۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ نگاری» ثبت شده است

من به جای تو

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
  • ۱۴ نظر

در ربیع الاولِ سنۀ دو هزار و هجده میلادیِ مترسکانی، بر تخت خویش جلوس نموئیده، استراحت پیشه ساخته بودیم. کلاغکانی ما را پیوسته باد زدندی و شربت خاکشی طبیعی در جام ریخته و دم به دم دست ما همی‌دادند تا گرمای هوا را با خنکای خاکشی خاموش گردانیم. باری، در همین احوالات بودیم که کلاغکی پیغام‌رسان به درون تخت‌گاه آمدی و اجازه خواست تا کلاغکی پیر که از مزرعۀ جابلقا آمده بود را به حضور بپذیریم. در دم اجازۀ ورود را صادر کردیم و زاغک ساقی را گفتیم:«جامی خاکشی به دست پیر ده تا نفسی تازه کند و حرفش را بزند.» پیر به تخت‌گاه آمدی و گفت: «اولیاحضرتاً مترسک‌الممالکا، نقل و نباتا، کجایی که مملکت جابلقا روی هواست و چندیست زاغکان نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیز براقی برای دزدین. همه افسرده شده، گوشه لانه‌ نشسته، غم و غصه‌ همی‌شمارند تا بلکه خوابشان برد.» 

کلاغ پیر این بگفت و ما به فکر فرو همی‌شدیم. جارچی را گفتیم وزیر و وکیل را جار زن تا بیایند. پس بیامدند و به مشورت همی‌نشستیم. سپس چنین حکم بدادیم که: «از مترسک الممالکِ سوزنیِ سمرقندیِ نرسیده به بخارایی به تمام حکام و فرمانداران ایالت‌های جابلقا و جابلسا، چنانچه به ما خبر رسیده، مردم دیارتان سخت ناخوش‌اند و افسرده‌اند و نه صابونی برای خوردن دارند و نه چیزهای براقی برای دزدیدن. فلذا، دستور همی‌دهیم که از امروز که دویمین روز از ربیع‌الاول سنۀ دو هزار و هجده میلادی مترسکانی باشد، هیچ زاغکی حق نداشتی که ناراحت باشد. و حق ندشتی که افسرده باشد. و حق نداشتی که نیمه‌های خالی لیوان را بیند. (حتی اگر کل لیوان خالی هم باشد باز حق ندارد.) و لازم به ذکر است، متخلفین طبق قانون تصویب شده در جلسۀ هیئت دولت مزرعه، به سه سال و پنج ماه و هفت روز و شش ساعت کار اجباری محکوم شدی و باید هر روز کلیۀ کفش‌ها و پادری‌های مزرعه را واکس زده، ریگ‌های مزرعه را شسته، آب‌های اضافی کرت‌ها را هورت کشیده و گندم‌های مزرعه را بشمارد. همچنین اگر دوباره گزارشاتی از این دست به دربار ملوکانۀ ما رسد گوش همۀ‌تان را خواهیم کشانید. والسّلام»

چون حکم همایونی انشاء شد، جارچی باشی را که زاغکی خوش‌الحان باشد گفتیم: «سریعاً تیمی خوش‌حنجره حاضر نمای، و حکم ما را در سرتاسر مزارع و ممالک جار زن تا صدای حکم همایونی ما به تمام ممالک برسد.»

سپس کلاغ پیر را نوازش کرده، چند کیسه صابون از ذخایر ارزی به وی هدیه دادیم و گفتیم: «رو که مشکلات به زودی حل همی‌شود.» و بعد جام خاکشی را یکباره هورت کشیدیم تا جگر همایونی‌مان حال بیاید.



س.ن: من به جای تو یا به عبارتی بهتر، من به جای مترسک مهربانی که دلمان برایش تنگ است و جای خالیش حسابی حس می‌شود. امیدوارم هرجایی هست سرش سبز، دماغش چاق و حالش خوب خوب باشد.

به رسم چالش‌های پیشین دعوت می‌کنم از وبلاگ آرزوهای نجیب و گندوم‌

کوله پشتی‌ها را از مهر و محبت پر کنیم

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷
  • ۳ نظر
مادربزرگ می‌گفت آدم خوب است اگر یک نان هم در خانه‌اش دارد با همسایه‌اش قسمت کند. می‌گفت ما آدم‌ها باید نسبت به همدیگر احساس مسئولیت داشته باشیم. وقت‌هایی که نان می‌پخت، بوی نانش کل محله را می‌گرفت. نزدیک ظهر که می‌شد سینی‌های استیلش را می‌آورد. پنج شش تایی سینی استیلی داشت. دوتا، دوتا نان‌ها را از روی تاوۀ نان‌پزی برمی‌داشت و دسته می‌کرد و می‌گذاشت توی سینی‌ها. بعد رو به ما می‌کرد و می‌گفت این‌ها را ببرید برای همسایه‌. می‌گفت بوی نان می‌آید. شاید یکی زن زائو داشته باشد یا اینکه هوس کرده باشد. اینکه ما نان بپزیم و همسایه‌مان حتی نان برای خوردن نداشته باشد گناه است. می‌گفت خوب است اگر آدم نان و ماست هم دارد آن را با همسایه‌اش شریک شود. 

