوتبال نه یک ورزش که یک مراسم سنتی و آیینی بود. یک بازی مردمی که «هارپاستوم» خوانده میشد و تنها شباهتش با فوتبال نوین وجود یک توپ در میدان مسابقه بود. هارپاستوم را رومیها به انگلستان آوردند و رفتهرفته این بازی در قرون وسطی به یک جشن آیینی تبدیل شد. عیدهای مذهبی مثل سهشنبۀ اعتراف یا دیگر چشنها مثل جشنهای عروسی زمانی بود که پای فوتبال هم به وسط مراسمها باز میشد.
این بازی سنتی قوانین خاصی نداشت و هیچ محدودیتی برای تعداد بازیکنان، شکل ضربه زدن به توپ و حتی مساحت زمین بازی وجود نداشت. زمین میتوانست کل فضای یک روستا، مزارع، مرغزارها، جنگل و ... را دربر بگیرد. حتی گاهی بازی بین دو روستای همسایه انجام میشد یا در شهرهایی که صاحب دروازه بودند، مردم بین دروازۀ شمالی و دروازۀ جنوبی شهر فوتبال بازی میکردند.
فوتبال در روزهای ابتداییاش بین محلههایی بازی میشد که به ظاهر یک دشمنی درونی باهم داشتند و به اصطلاح برای هم کری میخواندند. (شاید هم عکسش درست بود و این فوتبال بود که سبب یک دشمنی درونی میشد.) بازیکنان دو تیم را اغلب مردهای تنومند و سطح پایین جامعه مثل کشاورزان و کارگران صنعتی تشکیل میدادند. راه تشخیص برنده نیز به این شکل بود که معمولاً دو ستون در دو سمت زمین نصب میشد و تیمی برنده بود که بتواند توپ را به ستون تیم مقابل برساند. یا در شهرهای حصارکشی شده، تیمی برنده بود که موفق شود توپ را از دروازۀ تیم مقابل رد کند.
این مراسم آیینی البته خیلی هم جنبۀ سرگرمی نداشت و در بیشتر مواقع در روز بازی کار به زدوخورد میکشید و بازیکنان دو تیم مجروح و گاهی کشته میشدند. به همین خاطر بود که در سال 1314 میلادی فوتبال برای نخستین بار توسط ادوارد دوم، پادشاه انگلیس ممنوع اعلام شد. بماند که این حکم سلطنتی خیلی هم مورد توجه قرار نگرفت و باعث نشد تا مردم محلی دست از این بازی سنتی بکشند. فوتبال تا حدود قرن هفدهم میلادی به همین شکل بازی میشد و بارها ممنوعیتهای جدیدتری برای این بازی خشن در نظر گرفته شد.
کوجو بیشتر از اینکه یک ورزش باشد، یک تمرین نظامی بود. تمرینی برای نظمبخشی به سربازان در حکومت چین باستان. بعدها اما این تمرین نظامی به یک سرگرمی کوچهبازاری در آمد و رنگوروی دیگری گرفت. پیشینۀ کوجو به دویست تا سیصد سال پیش از میلاد مسیح برمیگردد و از چند نظر شباهت زیادی به فوتبال امروزی دارد. نخست اینکه درست مانند فوتبال، بازی با یک توپ و در یک زمین برگزار میشد. توپهای اولیه درحقیقت جمجمۀ سربازانی بود که در میدانهای جنگی کشته میشدند یا اینکه اسیر شده و سرشان به هدف بازی و تمرین قطع میشد. بعدها البته سر خوک و مثانه باد شدۀ حیوانات جای جمجمههای بد ریخت سربازان جنگی را گرفت و کوجو را به دل جشنهای رسمی و درباری آورد. به شکلی که کوجو خیلی زود به یک سرگرمی پرطرفدار در بین اشرافزادهها تبدیل شد.
دومین شباهت کوجو با فوتبال امروزی گروهی بودن و بازی کردنش با پا بود. در زمان بازی سربازان به دو تیم تقسیم میشدند و در وسط زمین دروازه یا ستونی در نظر گرفته میشد. کوجو قوانین دیگری نداشت و گهگاه با خشونت و زدوخورد همراه بود. هرتیمی که صاحب توپ بود، سعی میکرد به مرکز زمین نزدیک شود و توپ(همان جمجمۀ بدترکیب) را از دروازۀ تعیین شده عبور دهد. پایان بازی نیز زمانی بود که یکی از دو تیم موفق به انجام این کار شود.
