- آقاگل
- سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
- ۱۵ نظر
خیره شدهام به آینه. و به این فکر میکنم، "چقدر این روزها شبیه خودم نیستم!" و در لابه لای پیچ و خمهای پیشانی و مردمک چشمم جوانکی را میبینم که از سالهای دوردست آمده. جوانکی را میبینم که باید هر روز صبح، آفتاب از سر کوه بالا نیامده از خواب برخیزد. گاوها را بدوشد. اسب ها را تیمار کند، گوسفندان را به چرا ببرد و عاشق صدای نی باشد. جوانکی را میبینم که رعیت پسری است و عاشق دختر خان شده! و میداند اگر دم از این عشق بزند دودمانش را به باد داده. جوانکی را میبینم که پدرش پیر و زمین گیر شده و تمامی هشت برادرش در سالهای قحطی از بین رفتهاند و تنها اوست و پیرمردی که بعد از آن سالها دیگر سر پا نایستاد!
خیره شدهام به آینه و به این فکر میکنم که چه کسی مرا از زمان گذشته به آینده آورد؟ مگر من همان پسر گوسفند چران نبودم؟ مگر من نبودم که سوار بر قاطری به شهر میرفتم تا دست رنج یک ساله را بفروشم و مایحتاج آن زمستان های سرد را بخرم؟ مگر من نبودم که صبح ها با تیمور تک دست به کوه میزدم تا علف کوهی جمع کنم و گاه دستبردی به کندوی عسل زنبور های وحشی کوه بزنم؟
خدایا! مگر من آذر پسر رضا نعلبند نبودم؟ پس چه شد؟ چه کسی بود که مرا از گذشته به این آینده آورد؟
خواهش میکنم مرا به دهستانمان بر گردانید. میخواهم همان آذر باشم، پسر رضا نعلبند، همانکه هشت پسرش را در سالهای قحطی از دست داد!
میخواهم برگردم...
"سر ما همیشه دعواست. سر ما آدمهای معمولیِ مهربان، که یاد گرفتهایم محبت کنیم بیمنت، رفیق باشیم بیتوقع و مونس باشیم بیدلیل. سرِ ما که احساسمان را فریاد میزنیم، دوست داشتنمان را نشان میدهیم و بدیها را با اولین لبخند، دور میریزیم. ما که میتوانیم هزار بار ببخشیم، هزار و یک بار دل ببندیم و در تمام ابد و یک روز بودنمان، جوری بگوییم "جانم" که انگار صبح روز نخستین است.
سر ما همیشه دعواست. سر ما و همه آدمهای مثل ما. چه کسی است که نخواهد دلبری داشته باشد با وفا، رفیقی، دوست داشتنی و گوشی برای همیشه امن و شنوا؟ چه کسی است که یاد ما، لپش را گل نیندازد و خیال ما، خاطرش را آشفته نسازد؟ ما رد خواهیم انداخت به همه روزهای بعد از این شما. به همه ثانیههایی که بی ما سر میکنید. به همه خیابانها، شهرها. هر کجا که بروید، ما پیشتر از شما آنجاییم. چرا که ما محبتی هستیم که دیگر تجربهاش نخواهید کرد.
سر ما همیشه دعواست. گرچه راز کوچکی وجود دارد. اسمش را چه بگذاریم؟ نمیدانم. ولی از شما میخواهم برای یک لحظه هم که شده، فامیلها، دوستها، هم کلاسیها یا حتا معشوقهای گذشته خود را بخاطر بیاورید. ببینید مهربان ترینها، عزیز تر بودهاند یا بی رحم ترینها. با وفاها ارزش بیشتری داشتهاند یا آنها که محلتان نمیداده اند. صبورها بیشتر به چشم تان آمدهاند یا پاچه ورمالیدهها. ترازو را برای شما به جا میگذارم. توی خلوت خودتان، روی هر کدام وزنه ای بگذارید. یادتان باشد که سرِ ما همیشه دعواست. سر نخواستن مان. چرا که ما نمیتوانیم جور دیگری باشیم!"
میگه فردا روز اولی هست که قراره برم سر کلاس. خیلی ذوق زده است. فکر میکنه خبریه واقعا:دی
کلی سر به سرش گذاشتم. و کلی خندیدیم.