س.ن: کمپین کوله پشتی مهر را دَریابید. دَریابید تا دُریابید به امید خدا.

که آفتاب بیاید...

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
  • ۷ نظر

براهنی در کتاب «خطاب به پروانه‌ها» شعری داره که پایین همین پست می‌تونید بشنویدش. نکتۀ شعر اینجاست. شاعر یعنی رضا براهنی در این شعر به دنبال آفتاب و باریکه‌ای نور(امید) بوده و گویا هرچه کرده به اون باریکۀ نور نرسیده. از دویدن در پی دیوانه‌ای بگیر تا نوشتن به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک، تا دریدن شکم روزگار خویش و زدن کشیده‌ها به رُخان خویش. در کتاب نویسنده برای اینکه این انتظار و حس انتظار رو به خواننده بهتر منتقل کنه این شعر رو این شکلی نوشته: 

«شتاب کردم که آفتاب بیاید.................. نیامد.» (متن شعر)

«شتاب کردم که آفتاب بیاید....» (شیفت به آخر سطر) و بعد «نیامد» یعنی چی؟ یعنی حتی نویسنده از موقعی که جمله اول رو نوشته باز منتظر بوده که آفتاب بیاد. باز شتاب کرده که آفتاب بیاد. ولی خب آخرش چی شده؟ نه، نیامده. باز نیامده و نرسیده. شعر با مفهوم و قشنگیه. می‌تونید اون رو با صدای مسعود زاروی خوش‌صدا بشنوید. 

 


دریافت

خوانش شعر: مسعود زاروی(یک زندگی بهتر)

  

برای سخن‌سرا

  • آقاگل ‌‌
  • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
  • ۲۲ نظر

تقریباً پنجاه روز از عمر وبلاگ سخن‌سرا می‌گذرد؛ و فکر می‌کنم در این مدت لااقل یکبار اسمش را اینجا یا وبلاگ سایر دوستان دیده باشید. سخن‌سرا جایی است برای تمرین خوب نوشتن. و هدف آن هم از روز اول دقیقاً همین بوده. راستش نمی‌دانم تا اینجای کار چقدر در هدفش موفق بوده و یا نبوده، ولی فکر می‌کنم پنجاه روز آنقدر زمان زیادی هست که بتوان نقاط ضعف و قوتش را مشخص کرد. 

اولین نقدی که خودم به کار دارم این متکلم‌الوحده بودن در وبلاگ است. اینکه فقط من در حکم نویسنده باشم و سایر دوستانِ همراه نقشی نداشته باشند ضعف بزرگی است. به جز اینکه ناخوداگاه باعث اعمال نظر فردی‌ من می‌شود، یک مشکل دیگر هم دارد. اینکه گاهی اوقات ممکن است فرصت به‌روزرسانی وبلاگ را نداشته باشم؛ و در نتیجه پاسخ دادن نظرات دیر انجام شود و برای پست و تمرین‌ جدید هم آن طور که باید وقت صرف نشود. به همین خاطر اگر علاقه‌مند به همکاری در این زمینه هستید لطف کنید و اینجا یا از طریق ایمیل و تلگرام به بنده پیام بدهید. البته به جز این راه، جهت همکاری می‌توانید هروقت پستی یا سوژه‌ای داشتید که دیدید به درد سایرین هم می‌خورد و هم‌سو با وبلاگ سخن‌سراست، آن را بنویسید و بفرستید تا در وبلاگ منتشر شود. 

نقد دیگرم که همسو با خیلی از دوستان بود، مربوط به قالب وبلاگ سخن‌سراست. خب خوشبختانه قالبی به کمک احمدرضا جان طراحی شده و حالا به مرحله‌ای رسیده که نیاز به یک عدد کدنویس توانا دارد. اگر کدنویس هستید یا شخصی را سراغ دارید که بتواند این کار را انجام دهد معرفی کنید. 

خواهش دیگری که دارم این است که اگر پیشنهاد و یا نقدی نسبت به وبلاگ سخن‌سرا دارید زیر همین پست نقدها و پیشنهادهای‌تان را بنویسید. 