پ.ن: حالا که روزهاست زندگی را در قرنتینه پشت سرمیگذاریم، تصمیم دارم روزانه(یا نهایتاً دو روز یکبار) پستی دربارۀ فوتبال و تاریخچهاش بنویسم. اگر دوست داشتید دنبال کنید.
تا حالا سعی کردی چشمت فقط به دروازهبان باشه و نه به مهاجم؟ سخته چشمت رو از توپ جدا کنی. تلاش زیادی لازم داره. میبینی که دروازهبان به عقب و جلو تکون میخوره. به چپ و به راست خم میشه. سر دفاع فریاد میزنه. ولی معمولاً فقط زمانی توجهت بهش جلب میشه که توپ به سمت دروازه شوت شده.
مسخره است. تماشا کردن دویدن دروازهبان به این طرف و اون طرف بدون توپ... همینه که دوباره چشمهات به مهاجم جلب میشه. «ترس دروازهبان از ضربۀ پنالتی»
تصویر: شاید یک عصر دلپذیر پاییزی برای هوادارها و البته یک عصر دردآور برای آقای دروازهبان، دیوید لاوسون. روزی که برای سرپا ماندن در زمین بازی تکیهاش به تیرک چهارچوب سهبر فلزی بود و دستش به تور دروازه. روزی که از دهانش خون میچکید و تا آخرین لحظه توی چهارچوب ماند تا اورتونیها با چهار گل برابر تاتنهام به برتری دست پیدا کنند. یک روز پاییزی در سال 1977.
به عنوان یک هوادار فوتبال حمله به سفارت عربستان را هرگز فراموش نکردم. هربار که تیمهای ایرانی، نه در ورزشگاه خانگی و نه پیشروی هزاران تماشاگر که در ورزشگاهی غریبه و خالی از تماشاگر، مقابل تیمهای عربستانی به میدان میروند، یاد دیماه نودوچهار میافتم. البته هنوز هم نه دلیل آن حمله را میدانم و نه اصلاً قصدم صحبت کردن از آن است. برای من خود رویداد اهمیتی نداشت؛ که هنوز دانشجو بودم و بیشتر وقتم با پایاننامه میگذشت و وقتی هم اگر میماند، ترجیح میدادم صرف تفریحهایی کنم که درمان دردهایم بود. راحتتر بگویم، ترجیح میدادم بیخیال بیستوسی و غیره شوم و به جایش دراز بکشم پای تلوزیون و فوتبال ببینم. امّا بعد از حمله به سفارت عربستان بود که تیمهای عربستانی جو را امنیتی کردند و از کاه، کوه ساختند و فدراسیون فوتبال آسیا مجبورمان کرد در کشوری بیگانه، به مصاف تیمهای عربستانی برویم. اینکه هنوز حمله به سفارت عربستان را فراموش نکردهام، دقیقاً به همین خاطر است.
فوتبال در برابر سیاست، اهمیت چندانی ندارد؟ نداشته باشد. اینکه هردو به هم راه دارند و از هم جدا نیستند به کنار، ولی مگر من از اهمیتش گفتم؟ نه؛ ولی باور دارم تاریخ دیپلماسی سیاسی ما بیشباهت به تاریخ دیپلماسی فوتبالیمان نیست.
حالا اتفاقهایی که از دیماه نودوچهار تا دیماه نودوهشت در تاریخ فوتبالمان افتاده را جلوی چشم گرفتهام و یکی یکی نگاه میکنم. از دعوای زرگری دو سرمربی خارجی (کیروش و برانکو) که بگذریم، از شکستها و حذف در جامجهانی که بگذریم، از شکست پرسپولیس در فینال آسیا که بگذریم، از شکست سه-یک مقابل ژاپن که بگذریم، از رفتن کیروش که بگذریم، تازه میرسیم به همین یکسال آخر فوتبال ایران. سالی که با شکست در نگهداشتن برانکو شروع شد و بعد هم ختم شد به شکست در نگاهداشتن دیگر مربیان خارجی. یکی پس از دیگری. با کوهی از بدهیهای مالی و پاهای مانده در گل. و مدیرانی که از مدیریت فقط نشستنش روی صندلیهای چرمیاش را بلدند. همین و بس.