امیدوارم سال تحصیلی خوبی پیش رو داشته باشه و روزگار بر وفق مرادش بچرخه. بخصوص که ترم یک دانشگاه مهم ترین ترم دانشگاه هست. ترمی که زیاد بر وفق مراد من نبود.
این دو هفته قسمت مالکیت معنوی وبلاگم پر بود از این دو پستی که پارسال همین موقع ها نوشته بودم من باب دانشجوهای ترم صفری.
الآن دیدمشون. و حس کردم خالی از لطف نیست اگر لینکش رو بگذارم تا یکبار دیگه بخونیدشون.
لبتون خندون.
دلتون شاد.
(در مورد مصاحبه اگر عمری باقی بود فردا شب می نویسم.)
برای یک مصاحبه دعوت شدم و هرکسی این چند روز پیشنهادی بهم داده! یکی میگه برو بشین توضیح المسائل رو بخون. یکی میگه برو بشین روانشناسی محیط کار بخون. یکی میگه برو اطلاعات سیاسیت رو قوی کن، از ولایت فقیه تا وزیر دوره خاتمی تا نقدت به جریان اصولگرا و اصلاح طلب. خلاصه که هر کسی پیشنهادی ارائه داده!
ولی این وسط من دلم نمیخواد کاری کنم. دلم نمیخواد مورد خاصی رو بخونم. یا سعی کنم اطلاعات خاصی رو به زور بچپونم توی مغز خودم!
مصاحبه کاری، چه با معیارهای سنجش غلط چه با معیار های درست، برای شناخت آدمی هست که من آقاگل هم اکنون هستم و در آینده هم تقریبا خواهم بود. نه آدمی که با چند ساعت مطالعه بخواد خودش رو به زور به مجموعه مورد نظر قالب کنه!
نتیجه هم نمیتونم بگم برام مهم نیست. ولی من اینم که هستم!
+در این مورد خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
مشکل ،
زباله ریختن و آلودگی محیط زیست مان و طبیعت مان نیست.
مشکل واقعی،
آدمهایی هستند که با دیدن این عکس، آهی از جنس درک میکشند و سری تکان میدهند به افسوس!!
در واقع،
من شخصی را سراغ ندارم که با تماشای این تصویر خود را جای کسی بگذارد که تولید کننده این زبالهها و این فاجعه زیست محیطی ست!
شاید، تنها آدم ابلهِ این شهر ( بخوانید گاو!) من هستم که اعتراف میکنم گاهی پوسته پفکم را، بطری آب معدنیم را و کیسه نایلونم را در این طبیعت رها کردهام و خندیدهام و با خودم گفتهام "حالا با یک پوسته که چیزی نمیشه!"
تشکر از باران و کلیپی که ارسال کردند. عالی بود. و باعث تأسف. ما کجائیم. آن ها کجا!
مورد اول، داستان اول شدن من در مسابقه وبلاگ حرف میم، شبیه اون استادیه که برگه پاسخ نامه سوال هاش رو تصحیح کرد و بهش 16داد! خودم به نوشته خودم نهایت 6-7 میدادم! و الحق دوستان خیلی لطف داشتند به بنده حقیر. ازتون ممنونم.
و یک تشکر هم میکنم از میم عزیز و تیم گرداننده. خدا قوت.
مورد دوم، اینکه شیرینی که در برد تیم های عربی در دقایق آخر بازی هست در 6-0 بردنشون نیست! خوب بازی نکردیم ولی خیلی چسبید! خیلی! دم بچه ها گرم!
مورد سوم، الآن نگاه کردم تعداد دنبال کننده های اینجا شده +200! بعد حساب کردم دیدم ماکزیمم نظرات اینجا در بهترین حالت 20تاست! بهره وری 10 درصده یعنی؟! 90 درصد باقی مانده فیک هستید؟ من فیک هستم؟ فیک چی هست اصلا؟ چطوریه آخه؟ فرقه گملاین ها!
مورد چهارم، بشنوید تصنیف من چه دانم را، از استاد شهرام ناظری عزیز.
مورد پنجم، تک بیت های بی مخاطب به روز شد. شعرهای این هفته چهار پنج موردش از آقای سعید بیابانکی خمینی شهری است! که از کانال تلگرامی ایشون انتخاب کردم.
مورد آخر، به قول هولدن باقی بقا!
بعضی خوانندهها هم موسیقی کارشون یه جوریه که دلت میخواد بگی داداش نویز نده موسیقی بی کلام مون رو گوش کنیم!