نویسندگی کتاب

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
  • ۲۶ نظر

اولین مرتبه ترم سه دانشگاه بود که همراه با امیدمان به فکر نوشتن افتادیم. گرفتن امتیاز نشریۀ خوابگاه و شروع به نوشتن برای یک نشریۀ دانشجویی اولین تجربۀ فراسررسیدی‌ام در نوشتن بود. بعدها برای چند نشریۀ دیگر هم در دانشگاه نوشتم. ارشد و دانشگاه باهنر اگرچه من را از دنیای نشریات دانشجویی دور کرد ولی باعث شد پس از یک مدت کوتاه دور بودن از فضای نوشتن، این بار وبلاگ را برای نوشتن امتحان کنم. یکی از دلایلی که این وبلاگ و فضای این وبلاگ را دوست دارم همین است. در همۀ این روزهای تاریک و روشن دور از وطن بودن، نوشتن جایی بوده برای زیستن. این جملۀ آخر را البته چند روز پیش به شکلی دیگر در جایی خواندم و به این فکر کردم که چقدر متناسب با زندگی ما وبلاگ‌نویس‌هاست. بگذریم. موضوعی که می‌خواهم از آن بنویسم نوشتن دربارۀ ایده‌هایی است که برای نوشتن کتاب دارم و یا داشته‌ام. صادقانه اعتراف کنم. من هم مثل بسیاری از شماها در پس ذهنم رؤیای نویسنده بودن را هرروز و هرروز پرورانده‌ام و تلاش‌هایی هم در این مسیر داشته‌ام. از داستان فرستادن برای جشنواره‌های مختلف، تا همین اواخر که به پیشنهاد محمدمهدی مدتی به دنبال مجله‌ یا سایتی بودم که بتوانم کمی جدی‌تر و هدفمندتر برای آن بنویسم. رؤیای نوشتن یک کتاب اما حرف دیگری است. اولین باری که به فکر نوشتن کتاب افتادم همان ترم‌های اول دانشگاه بود. مدتی بود شعرهای حافظ را حفظ می‌کردم. هفته‌ای یک یا دو غزل. ایدۀ دسته‌بندی حرف‌به‌حرف بیت‌های حافظ برای مشاعره از همان‌جا شکل گرفت. برای بیست، سی غزل هم این کار را انجام داده بودم که رسیدیم به فصل ناخوش امتحانات. افتادن سه واحد درسی و معدلی که نه چندان دلخواه بود؛ باعث شد آن ایدۀ اولیه به کلی فراموش شود. بار دومی که به فکر نوشتن کتاب افتادم به پیشنهاد یکی از دوستان فضای مجازی بود. ماه رمضان چند سال پیش، هر سحر یک دعای سحرگاهی را به همراه یک بیت شعر در فضای مجازی و همین وبلاگ نشر می‌دادم. یکبار دوستی پیشنهاد داد این مجموعه‌ دعاها را حفظ کنم و با کمی چاشنی ذوق و حذف و اضافه آن را به یک کتابچه تبدیل کنم. ایده‌ای که البته اگرچه از جانب آن دوست خیلی جدی مطرح شد ولی از جانب من چندان جدی گرفته نشد. شاید چون آن روزها درگیر پایان‌نامه و درس‌های ارشد بودم. 

این روزها هم اگرچه سخت می‌گذرد، و اگرچه فرصت آنچنانی‌ای برای رؤیاپردازی نیست، ولی در پس صندوقچۀ ذهنم همچنان رؤیای نوشتن را حفظ کرده‌ام. داشتن ایده‌ای برای نوشتن؟ نمی‌دانم. شاید یک روز عصر چشم باز کنم و ببینم داستان‌هایی که می‌نویسم می‌تواند برای دیگران هم جذاب باشد. خب آن روز قطعاً بیشتر به این رؤیاها فکر خواهم کرد. درحال حاضر اما همچنان به دنبال نشریه یا سایتی هستم که بشود جدی‌تر و متفاوت‌تر از وبلاگ در آن نوشت. (داخل پرانتز بگویم، اگر جایی را می‌شناسید معرفی کنید. ممنونم.)

ضمن تشکر از بانوچه و آقای صفایی‌نژاد، پای ماتی تی، دکتر سین و خانم هلیا استاد را به این چالش باز می‌کنم.

بخوانید

  • آقاگل ‌‌
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

+تابستا‌ن‌های رنگ به رنگ

چشم‌ها، جام‌جهانی و دیگر هیچ...

  • آقاگل ‌‌
  • سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
  • ۲۶ نظر

استادی داشتیم که می‌گفت زندگی درست شبیه یک رینگ بوکس است. می‌گفت وقتی با مشکلات زندگی روبرو شدی، اگر اولین مشت را تو بزنی احتمال برنده شدنت خیلی بالاست. اما اگر این تو بودی که اولین مشت را خوردی، نباید تسلیم شوی. می‌گفت باید قوی‌تر از قبل بلند شوی، روی پاهای‌ات بایستی، زندگی‌ات را دست بگیری و تا پیروز نشدی به مبارزه ادامه دهی.