حالا چه شده؟ راستش هیچ. باز یک خبر بیاهمیت دیگر رخ داده. خبر بیاهمیتی که دوست دارم اسمش را بگذارم: «فاجعۀ دیپلماسی».
خبری که احتمالاً در این فضای مهآلود گم میشود و کسی هم نیست که حواسش به آن باشد. رئیس فدراسیونمان رفته، مدیران باشگاهیمان هم که مترسکاند و از پشت پرده کنترل میشوند. کشور هم که مثله شده، هرکسی ساز خودش را میزند و خودش را مرکز هستی میداند و انتظار دارد دیگران همان راهی را بروند که او میگوید، وسط این بلبشو، خبر رسیده که: «فوتبال ایران به خاطر آنچه شرایط حساس جنگی توصیف شده، از هرگونه میزبانی محروم است.»
این تک خطی ساده، یعنی مثلاً برای بازی استقلال با الکویت کویت در ورزشگاه آزادی برگزار نخواهد شد و برای بازی با یک تیم دسته سوم، باید بکوبیم، برویم هزار کیلومتر آنطرفتر، توی کشوری بیگانه و دور از مردمی که دلخوشیهایشان هرروز دارد کم و کمتر میشود. این یعنی آن حضور بیاهمیت زنان در ورزشگاه آزادی(بازی ایران-کامبوج) هم، دیگر تکرار نخواهد شد. یعنی برای بازی با هنگکنگ هم باید برویم عمان یا شاید قطر مثلاً. به زبان سادهتر، معنای این «فاجعۀ دیپلماسی» یعنی منزویتر شدن روزبهروز فوتبال ملی و به دنبالش، افول روزبهروز فوتبال ملی. در حقیقت حالا که تیم امیدمان از رفتن به المپیک برای همیشه بازمانده، دیگر امیدی برای رفتن به جامجهانی هم نداریم. دیگر امیدی به فوتبال باشگاهی هم نداریم.
اگرچه این «افیون تودهها» رهاورد بیگانگان است و بازی مردمفریب است و در برابر مواضع سیاست و اتفاقهای سیاسی ذرهای هم اهمیت ندارد. امّا همین خبرهای به ظاهر بیاهمیت، این روزها شلاق شده به تن و بدنم و هرکاری میکنم، نمیتوانم دربارهشان ننویسم و حرف نزنم.
خیلی وقت قبلها، یکبار کسی گوشهای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشدهای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیهترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا میخواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچوقت بهمانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخواهد بود. راستش قبل از نوشتن این اعترافنامه، یاد گفتۀ وولف افتادم. همینطور که قاشق دیفنهیدرامین را پروخالی میکردم، به فکرم آمد که چقدر حق با وولف است. چقدر حق با اوست که میگفت داستانها هرگز قرار نیست شبیه به زندگی باشند. اینکه از این مزخرف همین یکدانهاش کافی است. اصلاً برای هفت پشتمان بس است. به همین خاطر است که میخواهم مهر «غلط کردم» را بکوبم روی همۀ حرفهای گذشتهام. اصلاً «غلط کردم» را برای همین لحظهها گذاشتهاند. اعتراف میکنم فوتبال هیچوقت شبیه به زندگی نیست. از این مزخرف همین یکی کافی است. برای هفت پشتمان کافی است.
حالا خدا را چه دیدی، شاید روزی روزگاری آمدم و گفتم فوتبال شبیهترین چیز به داستان است. شاید آمدم و گفتم فوتبال قصهای است که در لحظه نوشته میشود. بالفعل میشود. موجودیت مییابد. موجودت مییابد و برای همیشه در تاریخ ادبیات فوتبال ثبت میشود. شاید روزی روزگاری آمدم و اینها را گفتم. شاید هم نه.
شرح عکس:نخستین حضور فرگوسن روی نیمکت منچستریونایتد، حتماً یکی از همین داستانهای فوتبال است. مردی که سیویک دسامبر به دنیا آمد تا ششمین روز از نوامبر 1986 روی نیمکت منچستر بنشیند. تا روزها و سالها بیاید و برود تا قرن بیستویک. تا سال 2013 میلادی. تا بیستمین قهرمانی در لیگ برتر انگلستان. تا نخستین روز بازنشستگی.