 با همۀ این توصیف‌ها من زندگی را بیشتر شبیه یک زمین فوتبال می‌بینم. یک مستطیل سبز، یک بازی بزرگ، با تماشاچیان و ده بازیکن دیگر؛ خوب بودن یا نبودن هرکدام از این ده بازیکن می‌تواند نتیجه بازی را تغییر دهد. و این دست شماست که تصمیم بگیرید کجای زمین بازی کنید. می‌توانید یک مهاجم نوک قدرتمند باشید. یا یک وینگر سرعتی. یا یک هافبک طراح، که نقش مهمی در حملۀ تیم داشته باشد. یا حتی یک دفاع وسط مستحکم. ما آدم‌های معمولی اما، همیشه دروازه‌بان بوده‌ایم. 

اگر در تمام عمرتان تنها ده دقیقه فوتبال دیده باشید می‌دانید که وسط آن مستطیل سبزرنگ، هیچکس تنهاتر و مظلوم‌تر از دروازه‌بان‌ها نیست. دروازه‌بان که باشی تقریباً باید دور قهرمان بودن را خط بکشی. دروازه‌بان که باشی تفاوتی نمی‌کند چقدر در طول نود دقیقه خوب بودی. مهم نیست، چون تو قهرمان زمین نخواهی بود. بهترین بازیکن زمین کسی است که دریبل می‌زند، پاس گل می‌دهد و گل می‌زند. اما، اما تو کافی است تنها یک اشتباه داشته باشی تا از یک بازیکن عادی تبدیل شوی به منفورترین بازیکن زمین. تا همۀ کاسه‌کوزه‌های باخت سر تو شکسته شود. درست مثل زندگی. بله؛ درست مثل زندگی..

گفته بودم که نزدیک‌ترین واژه به زندگی فوتبال است. و به‌مانند فوتبال که گاهی اوقات بهترین‌ ستاره‌هایش را به بازی می‌گیرد و به قدری درمانده می‌کند که حتی در صدوبیست دقیقه هم نمی‌توانند کاری را پیش ببرند، زندگی هم یک وقت‌هایی همه را به بازی می‌گیرد. درمانده می‌کند. له می‌کند. صدوبیست دقیقه تلاش نافرجام، صدوبیست دقیقه جنگ، جنگ، جنگ. و بعد می‌دانید چه می‌شود؟ انتها این صدوبیست دقیقه این‌بار نوبت ما معمولی‌هاست، ما دروازه‌بان‌ها. نوبت ضربات پنالتی، دوئل‌های دونفره، ده دقیقه برای رسیدن از فرش به عرش، برای تبدیل شدن به یک قهرمان. برای طی کردن ره صدساله. درست مثل وقتی که شانس در خانه‌ات را می‌زند.

پس بلند می‌شوی. زندگی‌ات را به دست می‌گیری. هفت‌تیرت را می‌بندی. جای پایت را محکم می‌کنی و به سمت چهارچوب زندگی قدم برمی‌داری. دوئل‌های نهایی. چشم می‌دوزی به چشم سختی‌ها، بی‌هیچ واسطه‌ای خیره می‌شوی به نگاه‌ بازیکنان حریف. و بعد، یک انتخاب یک حرکت یک شلیک و این‌بار شاید تو قهرمان قصّه باشی. قهرمانی که حق دارد سرش را بالا بگیرد. با مشت به سینه بکوبد، دورتادور ورزشگاه را بدود، قهرمانانه نفس بکشد و از خوشحالی اشک بریزد.

جام‌جهانی که باشد، دروازه‌بان که باشی، سخت است بهترین بودن. سخت است چشم‌ در چشم سختی‌ها دوختن. سخت است مهاجمان حریف را به نبرد فراخواندن. سخت است قهرمان شدن، قهرمان بودن و قهرمان ماندن. سخت است ولی غیر ممکن نه!


+به دعوت سجل و با دعوت از دکتر سین و هر دوست دیگری که میل به شرکت داشت.

++تصویر: اسون اولریش، دروازه‌بان بایرن، پس از باخت به رئال با اشتباه مرگ‌بار. تنهاتر از همیشه...

کتاب داغ کباب داغ

  • آقاگل ‌‌
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷
  • ۲۱ نظر

خانم‌ها و آقایان، دوستان و دشمنان محیط‌‌زیست، به غیر از زغال برای کباب و غیره، در این مرز پُرگهر هر روز دست‌کم دو میلیون جلد کتاب بر آتش قلیان‌ها کباب می‌شود! 

«خبرگزاری کتاب ایران-مسعود مهرابی»